این روزها بحث درباره سینمای سیاسی، اعتراضی در میان صاحب نظران داغ است. تردیدی نیست که این ژانر سینمایی تاثیرات بسیاری بر روند تحولات سیاسی و وقوع انقلاب های اجتماعی بجا گذاشته است. همچنان که نمی توان تاثیر برخی فیلم های سیاسی ایرانی را بر روند شکل گیری انقلاب ۵۷ نادیده گرفت. هر چند اغلب آن فیلم ها مضامین و محتوای سیاسی خود را در لایه های پنهان فیلم ها و گاه با نمادها و نشانه ها پنهان می کردند. اما بی تردید می توان از گوزن های کیمیایی تا پیش از انقلاب به عنوان صریح ترین فیلم سیاسی تاریخ سینمای ایران نام برد. آنچه اما در میان بحث های مربوط به سینمای سیاسی مغفول مانده نقد محتوایی و به تعبیری آسیب شناسی این گونه بر شرایط اجتماعی و تاریخی و بالمال تقدیر و مقدرات ناخواسته است. آنچه در پی می آید نگاهی آسیب شناسانه به گوزن ها به مثابه تاثیرگذارترین فیلم سیاسی پیش از انقلاب است. با این توضیح که پیش تر به مناسبت روز سینما در سایت انصاف نیوز و با عنوان سیاست، سینما، نوستالژی درج شده است.
***
عجیب نیست، نسلی که به تعبیر شاملو آرام آرام به آستانه نزدیک و نزدیکتر می شود، اما همچنان هر مناسبتی برای او در پیوند با سینما تداعی و معنا پیدا کند.
آنچه در حال و هوای روز ملی سینما برای حقیر تداعی و ذهن را به خود مشغول می کند، همچنان سینمایی است با رنگ و بوی سیاسی. بهانهاش گوزنهای کیمیایی. هرچند سالهاست خاطرم را آزرده و خاطرههای تلخ را زنده میکند.
قدرت گوزنها سالهای بیشماری است نهتنها چنگی به دل نمیزند که انگار چنگکی به دل میکشد؛ که هر چه کشیدیم و میکشیم و خواهیم کشید از همین قدرتهای آرمانگرایی ایده آلیست، ماجراجو و احساسی و … بود. از حق نگذریم گوزنها منهای قدرت و نگاه سادهانگار و خام فیلمساز به آن روزگار، اما بهنوعی میتواند حدیث روزگار امروز ما باشد.حدیث یتیمی جامعهای که از درودیوار توسری میخورد و بدتر از آن تحقیر میشود. تحقیر، تحقیر.
از میان صحنههای گوزنها آنچه ذهنم را همواره و بیشتر به خود مشغول می دارد، سکانس پایانی و تیر خوردن سید و در واقع نقطه تحول و انتخاب سید برای نوع مردن است. آن دیالوگ تاریخی و ماندگار و شاید همیشهتر و تازه سید خطاب به دوستی که از او میخواهد وارد معرکه ای که او به پا کرده نشود. پاسخ سید در آن سال ها کم از نیشتری نبود که به زخم های ناسور نسل من نوعی زده می شد:
«تو مث اینکه حالیت نیست، اینجا خونهمه، با گوله مردن که از توی جوب و زیر پل مردن بهتره باوفا، من که این پای خوبو مفت از دست نمیدم»
از آن سالها تا امروز خیلی چیزها فرق کرده. نسل من نوعی خیلی سال است از راه قدرت و سلاح و سرقت و سبیل بهرنگی! و اورکت امریکایی و شعر و شعار و … عبور کرده. عهد بسته جز حقیقتی که از وادی شک به همهچیز شروع و به یقینی مثل آتش گداخته بر جسم و جان و روح برسد ایمان نیاورد.
باید سال ها می گذشت تا بفهمیم همه واقعیت آن جامعه آنی نبود که فیلمساز جنوب شهری و سمپات نواب صفوی راه حل آن را مبارزه مسلحانه تجویز کند. نه اینکه فقر و استبداد آن زمانه را یکسره کتمان کنیم، اما همه واقعیت آن زمانه نبود؛ اگر هم بود راهحلش قدرت و سرقت و سلاح و تئوری ها و نظریه های حاصل از زندگی مخفی در سردابههای نمور و تاریک نبود. فراموش نکنیم گوزنها زمانی ساخته شد که جنگ میان چریکها و ساواک در اوج بود. همان زمان گوزنها مورد التفات و مرحمت و ستایش مهمترین رویداد سینمایی یعنی جشنواره جهانی تهران قرار گرفت. کسی ادعا نکند گوزنها توانسته بود سیستم نظارت و نگاه تیزبین ممیزی ساواک را دور بزند. یا بر این توهم باشد که رژیم شاه برای فریب مدافعین آزادی بیان و بالمآل پز دمکراتیک دادن برای غربیها به چنین فیلمی مجوز نمایش داده بود. در این صورت باید نمونههایی مثل تنگسیر و دایره مینا و خاک و قیصر و پستچی و … را یادآور شوم. این یعنی رژیم میدانست هنوز اول راه است و خیلی راه دارد تا دردهای جامعه را درمان کند، اما درعینحال گرا و هم هشدار میداد راه درمان، امثال قدرت و سلاح آنها نیست. یادمان باشد گوزنها چند سال بعد از شکست عملیات سیاهکل ساخته شد. عملیاتی که علیرغم پذیرفتن شکست و ناکارآمدی و اذعان به تحلیل غلط نظریهپردازان جنگ مسلحانه از شرایط عینی اما به دلیل نخوت و غرور و خودبزرگبینی و هم تسلط رمانتیسم و نگرانی از انگ و ننگ بریدگی و انفعال و یاس و ترس و حبس و هزار برچسب مندرآوردی کسی جرات نفی و نقد آن را نداشت و لاجرم در همان پستوخانههای امن ماند و خاک خورد. تا سالها بعد که نطق همه باز شود و تنها به اشتباه خود اذعان و اعتراف کنند، تا اشتباه کردیم تا امروز بشود ترجیعبند افاضات رمانتیسمهای واقع گرا شده. هر چند تتمه آن نسل همچنان از سر عناد و جزمیت و قدرت طلبی همچنان بکوبد بر طبل قهر و انتقام.
اما چه سود که جانهای بسیار عزیزی قربانی رمانتیسم انقلابی شدند و به سینه خاک رفتند. اکران و ستایش فیلم از این حیث قابلتأمل بود که حتی پیام درنیافته فیلم را پیش از هر کس رژیم دریافته بود و آن انتخاب راه بیراهه مبارزه مسلحانه بود.
یادمان باشد دستگاه امنیت و ساواک آن سالها را مشتی خنگ و عقبافتاده از زمانه مدیریت نمیکردند. پرویز ثابتی و نیکخواه و در پسوپیش آن دستگاه امثال تیمسار پاکروان اولین یا دومین ریاست ساواک و اغلب مدیران تحصیلکرده و بعضاً فعالان استخوان خرد کرده در سیاست و مبارزات حزبی و تشکیلاتی مدیریت میکردند. امثال تیمسار حسن پاکروان که به شهادت بسیاری توانسته بود با بحث نظری و سیاسی و … حتی بیژن جزبی تئوریسین و پایهگذار مبارزه مسلحانه را بهاشتباه بودن استراتژی مبارزه مسلحانه متقاعد و مجاب و تا یکقدمی انتشار اعلام تغییر موضع مسلحانه به سیاسی متقاعد کند. گیرم در آن زمان ساواک برای دستگیری و کشتن حمید اشرف خانه امن او را به آرپیجی بسته باشد؛ اما همین ما جماعت سمپات و سینهزن پای علم چریک فدایی و مجاهد یکبار پرسیدیم حمید اشرف در کدام دادگاه و با کدام معیار انسانی که نه، حداقل همان دادگاههای خلقی مندرآوردی درون تشکیلاتی دستکم یازده انسان را ترور انقلابی! و به قتل رساند. هنوز ماندهام که چرا خرده میگرفتیم و میگیریم به عوام سینهزن پای مرثیهخوانی مداحها؛ و یادمان رفته و میرود که ما هم سینهزن بودیم و هنوز هم. گیرم جماعتی در مرثیه مداحان سینه میزدند و ما اما در پای علم رفیق کارلوس ماربگلا، مائو و طوطیهای وطنی امثال بیژن جزنی و حمید اشرف و پویان و حنیف نژاد و …! حقیقت تلخ این بود و هست که هرکدام از ما و مردمان عادی در حد فهم از زمانه سینهزن بودیم. سوءتفاهم نشود، آنها که رفتند هرچند به راه خطا، هرچند با برادرکشی و خطاهای فاجعهبار و ظلمی که در حق همرزمان و رفقای خود کردند، بسیاریشان از صدیقترین و مؤمنترین به آزادی و برابری و برادری نوعیت انسانی بودند، اما طعم حقیقت همیشه و همواره شیرین و رسیدن به آن حلاوت نمیآورد.
آن سالها من هم جوانکی بودم با سری پر سودا از آرزوهای بزرگ که تغییر همه جهان فقط یکی از آن آرزوها بود. ادامهاش فتح دل و جامعه انسانی و جامه عمل پوشاندن به همه آرزوهای عقده شده و نزدیک شدن به رؤیای برابری انسان؛ و چه کیفی میکردم با قدرت که یکتنه و با کلت زنگزدهای که مدام با ترس گیر کردن خشاب اما دمار از روزگار بدمنهای زمانه درمیآورد و آنقدر قدرت داشت که فقط باید با آرپیجی او را از پا درمی آوردند؛ اما باید میماندیم و هزارانمان زیر خاک میرفتیم و آواره و مجنون و سرخورده و سرگردان میشدیم و کاسه چه کنم چه کنم روزگار و گاه دریوزگی دست میگرفتیم تا بفهمیم دنیا آنقدر که فیلمساز ذوقزده جنوب شهری فکر میکرد سیاه و نکبت و بد نبود.