تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۱۱/۱۸ - ۰۰:۴۴ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 169675

سینماسینما، آرش عنایتی

ایده‌ی زیبای پاره شدن نخی که شاخه‌های درون گلدان (استعاره‌ای از اعضای خانواده‌اش) را گرد هم آورده و گره زدن‌اش توسط «عزیز»، به رشته‌های پوسیده‌ای (کارگاه بازی آخر، طلسم و …) تنیده شده که به سرانگشتان هیچ عزیزی از عوامل فیلم، قابل گره زدن نیست تا بماند. شخصیت‌های اضافه و المان‌های اضافه‌تر که نشناختن‌ و رها شدن‌شان، هر بار جز قطع تسلسل رشته‌ی افکار و احساس پیامدی ندارند (برای نمونه، زنی که تنها در آشپزخانه می‌بینیم و سمعک عزیز) و کاراکترهایی که با تحول‌های آنی و چرخش‌های ناگهانی‌تر (برای نمونه، گلبرگ و تمایل‌اش از پدر به سمت مادر) آن‌چنان رشته‌های پیوندمان را با فیلم می‌برند که اگر آن گره گشایی پایانی فیلم با کنشِ هر شخصیت دیگری هم بسته می‌شد، جای تعجبی نداشت.
این که پسری با سرمایه‌ی پدرش آمده و فیلمی ساخته که کارش شباهتی به کارهای پدرش ندارد، فی نفسه نه حُسن است و نه قبح؛ و نه حتی مجالی برای ابراز تعجب.
کاش پدر، پدری کرده بود، تا پسرش سرنخ داستان‌اش را همچنان به ریسمان فیلم کوتاه گره زده بود!

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها