تاریخ انتشار:1397/08/27 - 14:50 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 100099

سینماسینما، یزدان سلحشور:

 

اولین باری که فیلمی از مایکل مور را دیدم، فیلمی بود که از تلویزیون ایران با نام «عملیات سوسیس کانادایی» به نمایش درآمد که بعدها متوجه شدم اسم اصلی اش «بیکن کانادایی» بوده. فیلم البته از دید من- به عنوان یک فیلم داستانی- فیلم خوبی نیامد و به گمانم تقلیدی بود از «دکتر استرنج لاو» کوبریک و به خودم گفتم این فیلمساز آخرش چیزی نمی شود! که صددرصد نظر اشتباهی بود! گرچه هنوز هم بر این باورم که مایکل مور در حوزه ساخت فیلم داستانی، توانایی خاصی ندارد، اما باید پذیرفت که در حوزه مستندسازی، میتوان سینمای مستند را به قبل و بعد از او تقسیم بندی کرد.

به روایت ویکیپدیا: «کشتار دبیرستان کلمباین (Columbine High School massacre) یک تیراندازی در مدارس بود که در ۲۰ آوریل ۱۹۹۹ در دبیرستان کلمباین، واقع در کلمباین که یک منطقه غیرصنعتی در جفرسون کانتی ایالت کلرادو است، اتفاق افتاد. علاوه بر تیراندازی، حمله های پیچیده و به شدت برنامه ریزی شده شامل یک بمب آتش زا برای منحرف کردن آتش نشانان، مخزن های پروپان تبدیل شده به بمب که در کافه تریا قرار داده شده بود، ۹۹ عدد مواد منفجره و بمب های جایگذاری شده در اتومبیل، صورت گرفته بود. دو دانش آموز دبیرستانی، اریک هریس و دیلن کلبولد، درنهایت ۱۲ دانش آموز و یک معلم را به قتل رساندند. آنها ۲۴ دانش آموز دیگر را زخمی کردند که سه تا از آن افراد، زمانی زخمی شدند که در حال فرار از مدرسه بودند. اریک و دیلن، سپس اقدام به خودکشی کردند.» این حادثه دستمایه مستندی شد که مایکل مور در هجو قانون آزادی استفاده از اسلحه گرم در آمریکا، ساخت. زمانی که اولین بار می خواستم فیلم را ببینم، کاملا مردد بودم![«مردد» کلمه درستش است! به خودم گفتم یک فیلم دیگر درباره منع خشونت، آن هم با اشارات مستقیم به خشونت که حال آدم را بد می کند، مثل اینکه فیلمی ببینی درباره حال به همزنی غذاهای حشره ای چینی و دائم چند چینی گرسنه را در نمای نزدیک نشان دهند که با اشتها دارند سوسک سوخاری می خورند! به نظر من دیدن اینطور فیلم ها، به رغم انگیزه های انسان دوستانه سازندگان نمایش خشونت به قصد منع خشونت، فقط نوعی خودآزاری است! این نظر من است، اگر شما دوست دارید، بروید ببینید!] اما فیلم اصلاً یک مستند تهوع آور نبود، بلکه برعکس فیلمی بود سرخوشانه و هجوآمیز درباره سازوکار جامعه آمریکا و با دو «بهانه روایت» یا به قول هیچکاک «مک گافین»[مک گافین یا مگافین (MacGuffin) مفهومی در سینماست که در ادبیات ریشه دارد. واژه مک گافین ابتدا توسط فیلمنامه نویس بریتانیایی آنگوس مک فیل در سینما جا افتاد و توسط آلفرد هیچکاک در سطح عامه متداول شد. اگرچه مک گافین مکرر توسط هیچکاک مورد استفاده قرار گرفت، اما برخلاف تصور عامه هیچکاک مبدع آن نبود. «شاهین مالت» از نخستین فیلم هایی است که مفهوم مک گافین در آن نظر منتقدان را به خود جلب کرد. مک گافین به سرنخ یا ابزاری گفته می شود که بدون اهمیت ذاتی، به پیش برد داستان کمک می کند./ ویکی پدیا]: اولی کشتار کلمباین و دومی قانون آزادی حمل اسلحه. «انگیزه روایت» هیچ ارتباطی با این دو مورد ذکرشده نداشت. فیلم به رغم مستند بودنش، اثری پیش اندیشیده شده درباره «آمریکا» بود و مایکل مور، نه مثل یک آمریکایی، که دقیقا مثل نویسندگان و فیلمسازان مهاجر اروپایی که در دوران کلاسیک وارد این جامعه شده بودند، با دیدی انتقادی و اروپایی، آمریکای خودش را تصویر کرده بود. نکته مهم این بود: فیلم، آمریکایی را نشان می داد که قبلا ندیده بودیم و با استفاده از «استبداد ذاتی فیلم مستند» موفق می شد به ما این را بقبولاند که این تنها سیمای واقعی این کشور است. چرا؟ چون ما شاهد یک فیلم مستند بودیم! درواقع مایکل مور چیزی را به سینمای مستند افزود که قبل از آن به ندرت و احتمالا تنها در برخی مستندهای زیرزمینی دهه ۱۹۷۰ شاهدش بودیم-آن هم نه به شکل ارائه برای مخاطب عام- و آن چه بود؟ بدل کردن «مستند» به یک «بازی» با مفهومی که مورد نظر اریک برن بود و پیش از آن در سینمای داستانی، سخت رایج.[شاید شما اریک برن را نشناسید، پدر رفتارشناسی مدرن را، اما شاگردش را میشناسید، تامس هریس را و بیشتر از آن مخلوق ادبی هولناکش را؛ دکتر هانیبال لکتر!] او این بازی را چنان خوب طراحی کرده بود که ما در برخورد با یک شمایل نامیرای سینمای کلاسیک یعنی چارلتون هستون [فعال حقوق بشر و جنبش حقوق مدنی آمریکا که با «ده فرمان» و «بن هور» و بسیاری از آثار به یادماندنی در ذهن ما حک شده بود] خاطرات و باورهای خود را به کناری می نهیم و هستون ضدقهرمانی را که مایکل مور نشانمان می دهد، باور می کنیم. شاید تنها تعریفی که بتوان از این روند عجیب در فیلم مور ارائه داد، شست و شوی مغزی است![البته اسم تروتمیزتری هم دارد؛ به قول بهرام بیضایی: جادوی سینما!]

«استبداد عرضه شده در فیلم های مستند» اغلب به «واقع گرایی» تعبیر شده، اما این واقع گرایی تحمیلی، با تدوین، جایگاه دوربین و ضبط «لحظه ای مشخص» از میان تمام «لحظات ممکن»، از «واقعیت» فاصله می گیرد تا نگاه مستندساز به مخاطب تحمیل شود. با این همه اگر شما مثل یک متخصص مثلا به «پیروزی اراده» نگاه کنید، این استبداد قادر نیست خود را به شما تحمیل کند. حال فرض کنید شاهد مستندی هستید که می خواهد رسما به شما اعلام کند که قرار نیست «واقعیتِ بدون پیش فرض» را نشان شما بدهد. کارگردان بداندام فیلم هم دائما جلوی دوربین بالا و پایین می رود و حتی به خودش زحمت نمی دهد که شما باور کنید با یک دوربین بی طرف خبری مواجه هستید! دائما شوخی می کند[یادمان باشد که طنز، انکارکننده واقعیت است و به خودی خود می تواند هر واقعیتی را زیر سوال ببرد] و سر به سر خودش و جهان پیرامونی می گذارد و بعدش… بنگ! این اتفاق باورنکردنی می افتد: شما همه حرف هایش را باور می کنید و با باوری خدشه ناپذیر از سالن سینما خارج می شوید! تعجب نکنید! به نظر من موقعی که منتقدان آمریکایی به فاشیستی بودن دو فیلم آخر، از سه گانه «بتمن» نولان اشاره کردند، هنوز گیج بودند! این بازی، از «بولینگ برای کلمباین» شروع شده بود!

منبع: ماهنامه هنرو تجربه

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها