تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۳۰ - ۱۸:۲۹ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 46044

عقیل قیومیسینماسینما، عقیل قیومی:
۱-دفتر تخصصی سینما زیر نظر مرکز رفاهی تفریحی شهرداری اصفهان با همکاری انجمن مستندسازان سینمای ایران یک پاتوق مستندبینی راه انداخته و دوستداران سینمای مستند هر جمعه عصر را با تماشای فیلمهای مستند در کتابخانه مرکزی شهرداری اصفهان سپری میکنند. پیش از پرداختن به این دو مستند ترجیح میدهم در این نخستین دیدارم از این جلسه نمایش فیلم،  نکته ای بدیهی را یادآوری کنم. تماشاگر عزیز، تماشاگر حرفه ای عزیر! شما آمده اید فیلم ببینید یا تا پایان نمایش مدام تلگرامتان را چک کنید و نور موبایلتان چشم کنار دستی و پشت سری تان را آزار دهد؟! باور بفرمایید یک تماشاگر تا پایان نمایش مطلقاً به پرده نگاه نکرد و چنان نور موبایلش آزارم می داد که بیا و بنگر!

مستند مهین داستان نانوشته

۲-  آخرین جمعه ی بهمن ماه دو فیلم “مهین،یک داستان نانوشته” اثر زهرا نیازی و ” تنگراه” اثر مهوش شیخ الاسلامی به نمایش درآمد. بانو مهین موسوی فقید یکی از فعالان فرهنگی و اجتماعی اصفهان بود که سرانجام مغلوب سرطان شد. زهرا نیازی در آخرین سالهای حیات مهین به سراغش رفته و او با ذهنیتی مرگ اندیش از دغدغه هایش میگوید. از اینکه عجیب نگران سحر دخترش است. از ملالی که در تار و پود زندگی این روزهایش تنیده شده و از اینکه پاسخی برای پرسشهای هستی شناسانه اش ندارد. فیلم بلافاصله دیگر بانوی نویسنده- غزاله علیزاده- را به یاد می آورد که او نیز به سرطان دچار بود و به شکل غریبی نگران تنها دخترش بود. غزاله می اندیشید که چرا باید دخترش وقتش را به خاطر او در بیمارستانها بگذرانَد وقتی خوب میداند فرجام کار چیزی نیست جز مرگ و اینگونه است که تصمیم میگیرد خود نقطه ی پایان بر زندگی اش بگذارد تا بیش از این بستگانش را به زحمت نیندازد. مهین هم یک نگرانی مشابه دارد ولی انتظار میکشد تا مرگ خود از راه برسد. با مرگ مهین دخترش سحر به شیوه ی سلفی و سرشار از شور زندگی این روزهای بی مادری را برای مادر واگو میکند. تو گویی مادر دارد می بیند و می شنود و سحر چنان با انگیزه و خواستنی و با رگه هایی از طنز و صراحت خاص خودش به سراغ یادمانهای مادر میرود که حس احترام مخاطب را برمی انگیزد.

مستند تنگراه

از جمله آنجا که با اشاره به قاب عکس شب عروسی مادر، خطاب به مادرش میگوید نمیدونی چه لطفی به من کردی که از بابا طلاق گرفتی! البته فیلم برای مخاطبی که مهین موسوی را نمی شناسد اطلاعاتی در بر ندارد ولی مهمترین وجه فیلم دغدغه های مادری ست که میداند مرگش به زودی فرا خواهد رسید و نگران تنها دخترش است بعد از خود. سحر را در سالن نمایش دیدم. شورمند و شعورمند و شادی گستر یافتمش. سحر همچنان حواسش هست به مادر و سعی میکند حالش خوب باشد تا مادر لبخند بزند. و نکته ی مهم دیگر اینکه آقایان محترم این فیلم را زهرا نیازی ساخته و قرار نیست فیلم شما باشد. کارگردان آگاهانه فرم فیلمش را انتخاب کرده و مثلاً به دلایل ممیزی های مرسوم تصمیم گرفته چهره ی مهین را که طبعاً در خلوت خودش حجاب ندارد، قدری ناواضح نشان دهد ولی با همین ترکیب هم حسهای چهره کاملاً قابل شناسایی است. اینکه مدام به او بگوییم اشتباه کرده تصویر مهین را واضح نشان نداده و کارگردان هم که بنا به خصلت های شخصیتی طبعی آرام دارد، مدام مجبور شود بدیهیات را توضیح دهد و در نهایت عذرخواهی کند، چندان منصفانه نیست.

۳- “تنگراه” اثر مهوش شیخ الاسلامی روایت مثلث یک پزشکِ علفی و دو بیمارش است که به سرطان مبتلا هستند و از سرِ چمچاره به آب درمانی و درمان گیاهی روی آورده اند. پیرمردی به نام بسکی در منطقه ی زیبا و سرسبز تنگراه در استان گلستان داعیه ی درمان بیماریها را با معجزه ی طببعت دارد. پیرمرد در ادعاهایش کمی تا قسمتی شیرین عقلی ها و خودرأیی هایی نیز دارد. دو جوان سرطانی خود را به دست درمان به شیوه ی پیرمرد می سپارند و در نهایت تقدیر هر دو جوان مرگ است. در این فیلم هم به شیوه ی فیلم قبلی دو جوان به شیوه ی سلفی از روند درمان و دغدغه هایشان می گویند. برای نگارنده تلخ ترین صحنه ی فیلم جایی بود که نامزد یعقوب- جوان تبریزی- از او می پرسد ” چرا دیگه مثل قبل نیستی؟ چرا لوسم نمیکنی؟”  و یعقوب خطاب به دختر جوان میگوید: ” میدونی دلتنگ شدن هم انرژی میخواد.” جوان میخواهد به نامزدش بفهمانَد که دیگر چندان جانی برایش نمانده تا توان برآوردن نیازهای عاطفی زن زندگی اش را داشته باشد. فیلم به تمامی در طبیعت ناب میگذرد و دو جوان محجوبی که به آنجا پناه  آورده اند تا با آموزه های آن پزشک علفی که هشتاد و چند ساله است، مرگ خود را به تعویق بیندازند. پیرمرد خود میتواند به تنهایی موضوع یک مستند پرتره باشد. با آن حال و هوا و ملاحت حاکم بر زندگی اش. جایی میگوید “من هشتاد سالگی را پشت سر گذاشته ام ولی استخوانهایم مثل استخوانهای یک خر سفت و محکم است چون فقط علف خورده ام!” در پایان فیلم یعقوب که خود را به دستان پیرمرد که قرار بوده شفا بخش باشند، سپرده، میگوید پیرمرد فقط حرف خودش را میزند و هیچ چیز جز آنچه خود باور دارد را نمی پذیرد. یعقوب زنده نمی ماند ولی پیش از مرگ به این آگاهی میرسد که وقتی تقدیرت مرگی زودهنگام باشد، هیچ درمانی چاره ساز نیست.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها