تاریخ انتشار:1399/12/14 - 13:42 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 152083

سینماسینما، محمدرضا بیاتی*

رسول صدر عاملی بیش از دوازده سال پیش فیلمی ساخت با نام زندگی با چشمان بسته؛ از بهترین فیلم‌های او نبود. داستان، قربانی مضمون شده بود و بسیاری از قابلیت‌های آن ناشکوفا باقی مانده بود. نمی‌دانم ولی با توجه به موقعیت دراماتیک و یکی از شخصیت‌های اصلی بسیار محتمل بنظر می‌رسید فشار سانسور، کمر فیلم را خم کرده باشد؛ در یکی از محله‌های شهر دختری که تجسم معصومیت است بدنام می‌شود درحالی که پدرش مردی است شهره به شریعت و دینداری. همین چند کلمه از داستان هم کافی است تا بدانیم دلیل حساسیت‌برانگیزی آن چه بوده است. سال‌ها گذشته است. من که حافظه‌ی خوبی ندارم. احتمالاً شما هم قصه را دقیق به یاد نیاورید. در آن دوران همزمان با اکران فیلم، یادداشتی در یک رسانه‌ی غیررسمی نوشته بودم. پیدایَ‌ش کردم. بنظرم می‌آید یادآوریِ بخشی از آن، کوتاه‌ترین روایتی است که می‌توانم از فیلم داشته باشم: 

پرستو (ترانه علیدوستی)، شمایل نسل معصومی است که در فقدان عقلانیت و رحمانیت، با تعبّدی ظاهرگرا و تحجرِ خشک‌مغز مذهبی، عصیان می‌کند و خودآزارانه به بیراهه می‌رود و بدنام می‌شود. می‌خواهد با خودویرانگری از خانواده و جامعه انتقام بگیرد. او معصومیت را ننگین و آلوده ‌دامن می‌کند. مطرود پدر و مادری متشرع می‌شود که عمری جز در راه خانه تا مسجد، پای در راهی دیگر نگذاشته‌اند. در فقدان عقل، عشق (علی) از سفر باز می‌گردد. علی (حامد بهداد)، شمایل عشقِ دریا-گونه‌ای است که  گویی از یادها رفته است. فراموشِ فراموش! عشق/علی آمده تا منجی پرستوی دربند شود. آمده تا او را آزاد کند. عشق/علی خود را فدا می‌کند، فنا می‌شود تا معصومیت/ فضیلت/ پرستو  تطهیر شود … 

این روایتی موجز از زندگی با چشمان بسته‌ی صدرعاملی است. دوازده سال پیش. گرچه زبان داستان بسیار به نمادگرایی نزدیک می‌شود و به کمالِ بیان استعاری نمی‌رسد (نشانه‌شناختی و عدم قطعیت)، با این وجود درونمایه‌ای عمیق و غنی دارد. فیلم مثل هر اثر هنری اصیلی که قصدی برای پیش‌بینی ندارد اما ناخواسته پیشگوی صادق آینده است آن‌چه امروز در ساسی مانکن و تتلو و هواداران آن‌ها می‌بینم را  غمخوارانه گوشزد می‌کند و هشدار می‌دهد. نسلی خسته و مأیوس که می‌خواهد با دستِ رد زدن به سینه‌ی هر ارزشی و عصیان علیه هر اخلاقی از فرهنگ ظاهرگرایی و قشری‌نگری، از اجبار و زور، انتقام بگیرد؛ می‌خواهد اراده‌ی آزادش را فریاد بزند و اختیار انسانی‌اش را با طغیان علیه فرهنگ آمرانه و اقتدارگرا  پس بگیرد حتی به قیمت خود-آزاری و خود-ویرانگری؛ می‌خواهد به همه بفهماند باورها، کمربندی ایمنیِ خودرو نیستند که با تهدید و جریمه جا بیفتند. باورها از جنس اختیار و انتخاب‌اند. از سنخ آزادی و مسئولیت. ارزش‌ها چی‌توز موتوری نیستند که با تبلیغات شبانه‌روزی بخشی از ذائقه و عادت رفتاری آدم‌ها شوند. ارزش‌ها تنها وقتی در جان انسان‌ها می‌نشینند و درونی می‌شوند که به چالش کشیده شوند و از آن چالش سربلند بیرون بیایند. به یاد نمی‌آوردم، گمان می کنم یک فیلسوف برجسته سیاسی (هانا آرنت) گفته باشد وقتی باوری را اجبار کنی، آن اجبار تنها  اعتبار آن باور را نابود نمی‌کند بلکه ریشه‌ی دلبستگی به هر باوری را می‌خشکانی. بی‌باوری و بی‌هنجاری را رواج می‌دهی. آیا گوش شنوایی هست؟ بعید می‌دانم. نادان‌خانه‌های سانسور  بجای عبرت و تغییر اغلب گمان می‌کنند دلیل این نابهنجاری‌ها آن است که به قدر کافی سخت‌گیر نبوده‌اند و باید سیاست‌گذاری‌های فرهنگیِ  انحطاط‌آور را با شدت بیشتری پیگیری کنند. هرچند باور دارم که ساحت هنر، فرسنگ‌ها فراسوی تعهد اجتماعی می‌رود اما حتی برای کسانی که از هنر تنها مسئولیت و تعهد می‌طلبند، چه فیلمنامه‌های هشیارباشی، چه کتاب‌های مشفقانه‌ای، چه چراغ‌های راهی ‌که خاموش نشدند و  نمی‌شوند،… چه فرهنگی! اسماعیل می‌بینی؟ چه فرهنگی! 

*فیلمنامه‌نویس و فیلمساز

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها