تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۱/۳۰ - ۱۵:۰۵ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 154366

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه

۱٫ خرداد  ۱۳۹۰، سر صحنه اولین فیلمم کاملاً درمانده شده‌ام. سوژه‌ای که داریم ازش مستند پرتره می‌سازیم، نقاش جوانی است با تابلوهایی با حال و هوای کوبیستی، خودش البته نه اما پدرش زیاد وسواس دارد و این در کار ما ایجاد اخلال می‌کند. این جور پیش برود رشته‌ی امور به کل از دستم خارج می‌شود. با اوضاع و احوال حاکم بر صحنه نه فیلم را سرِ موعد مقرر تمام می‌کنم نه اصولاً دورنمایی برای پایان رسیدنش  پیش روی ما است. 

به وحید موسائیان، رفیق و هم‌دانشکده‌ای فیلمساز، زنگ می‌زنم. فردایش افشین سلیمان‌پور را سرِ صحنه می‌فرستد. افشین همکلاسی دانشکده هنر و معماری است و روی صحنه بزرگ شده. بازیگری آمده از خطه‌ی خرم آباد. بازیگری با فنِ بیانِ بی‌نظیر که حین‌ کار متوجه‌اش می‌شوم. کسی که هیچ از سوپراستارهای سینما و تئاتر ایران کم ندارد اما بدشانسی آورده و استعدادش مجال بروز نیافته. پیش از این، پشت صحنه ی پروژه گلچهره موسائیان او را دیده‌ام. با شمایلی غرق خاک و غبار. انگار همین تازگی از دل کارگاه نجاری‌ای چیزی بیرون آمده باشد. در سالن سینمای متروکه‌ی محل فیلمبرداری بیرجند، سیمایش پر از مهر و دوستی و برادری واقعی است. دوستی‌ها و دیدارها تازه می‌شود و عکسی با هم می‌اندازیم. چقدر این پسر به دل می‌نشیند! از دیدنش حس خوبی دارم. فکر نمی‌کردم روزی در میانه استیصال باز به هم بربخوریم. 

با آمدن افشین در مقام دستیار کارگردان، پروژه جانی تازه می‌گیرد از این پس همه‌ی هوش و حواس افشین کار می‌کند تا فیلم به دست‌انداز نیفتد. چون کار مستند است و دکوپاژ از پیش آماده نداریم هر جا کم می‌آوریم افشین زنگ می‌زند وحید موسائیان و او بهش توضیح می‌دهد حواسش باشد به تصویربردار بگوید اینسرت‌ها را کجا و چه وقت بگیریم که وقتِ تدوین، راش کم نیاوریم. تصویربردار از بخت بدِ ما کارنابلد است و بعضی از تصاویر را تار گرفته و فیلمبرداری مدام تکرار می‌شود. جاهایی خود وحید خان موسائیان دوربینش را میاورد تا خرابکاری تصویربردار را رفع و رجوع کند. افشین همیشه کنار اوست تا تصاویر خوب و جانداری بگیریم. 

جاهایی که خودم باید جلوی دوربین بروم حضور افشین حیاتی است. او خاک خورده‌ی صحنه است و به من نابازیگر آموزش می‌دهد چشم‌ها و میمیک صورتم جلوی دوربین چطور باشد که حس و حال صحنه را منتقل کند. فیلمبرداری بعد چند بار تکرار تمام می‌شود. نفس راحتی می‌کشم.

۲٫ مستند ما فیلمی است با رگه‌های سورئال با دو راوی، یکی من به عنوان فیلمساز و دوم خودِ نقاش که شاهد حضور گروه فیلمسازی در محل کار و زندگی‌اش است. این میان نقاشی‌های داخل تابلو هم هستند که در پایان فیلم زبان باز می‌کنند و فیلسماز آمده به کارگاه نقاش را به چالشی تازه می‌کشانند.

در جلسات تمرین و روخوانی نقش ها، بعد پایان فیلمبرداری، افشین به خانه‌مان آمده تا صدای نقش‌خوان‌های غیر حرفه‌ای که از دوستان و نزدیکان‌ام هستند را هدایت کند تا درست روی نقش بنشینند. خودش دو تا نقش را می‌خواند. چه صدایی هم دارد! گاهی که از صدای کاراکتری راضی نیستم در دل می‌گویم کاش همه را خودش بخواند و خلاص. شدنی نیست. به آنچه داریم اکتفا می‌کنیم. تلاش‌اش برای درآوردن حس و حال صدای کاراکتر زن، که نقشش را خود همسرم می‌خواند بیش از بقیه به چشم می‌اید. به عینه شاهدم با چه استادکاری‌ای حس و حال نقش را از زبان او بیرون می‌کشد. کارش به جادو شبیه است. وق تمرین کلاس روخوانی و فن بیان راه انداخته. با چه شور و حالی هم این کار را می‌کند. 

وقتِ ضبط در استودیو، به هنگام ضبط نریشن‌های من، افشین همراه بقیه نقش‌خوان‌ها بیرون سالن ضبط مانده. آرام و قرار ندارم. کاش افشین اینجا بود. خیلی وابسته‌اش شده‌ام. باید سر و سامانی به این وابستگی بدهم و گرنه چیزی از خود من در فیلم نخواهد بود. وقتی تدوین ب افشین می‌گویم خداحافظ. جا می‌خورد. دوست دارد باشد و کمک کند. می‌دانم با وجود افشین، فیلم آنی نمی‌شود که در سر دارم. مثل خداحافظی از خانواده است برای رفتن جایی دور. با خانواده بمانم به جایی نمی‌رسم. با افشین خداحافظی می‌کنم. فکر می‌کنم دیگر نمی‌بینمش اما بعدتر برای نمایش خصوصی فیلم باز دردسر داریم. پدر سوژه‌ی فیلم برای دیدن کار بی‌قراری می‌کند. تنش بالا می‌گیرد. باز از افشین کمک می‌خواهم و سرِ قرار اولین نمایش فیلم خودش را می‌رساند باغ فردوس. با آمدنش به آنی تنش آرام گرفته. پدر سوژه به افشین اعتماد دارد. فیلم را همراهشان می‌بینیم. همه راضی‌اند. وقتِ خداحافظی، افشین را بغل می‌کنم. حس می‌کنم جایی که افشین نباشد چه یتیم و بی‌کس و کارم. 

۳٫ مدت‌هاست افشین را ندیده‌ام تا نمایش گنجفه به کارگردانی و نویسندگی نوشین تبریزی، همسر و دوست و یارِ غار افشین با بازی خودی او در تالار سایه تئاتر شهر روی صحنه می‌رود. افشین با آن صدا و فنِ بیان خدادی‌اش روی صحنه چه می‌کند! آن قدر مَحوِ اویم که دیگربازیگران به رغمِ حرفه‌ای بودن‌شان زیاد به چشمم نمی‌آیند. افشین جوری نقش را تسخیر کرده انگار برای این کاراکتر آفریده شده. بعد پایان نمایش می‌روم پشتِ صحنه. تازه آنجا می‌فهمم با همه‌ی شور و شرش در صحنه و وقتِ کار، در حالت عادی چقدر خجالتی و فروتن است و از تمجید و تعریف فراری. خداحافظی می‌کنم.

 بیرون سالن، شب شده و خیابان‌ها خلوت. شور و حال صحنه‌ی نمایش در قیل و قالِ شهر گم شده اما حس می‌کنم صدای افشین سلیمان‌پور، بازیگر نمایش گنجفه، چه طنینی در شهر انداخته! هر جا می‌روم این صدا همراهم است. تازه می‌فهمم از خانه جدا نشده‌ام. هر جا می‌روم آن را همراه دارم. 

بعد التحریر. عکس‌های همراه یادداشت، کار عکاسِ دوست داشتنی فیلم، وفا حمزه پور است. نام پروژه مستندی ۲۴ دقیقه‌ای بود با نام مسافران بین دو دنیا.  

 

 

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها