تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۷/۲۳ - ۱۲:۴۸ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 143918

سینماسینما، مینو خانی

داشتم در خیابان انقلاب پشت یک فروشگاه لوازم تزیینی سنتی-مدرن دنبال یک هدیه کوچک برای دوستی می‌گشتم که صدای تلفنم بلند شد و یک آقای خوش صدا در پاسخ بله بفرمایید، گفت: «سلام استاد بزرگوار، بنده اکبر عالمی هستم…». خشکم زد. اکبر عالمی! می‌دانستم به زودی افتخار آشنایی با ایشان را پیدا خواهم کرد، ولی انتظار تماس‌ نداشتم. به ناهار دعوت شدم تا راجع به پروژه پایان‌نامه یکی از دانشجویانم که قرار بود با همکاری ایشان انجام شود، صحبت کنیم. 

بهانه دوستی و مراوده من و دکتر، پایان‌نامه امیرتیمور سرایی‌مقدم بود. آن روز ناهار و گپ و گفت با استاد، در ذهن من گشایش دری به وسعت جهان بود، جهانی از چشمان و نگاه استاد، لذت بی‌پایانی که هنوز مزه مزه‌اش می‌کنم؛ هر چند بارها و بارها تکرار شد. شاید از معدود افراد خوش‌شانس بودم که در این بحبوحه کرونا که همه پیام‌های دوستان استاد حاکی از «روزی، قراری با استاد» است، موفق به دیدار و هم صحبتی با استاد شدم. 

پایان‌نامه‌ امیر تمام شد، اما بهانه ادامه آن دوستی و مراوده طی سه سال گذشته، محبت بی‌دریغ استاد بود. دکتر عالمی استاد سینما بود ولی بیشتر از آن استاد دوستی بود، استاد معرفت بود، استاد مهربانی بود. ده‌ها پیام محبت‌آمیزی که از ایشان دریافت کردم، ده‌ها پیامی که تذکر و احتیاطی در بطن داشت، ده‌ها حس خوبی که منتقل می‌کردند، آنچنان لذت‌بخش بود که تا آخر عمر با من خواهد بود. 

هر بار دیدار ما آنقدر پر از آموختن بود، آنقدر پر از انتقال تجربه بود که حیفم آمد اینها را افراد محدودی بدانند. از برنامه «هنر هفتم» می‌گفتند و من فکر می‌کردم همه آنچه می‌گویند، درس است برای کسانی که می‌خواهند در تلویزیون کار کنند، نکته‌سنجی‌هایشان درباره مجریان تلویزیون اینقدر زیاد بود که فکر کردم این حرفها و تجربیات، کلاس درسی خواهد بود برای مشتاقان مجری‌گری.

برای همین حدود یک سال پیش پیشنهاد ثبت خاطرات‌شان را دادم، آهسته و زیر لب از فیلمبرداری هم صحبت کردم. امیر گفته بود که استاد تن به چنین مطرح‌شدنهایی نمی‌دهد و پیشنهادهای بسیاری را رد کرده است. قرار شد بعد از برگشت از سفر برای دیدار فرزندانشان هماهنگ کنیم. بعد از برگشت، کرونا محدودمان کرد. دیدار آخر یک سه‌شنبه‌ای همین نزدیکی‌ها بود، شاید دو، سه هفته پیش. با امیر قرار گذاشته بودیم که جدی مساله را مطرح کنیم. قرار بود امیر تهیه‌کننده شود و من مثلا کارگردان و مصاحبه‌کننده. قرار بود کتاب گفتگویی با استاد داشته باشیم، و این گفتگو تصویری ضبط شود. از روز بزرگداشتی از جنس بزرگداشتهای علی دهباشی صحبت کرده بودیم. 

بالاخره موافقت کردند: «خانم دکتر من فقط جلوی دوربین شما می نشینم و بس». البته استاد اصولا من رو «استاد بزرگوارم» صدا می‌زدند و همین است بزرگواری و محبت و معرفت. با این خطاب کردن، من بزرگ و بزرگوار نمی‌شد، استادی که ۴۴ سال دانشجو تربیت کرده بود، دانشجویانی که امروز هنرمندان به‌نام این خاک هستند، بزرگی‌اش را به من، معلم تازه‌کار یاد می‌داد و حسی از اعتماد در دل من ایجاد می‌کرد که قوه محرکه راهها و کارهای دیگر بود، استادی که نه فقط در کلاس درس و دانشگاه، که در هر جایی بود، استاد بود. 

خلاصه قرار شد شنبه هفته بعد قرار را هماهنگ کنیم. سفرهای کاری پیش آمد و قرار به تعویق افتاد. منِ خام، منتظر تمام شدن کارهایشان و رسیدن شنبه‌ای بودم که استاد اجازه شروع کار بدهند؛ شنبه‌ای که هرگز نیامد و حسرت شد به دل من و همه کسانی که می‌توانستند از آن همه تجربه بهره ببرند. 

برچسب‌ها:

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها