تاریخ انتشار:1398/02/19 - 02:26 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 111839

سینماسینما، آیدا مرادی‌آهنی

در رُمان آنا زگرس، نازی‌ها آلمان را اشغال کرده‌اند و پناهنده‌ها به فرانسه فرار می‌کنند، اما همان‌طور که زمانی کنستانتین در شعرش گفته بود، هیچ‌کدام شهر و سرزمین جدیدی نمی‌یابند. یهودی آلمانی بی‌سرزمینی را خوب درک می‌کرد. یهودی آلمانی در رمانش تک‌تک لحظات غریب بودن و گریختن را به گل‌‌میخ یک عشق مرموز و نامعلوم آویخت. نداشتن سرزمین را به نداشتن عشق. شهر نامرئی را به عشقی ناپیدا. پتزولد در اقتباسش آن لحظات را اجرا کرد، اما قبلش از خودش پرسید اگر همان اتفاق‌ها در قرن ۲۱ بیفتد چه؟ چه کسی مثل پتزولد جرئت چنین کاری را دارد که داستانی را با تمام اتفاقاتش از قرن ۲۰ به قرن ۲۱ بیاورد؟ اما کارگردان آلمانی چنان فروتنانه و حرفه‌ای ما را وارد فضا می‌کند که هیچ نمایشی و وانمودنی در این جابه‌جایی تاریخی نمی‌بینیم.

تجربه‌ ضدتاریخی پتزولد خیلی نرم و خیال‌انگیز بر تن داستان زگرس می‌نشیند. وقتی ابتدای فیلم، گئورگ را پشت پیشخان تماشا می‌کنیم، چقدر ژولی فیلم «آبی» را یادمان می‌اندازد وقتی پر از ملال در کافه‌ای نشسته بود و در قهوه‌اش بستنی می‌ریخت. وقتی گریختن همه‌ زندگی‌اش شده بود. ژولی می‌خواست جای خودش زندگی کند و از مرده‌ها فاصله بگیرد و گئورگ می‌خواهد از شهر مرده‌ها بگریزد، اما مرده‌ها به این راحتی دست از سر ما برنمی‌دارند. مگر زنده ‌ماندن چقدر سخت است که باید جای یک مرده زندگی کرد؟ گئورگ این کار را می‌کند. حالا در شهر جدید، آدم دیگر/جدیدی است. نویسنده‌ای با یک رمان که باید از این شهر هم بگریزد. این مارسی که پتزولد می‌سازد، شهر عجیبی است. نورهایش، رنگ‌هایش، آدم‌هایش، همه انگار معلق در مایعی روشن و سبک‌اند. همه به مارسی پناه آورده‌اند، اما مارسی شهرشان نیست. همه انگار در انتظاری کازابلانکایی رویایی را دنبال می‌کنند.

کافه‌ای که گئورگ و ماری در آن به هم می‌رسند، مثل کافه‌ ریک در کازابلانکا، انگار از جنگ و فراق مایل‌ها فاصله دارد، ولی همیشه جنگ و فراق پشت در کافه مثل سگی خوابیده است.

ماری مثل یک شبح در این شهر می‌گردد. مثل شبح جنگْ سرگردان است. مثل خود انتظارْ حضورش سنگین است. زمانی نویسنده‌ای را ترک کرده و حالا شبانه‌روز منتظر رسیدن آن نویسنده به مارسی است. شبیه لیسای «کازابلانکا» همیشه امید دردناکی -مثل اشک- توی چشم‌هایش دارد. اما مارسی، کازابلانکا نیست. همان‌طور که زمانی لارنس دارل گفته بود، آدم‌ها وابسته‌ یک شهر می‌شوند وقتی وابسته‌ یکی از آدم‌هایش شده‌اند. مثل دکتر وقتی ماری را یافته. اما گاهی توی این شهر پیدا کردن دیگران همان اندازه دردناک است که گم‌ کردنشان. آدم‌های فیلم پتزولد مدام همدیگر را گم می‌کنند. «انتقال» داستان گم‌شده‌هاست.

مردی هم که ماری منتظر فرار کردنِ با اوست، گم شده؛ شده یک شبح سرگردان‌تر و واقعی‌تر از خود ماری؛ یک مُرده. حداقل در کازابلانکا برای لیسا یک ریک وجود داشت، مارسی اما بی‌رحم‌تر است. در مارسی جای آن نویسنده، مردی آمده که حتی توان دادن خبر مرگ را ندارد. ماری هم مثل لیسا می‌داند که آدم‌هایی که دیگران را ترک می‌کنند، چه عذابی دامنشان را می‌گیرد. اما روگوفسکی بوگارت نیست. مثل او یک‌وری و محکم نگاه نمی‌کند. مشکلی ندارد با این‌که شکست‌ها و غم‌ها توی چشم‌هایش دیده شوند. مثل اریک -که به لیسا گفته بود- به ماری نمی‌گوید که اگر آن هواپیما الان برود و تو سوارش نشوی، پشیمان خواهی شد. او در یک لحظه از ماشین پیاده می‌شود، و می‌گریزد. بله، زمان داستان، زمان «کازابلانکا» است؛ اما دوران آن دوران نیست. آدم‌ها بی کلمه‌ای همدیگر را ترک می‌کنند. آدم‌ها قبلا حرف‌هایشان را زده‌اند؛ وقت قدم‌زدن‌ها، توی بستر،  وقت پرسه در شهر. دیگر موقع ترک‌ کردنْ نیازی به گفتن علت‌ها نیست.

بعدها، بعدها شاید مثل ماری در خیابان که راه می‌روند، با خودشان بگویند: «اون‌هایی که کسی رو ترک می‌کنند، تنهاترند. اون‌ها ترانه‌ای برای زمزمه ندارند.» گئورگ بارها آدم‌ها را به خاطر خودشان ترک می‌کند. سخت است؟ اما آدمی که یک بار خودش را ترک کرده، می‌تواند. اریک چند بار لیسا را از دست داده بود و گذاشته بود برود؟ گئورگ هر بار که از ماری جدا می‌شود، مثل این است که از نو همه چیز را از دست می‌دهد. این‌جاست که می‌شود با خودمان بگوییم شاید کنستانتین باید به شعرش خط دیگری هم اضافه می‌کرد؛ «عشق جدیدی نخواهی یافت.»

همه‌ فیلم پتزولد با زیبایی‌اش یک طرف و صحنه‌ آخر یک طرف. آن‌جا که گئورگ مانند ابتدای فیلم دوباره در کافه‌ای نشسته، منتها دیگر در جست‌وجوی رفتن و گریختن نیست. گریختن هم مثل بخت و عشق از او گریخته. کاری نمی‌کند، همین‌طور آرام نشسته. اما می‌شود گفت که منتظر نیست؟ می‌شود انتظار نداشته باشد دوباره آن شبح قرمزپوش عزیز را پشت شیشه‌های کافه ببیند؟ بله، کشتی رفت و گئورگ با گوش‌های خودش بوق‌هایش را شنید و با چشم‌های خودش دید که دور شد کشتی، اما چند بار تا حالا رفته‌های این شهر دوباره برگشته‌اند؟ آن نگاه پایانی؛ پر از رنج به بار نشسته از انتظاری جان‌کاه است. غم دارد و بیشتر از آن شادی؛ یک شادی شیرین غم‌انگیز.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها