تاریخ انتشار:1397/05/19 - 01:42 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 93879

حسن همایون در ایران نوشت : دشواری بازی رضای کیانیان در نقش «بهرام فرزانه»، در این است که چالش های انتزاعی و ذهنی شخصیت را به عینیت برساند. شخصیتی که صدای موسیقی در گوشش می پیچید و ناخودآگاه به رقص می آید، بازتاب این رنج و اندوه را باید در بدن و بیان آقای بازیگر یافت. بازی تحسین برانگیز رضا کیانیان در این نقش، نه تنها به شکل گیری شخصیت بلکه در روند حرکت فیلم بسیار موثر واقع شده است. در این گفت و گو از بازی، به نویسندگی و سرانجام به رقص رسیدیم… به ایشان گفتم، «همزمان با اکران «دلم می خواد»، دختر نوجوانی را به اتهام انتشار رقص وادار به اعتراف تلویزیونی کردند.» پاسخ داد، «هم زمانی غریبی بود. این فیلم سال ۹۴ ساخته شد مثل اینکه سه سال این فیلم نباید نمایش داده می شد و الان اکران می شد که مائده هژبری دختر نوجوان مجبور به اعتراف تلویزیونی شد و از پی آن یک چالش رقص در جامعه شکل گرفت.» فیلم «دلم می خواد» پنجمین همکاری رضا کیانیان و بهمن فرمان آرا است. فیلمی کمدی و سرزنده سعی می کند علیه رنج ها و مصائب برآشوبد؛ گویی در فیلم «دلم می خواد» شادی را به مثابه اعتراض عنوان کردید.آشکار و پنهان، شخصیت اصلی داستان و تم فیلم می گوید بهترین شکل اعتراض به رنج ها، مصائب و نداشتن شادی ها و شاد بودن است، خاصه اینکه در سکانس پایانی شاهد شادی و رقص معنادار نوزادها هستیم. آقای بازیگر هم با این ایده موافق است و می گوید: «اصلاً سکانس پایانی یعنی همین.یعنی درست است که شما کسی که می رقصد را می گیرید و می بندید و توی دیوانه خانه و زندان می اندازید اما با بچه ها می خواهید چیکار کنید؟ ما در بزرگسالی رقص را شناختیم اما با کسی که از لحظه تولد می رقصد چه می کنید؟»

پنجمین همکاری شما و آقای فرمان آرا در فیلم «دلم می خواد»رقم خورد.سابقه همکاری تان یا جذابیت شخصیت بهرام فرزانه یا تفاوت فیلمنامه، کدام یک شما را به این همکاری ترغیب کرد؟
برخی به آقای فرمان آرا می گفتند، چرا نقش ها را فقط به رضا کیانیان می دهید؟ او می گفت چون همه نقش ها را خوب بازی می کند و چرا پی کسی دیگر بروم و لقمه را دور سرم بچرخانم.تقریباً ایده اکثر فیلم ها را با من مطرح می کردند.
یک روز ایشان گفت ایده ای به ذهنم رسیده و می خواهم روی آن کار کنم. مردی ست که آهنگی در سرش می شنود و مجبور است با آن برقصد. ایده جالبی بود و گفت دارم آن را می نویسم. نگارش متن را آغاز کرد و من هم مرتباً می پرسیدم، فیلمنامه چه شد؟ نهایتاً ایشان گفت دو بار سناریو را نوشتم، ولی آن چیزی که می خواهم نشده است و نمی خواهم آن را کار کنم. به داود امیری فیلمبردار، هم که قرار بود این فیلم را فیلمبرداری کند گفت نوشتن فیلمنامه و ساختن این اثر منتفی است. داود امیری گفت، حیف است این ایده رها شود. من هم تاکید کردم کار را زمین نگذارید، ایده خوبی دارد. داود امیری، فیلمنامه نویس جوانی به نام امید سهرابی را معرفی کرد تا فیلمنامه را بنویسد. آقای فرمان طرحی که برای آقای سهرابی گفت از این قرار بود، یک حاجی بازاری آهنگی در سرش می شنود و مجبور است با آن برقصد. امید سهرابی مشغول شد و فیلمنامه ای نوشت، شبیه «بیگ فیش» تیم برتون! پس از خواندن فیلمنامه امید سهرابی، فرمان آرا آن را دوست نداشت و از خیر آن ایده گذشت.من هم فیلمنامه را دور از طرح می دانستم. زمان گذشت و من که دوست داشتم آن ایده ساخته شود بالاخره طرحی به ذهنم رسید و آن را برای آقای فرمان آرا تعریف کردم؛ نویسنده ای است که از فرط افسردگی دیگر نمی تواند بنویسد، در شهری زندگی می کند که همه افسرده اند. نویسنده می خواهد خودکشی کند و برای خرید طناب از خانه بیرون می رود، در راه دختری یک سی دی موسیقی به او می دهد و با یک بار گوش دادن، آن قطعه موسیقی در ذهنش حک می شود. آن آهنگ را در موقعیت های مختلف می شنود و ناچار باید برقصد و همه فکر می کنند مرد نویسنده دیوانه است، او پسری متاهل دارد. عروسش افسرده است. و زن و شوهر با هم دعوا دارند. بالاخره آشتی می کنند و در پایان هم عروس افسرده اش خوب شده و حامله می شود. نویسنده خوشحال با پسرش به زایشگاه می روند و در نهایت تعجب می بیند، نوزادها در تخت های شان شروع به رقصیدن می کنند.
آقای فرمان آرا از طرح خوشش آمد بخصوص از سکانس پایانی. و قرار شد امید سهرابی آن را بنویسد. امید هم سکانس پایانی را دوست داشت.من و امید سهرابی ۱۰ روز روی آن کار کردیم و تمام مولفه هایی را که فرمان آرا در فیلم های قبلی اش استفاده کرده بود و دوست داشت را جمع کردیم و آقای سهرابی مشغول نوشتن شد و پس از مدتی فیلمنامه «دلم می خواد برقصم» آماده شد.

ایده هایی مانند اینکه شخصیت اصلی فیلم یک نویسنده است یا پرنده در قفس از فیلم های پیشین او وام گرفته شد…
بله همین طور است. البته امید سهرابی برای پیش بردن فیلمنامه بر اساس مولفه های سینمای فرمان آرا در آغاز قدری مقاومت داشت ولی در نهایت پذیرفت. جالب اینکه چون عاشق سکانس پایانی فیلمنامه شده بود می گفت فیلمنامه را به عشق همین سکانس می نویسم.

بر این اساس پیش از آغاز فیلمبرداری، با نوشتن فیلمنامه عملاً با شخصیت اصلی داستان پیوند و قرابتی پیدا کرده بودید.
بله. آقای فرمان آرا سناریو را خواند و در نهایت پسندید، چند مساله مختصر هم بود که خیلی زود حل شد.

پیش از اینکه این شخصیت را جلوی دوربین بازی کنید، عملاً آن را زندگی کردید…
من مخالف این ایده ام که بازیگر با نقش زندگی می کند. درست این است که بازیگر نقش را نمایش می دهد. خیلی فرق دارد با اینکه نقش را زندگی کنیم یا آن را نمایش دهیم. در کتاب «شعبده بازیگری» عمده حرفم همین است؛ بازیگر نقش را زندگی نمی کند، بلکه نقش را نمایش می دهد.
سه گانه «بوی کافور عطر یاس»، «خانه ای روی آب» و «یه بوس کوچولو» تم اصلی مساله مرگ و تقابل آن با زندگی است، اما «دلم می خواد…» مضمون و تم کمدی را کوک می کند. استفاده از این عنصر کمدی اجرای نقش را برای تان دشوار کرد، در آوردن نقش شخصیت افسرده که در موقعیت های کمیک قرار می گیرد بسیار پیچیده است.

سه گانه ای که نام بردید درباره مرگ است؛ اما بهمن فرمان آرا با فیلم «خاک آشنا» به روایت زندگی می پردازد و با آن فیلم سه گانه زندگی شروع می شود.
و اما شخصیت بهرام فرزانه در عین افسردگی طناز هم هست. علاوه بر این من هم روحیه ای طناز دارم. از طرفی همیشه دوست داشتم نقش کمدی بازی کنم. بر این اساس اجرای این نقش برایم دشوار نبود. من در شمار بازیگرانی هستم که می توانم و تلاش می کنم در نقش های مختلف بازی کنم. از نخستین روزی که به سینما آمدم، نمی خواستم اسیر نقش تکراری شوم و دوست داشتم نقش های مختلف را بازی کنم، هم تراژیک و هم کمیک!به رغم سختی های بسیار سرانجام پیروز شدم.

 در هر حال «دلم می خواد…» نخستین تجربه کمدی جناب فرمان آرا در سینماست.
بله، همین طور است. من و دیگر دوستان مدام به آقای فرمان آرا گفتیم، چرا فیلم کمدی نمی سازید، وقتی در زندگی این همه طناز هستید. او هم منتظر روزی بود تا این اتفاق بیفتد.

 عمده روایت های کمیک این اثر مبتنی بر طنز موقعیت است و کمتر مبتنی بر شوخی کلامی است؛مگر در مواجهه بهرام فرزانه با همسایه مذهبی در آسانسور که مبتنی بر طنز کلامی است.
آن هم طنز موقعیت است. بهرام فرزانه با همسایه ای روبه رو می شود که گمان می برد با گریه و زاری حالش خوب می شود و این فرد کنار کسی قرار می گیرد که با رقص حالش خوب می شود. این هم مواجهه کلامی نیست، بلکه طنز موقعیت است. کمدی موقعیت، سخت ترین نوع کمدی است و با کمترین ابزار کلام و شوخی های کلامی کمدی خلق می شود و مخاطب را به خنده وا می دارد. در این نوع کمدی بازیگر خنده دار بازی نمی کند و امکان ادا بازی های عجیب هم در اختیار ندارد و تیکه های سیاسی و جنسی هم جایی در این کمدی ندارد؛ بلکه، آن موقعیت باید مخاطب را به واکنش وادارد؛ مثلاً بهرام فرزانه در بهشت زهرا بالای مزار زنش صدای موسیقی را در گوشش می شنود و به ناچار می رقصد، در حالی که چند قدم آن طرف تر کسانی در حال سوگواری هستند.
بهرام فرزانه شخصیت تک بعدی نیست، از طرفی جهان ذهنی اش به هم ریخته و مرز خیال و واقعیت را گم کرده است. علاوه بر این در یک سیر شخصیتی حرکت نمی کند و در آغاز فیلم شخصیتی درونگرا است و بتدریج برونگرا می شود و وجوه دیگر شخصیتش آشکار می شود، شما پیچیدگی های شخصیتی و ذهنی بهرام فرزانه را خیلی روان نمایش می دهید.
هر فیلم باید دنیای خودش را بسازد و دست تماشاگر را بگیرد و قدم قدم جلو ببرد. در اول، فیلم، شهروندان خشمگین و عصبی در حال دعوا و مرافعه هستند یا آنکه مدام خبر مرگ می رسد و هیچ کس حالش خوب نیست. بهرام فرزانه هم حالش خوب نیست. پس باید این را به شکل نوعی کاریکاتور تلخ مطرح کند. شهری که همه افسرده هستند. همه دعوا می کنند، حتی قناری هم نمی خواند، در مطب دکتر روانپزشک صف طولانی از مریض ها ایستاده اند… رئالیستی نیست! نوعی غلو شدگی دارد و کاریکاتور وار است اما کاریکاتوری که بر مبنای موقعیت هاست نه مسائل کلامی و… اقتضای چنین نقشی بازی غیر رئال است و بر اساس ایده های غیر رئال باید آن نقش را ساخت. وجوه مختلف این شخصیت را با نوع نگاه دیگری از بازیگری که خیلی طبیعت گرایانه و واقعی نیست و نوعی کاریکاتور تلخ است بازی کردم.
شخصیت اصلی متکی به واقعیت های بیرونی عمل نمی کند و سعی دارد در مواجهه اش با شخصیت های زن فیلم مانند روسپی، مادام و عروسش به گونه ای متفاوت رفتار کند هرچند در مواجهه با همه این ها کلافه است اما اجرای این کلافگی و استیصال در مقابل هر کدام از این ها فرق دارد، استیصال را به یک شکل اجرا نمی کند.
رنگ دادن به نقش یک وجه اش همین است که شما دیدید و می گویید.این برخوردها آن قدر رقیق و دیده نشدنی است که از چشم تماشاگر معمول دور می افتد. اگر بازیگری به اینها توجه کند و به آنها رنگ دهد همین چیزی می شود که شما می گویید. خوشحالم شما این تفاوت ها را دیدید.

بهرام فرزانه در گفت وگو با مادام – زن همسایه- مقطع و کوتاه حرف می زد. در مواجهه با زن روسپی همزمان تمنا و امتناع حرف زدن دارد.
همین طور است. او می خواهد از دست زن همسایه فرار کند و حوصله بحث و گفت وگو ندارد. جمله ها را مقطع و کوتاه ادا می کند. اما مقابل دختر ولگرد اول متعجب است. بعد کم کم با او رفیق و هم صحبت می شود. سر میزی که می نویسد با نوع رفتار و کلمه ها و حرف ها می خواهد مادام را دک کند اما از دختر ولگرد می خواهد بماند.کم کم به او نزدیک شده است و همزبانی دارند.

بهرام فرزانه همدلانه با عروسش وارد گفت وگو می شود، اما خیلی زود همدلی به سرخوردگی می رسد، زن سیگار را برمی دارد، پیرمرد فندک روشن می کند و… خیلی خوب از همدلی به سرخوردگی گذر می کند. شما به این ظرافت در نمایش نقش خیلی ریز می شوید.
توجهتان به این نکته ها جالب است، به همه این ها که می گویید، بار ها فکر کردم و بعد اجرا کردم و قاعدتاً هیچ وقت انتظار ندارم کسی آنها را ببیند چون تماشاگران و اکثر منتقدان در کل می گویند بازی خوبی بود یا بد بود و با چندتا کلمه سر و ته قضیه را به هم می آورند و به ریزه کاری ها توجه نشان نمی دهند. سال ها پیش در نشریه «فیلم» و «دنیای تصویر» و «گزارش فیلم» مقاله می نوشتم و عمده مقاله ها درباره تحلیل بازیگری و اجرای نقش ها بود و به این می پرداختم که بازیگری به عنوان یک فن، باید مبتنی بر اسلوب و مولفه های بازی خلاقانه نقد شود. در آن روزگار وقتی منتقدها نمایش یا فیلمی را نقد می کردند، وقتی به بازی ها می رسیدند می گفتند، بازی فلانی خوب بود یا سرشار از فلان بود یا غنی نبود. غنی یعنی چه؟! بهتر است نقش کالبدشکافی و دقیق بررسی شود. از طرفی هنرمند باید با خودش مقایسه شود و نه با دیگر بازیگران.
بهرام فرزانه جایی در داستان از دختری سی دی فروش صحبت می کند. این اثر سینمایی، داستان در داستان است؛داستانی شخصیت اصلی آن «بهرام فرزانه» در فیلم «دلم می خواد» و داستانی دیگر هم شخصیت اصلی رمان در دست نگارش بهرام فرزانه با عنوان «دلم می خواد برقصم» هست. نویسنده متاثر از داستان در دست نگارشش قرار گرفته ودر موقعیت های مختلف می رقصد. اما بر مخاطب آشکار نمی شود کسی که می رقصد بهرام فرزانه شخصیت فیلم «دلم می خواد» هست یا شخصیت رمان «دلم می خواد برقصم».
این ها را امید سهرابی به داستان اضافه کرد و خلاقیت اوست. طرحی که من دادم خیلی خلاصه بود و نویسنده در حال نگارش قصه ای نبود. این ها کار امید است البته این طور نیست که آخرش هم تماشاگر نفهمد فرزانه تحت تاثیر آن رمان بود یا واقعاً خودش چنین شده بود؟ چون رمان قبل از پایان فیلم چاپ می شود و به دختر ولگرد می گوید بالاخره داستانت را نوشتم و کدهایی از این دست می دهد، می توان حدس زد آن رقص ها متاثر از رمان بوده و بهرام فرزانه نویسنده واقعاً خیال و واقعیت را گم کرده است.

 مرز خیال و واقعیت درهم ریخته و بهرام فرزانه همزمان باید دو شخصیت را بازی کند. یکی نقش فیلم «دلم می خواد» به کارگردانی بهمن فرمان آرا ،یکی هم نقش «دلم می خواد برقصم»به نویسندگی بهرام فرزانه و اجرای همزمان دو نقش سخت است و اینکه مدام از تخیل به واقعیت بروید کار را برای نمایش این نقش سخت تر می کند، درست است؟
شما چون نویسنده هستید و داستان می نویسید، این مرز را تشخیص می دهید. من هم از آن جایی که می نویسم و تجربه نویسندگی دارم. کاملاً برایم روشن است کجا بهرام فرزانه درگیر تخیل است و کجا با واقعیت روبه روست.

همین مساله برایم تحسین برانگیز بود، کنجکاوم بدانم چطور می شود این دو نقش را همزمان بازی کنید؟
من اگر تجربه نوشتن نداشتم شاید نمی توانستم این را بفهمم و جور دیگری آن را بازی می کردم.

تعمد داشتید از رقص های معروف و حرکت های شناخته شده رقص بهره نگیرید، همین طور است؟
اصلاً قرار نبود رقص ها یادآور رقصی معروف یا شناخته شده باشد. مثلاً در فیلم «شهرزاد» در نقش شاپور بهبودی هم قصد داشتم، بابا کرم رقصیدم. همین طور فیلم «یک حبه قند» هم در سکانس هایی از رقص هست، یک رقص آشفته و بدوی منتها این جا بنا به طبیعت نقش فکر کردم از رقص شناخته شده کمک نگیرم و حرکت هایی خاص برای رقص نقش بهرام فرزانه طراحی شود. پیش عاطفه تهرانی رفتم. ایشان تئاترهایی با رقص مدرن کار می کند. ما رقص مدرن کمتر در ایران داشته ایم. رقص همیشه قدغن و ممنوع بوده، قاعدتاً رقص رشد نکرده و زیرزمینی شده است. از او خواستم رقصی طراحی کند که زمان آن یک دقیقه یا ۳۰ ثانیه باشد. ایشان با ترکیبی از حرکت رقص های سنتی و رقص های مدرن و حرکت های مقطع، این رقص را طراحی کرد. آن رقص را پیش ایشان تمرین کردم، حتی یکی از بچه های گروه شان در صحنه ای از فیلم آمد و همراه من رقصید.

حرکت دست های شما در رقص ها باز و شوریده است و گویی شادی و رقص به مثابه اعتراض و کنش اعتراضی ست. در باقی سکانس ها اجرای نقش به کارگیری بدن مینیمال است اما این جا با حرکت های هیجانی و شوریده و اغراق آمیز روبه رو هستیم.
این مساله هم به نقش و آن شخصیت برمی گردد. نویسنده منزوی و افسرده طبیعتاً حرکت هایش محدود است، اما همین آدم زمانی که موسیقی را می شنود یک باره شخصیتی دیگر می شود. یا هنگامی که میز شام را برای مادام می چیند، خوراک ها را با حرکت های ریتمیک و رقص می آورد چون صدای موسیقی دوباره در سرش افتاده است. این همان معماری نقش است که کسی زیاد به آن نگاه نمی کند. بازیگر باید نقش را براساس شخصیت معماری کند و به مخاطب در فهم و رمز گشایی از شخصیت کد بدهد… در زمان رقص خود خودش می شود، یا همانی که باید باشد.

فاصله افسردگی و شیدایی را خوب روان بازی می کنید و از موقعیتی به موقعیت دیگر می لغزید.
وقتی شوریده حال می شود، یک نشانه ای برای مخاطب گذاشته است و شنیدن صدای موسیقی را با زدن چند بشکن به مخاطب اطلاع می دهد. البته به نظر من وقتی بهرام فرزانه موسیقی را می شنود، تماشاگر هم باید صدای موسیقی را بشنود اما بهمن فرمان آرا دوست نداشت. استدلال من این بود که وقتی به تماشاگر می گوییم این آدم در سرش صدای موسیقی می پیچد و به رقص می آید، قاعدتاً مخاطب هم باید آن صدا را بشنود. مثلاً در آسانسور گوش هایش را گرفته و به خودش فشار می آورد، مخاطب می گوید چرا به خودش می پیچد؟ اگر مخاطب هم آن موسیقی را می شنید، به لحاظ روایی همذات پنداری بیشتر می کرد. من مونتاژ فیلم را دوست ندارم.چون ریتم درست و همخوان با موضوع ندارد. جاهایی زیادی دارد، جاهایی کم!

عمده دشواری نمایش این نقش آن بود که باید جهان ذهنی شخصیت را برای مخاطب عینی کنید؛ شخصیتی که صدای موسیقی می شنود و به رقص می آید. موسیقی به عنوان انتزاعی ترین هنر، این جا شنیده نمی شود بلکه بازتاب آن صدای موسیقی در گوش بهرام فرزانه باید در بازی و بدن و بیان شما خودش را نشان دهد.
درست است. بهرام فرزانه افسرده عمده دردش همین است که دیگران درکش نمی کنند و او را ریشخند می کنند و باور ندارند واقعاً صدای موسیقی در گوشش شنیده می شود و همه این ها باید در اجرا شنیده شود…

همزمان با اکران «دلم می خواد»، دختر نوجوانی را به اتهام انتشار رقص وادار به اعتراف تلویزیونی کردند.
همزمانی غریبی بود. این فیلم سال ۹۴ ساخته شد مثل اینکه سه سال این فیلم نباید نمایش داده می شد و الان اکران شد که مائده هژبری دختر نوجوان مجبور به اعتراف تلویزیونی شد و از پی آن یک چالش رقص در جامعه شکل گرفت.این فیلم هیچ وقت رسماً توقیف نبود، چون بعضی روزنامه ها، می نویسند فیلم توقیف بوده.علت عدم نمایش فیلم بیشتر اختلافی بود بین کارگردان و تهیه کننده و همین اختلاف باعث شد و فیلم عملاً سه – چهار سال معطل اکران عمومی بماند. در سال ساخت، آقای فرمان آرا فیلم را از جشنواره پس گرفتند و اعلام کردند من نمی خواهم داوری شوم و فردایش به سفررفتند. آقای ایوبی رئیس سازمان سینمایی و آقای داروغه زاده رئیس نظارت و ارزشیابی هم از خدا خواستند. چون درد سرشان کم می شد. من پیش آقایان رفتم و گفتم آقای فرمان آرا نمی خواهند داوری شوند، قبول. اما در این فیلم یک فیلمبردار، نورپرداز جوان و یک طراح صحنه لباس جوان و یک تهیه کننده جوان کار کردند آنها چرا نباید داوری شوند؟ با وجود اینکه تهیه کننده می خواهد فیلم نمایش داده شود، ارشاد فیلم را نمایش نداد.گفت سری که درد نمی کند چرا دستمال ببندیم؟!! همان سال اول آقای ایوبی و داروغه زاده به جبران نشان ندادن فیلم در جشنواره، قول دادند فیلم را در عید نوروز اکران کنند، که نکردند. بعد قول دادند در عید فطر اکران کنند که نکردند! این بازی سه سال طول کشید. تا امسال که بالاخره همگام با پخش کننده فیلم را عید فطر اکران کردند! اما دقیقاً همزمان با بازی های جام جهانی فیلم را سوزاندند! خدا خیرشان بدهد.

 استنباطم این است که در فیلم «دلم می خواد» شادی را به مثابه اعتراض عنوان کردید. آشکار و پنهان، شخصیت اصلی داستان و تم فیلم می گوید بهترین شکل اعتراض به رنج ها، مصائب و نداشتن ها، شادی و شاد بودن است، خاصه اینکه در سکانس پایانی شاهد شادی و رقص معنادار نوزادها هستیم.
دقیقاً همین هست. اصلاً سکانس پایانی یعنی همین.یعنی درست است که شما کسی را که می رقصد می گیرید و می بندید و زندان می اندازید. با بچه ها می خواهید چکار کنید؟ ما در بزرگسالی رقص را شناختیم اما با کسی که از لحظه تولد می رقصد چه می کنید؟ اصلاً سکانس پایانی همین چیزی است که شما الان دارید می گویید.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها