تاریخ انتشار:1398/06/12 - 01:09 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 118261

سینماسینما،  علی ظهوری‌راد: حسین شهابی کارگردانی است که با فیلم‌های اکران‌شده‌اش نشان داده برخلاف بسیاری از کارگردانان که ظاهرا دغدغه وضعیت اجتماع و بازتاب آن را در آثارشان دارند، این دغدغه را به شکلی جدی دارد و هربار در جدیدترین اثرش قصد دارد زاویه جدیدی از اجتماع هزارتوی ما را به تصویر بکشد و همیشه هم به دنبال زاویه جدیدی برای این کار است. جدیدترین فیلمش، «بی‌صدا»، روایت ابتلای یک نویسنده به سرطان مهلکی است که او را از پا انداخته و هم‌زمان درگیر مسئله چاپ آخرین کتاب و مسائل مربوط به خانواده‌اش هم هست. این داستان دست‌مایه شهابی برای ساخت فیلمی شده که مخاطب را دچار چالش با این موقعیت دردناک می‌کند و سوال‌هایی را در ذهنش ایجاد می‌کند.

 آقای شهابی، شما فیلمسازی هستید که تاکنون در کارنامه خود نشان دادهاید دغدغههای اجتماعی در کار خود دارید و بر مبنای همین دغدغهها فیلم میسازید. آخرین فیلم شما، «بیصدا»، چنین دغدغهای را در خود دارد، اما به یک قشر متفاوت جامعه پرداخته است. در فیلمهای قبلی خود بیشتر به اقشار فرودست جامعه پرداختهاید، اما در «بیصدا» شما به سراغ طبقه متوسط جامعه رفتهاید. انگیزه شما از اینکه این داستان را درباره این قشر جامعه با موضوع سرطان نوشتید و خواستید آن را بسازید، چه بود؟

این پروژه پیش از این «دوران سرطانی» نام داشت و آن را تحت تاثیر ابتلای یکی از دوستان عزیزم به بیماری سرطان نوشتم. وقتی به دنبال این مسائل مربوط به درمان این دوست بودیم، من با افراد مبتلا به سرطان و سختی‌هایی که آن‌ها در زندگی خود تحمل می‌کنند، آشنا شدم و این قضیه از لحاظ حسی و عاطفی تاثیر بسیار زیادی روی من گذاشت. آن زمان نوشتن یک فیلمنامه دیگر را هم آغاز کرده بودند، اما دقیقا به یاد ندارم که چه اتفاقاتی افتاد و چه مسائلی دست به دست هم داد تا من تصمیم بگیرم آن فیلمنامه را رها کنم و به سمت داستان فیلم «بی‌صدا» بیایم تا در مورد سرطان فیلمی بسازم. وقتی نسخه اولیه داستان این فیلم را نوشتم، شباهت زیادی به فیلم‌های قبلی من داشت، اما به اندازه‌ای از نظر حسی و عاطفی درگیر واقعیت بیماری سرطان شده بودم و دوست بسیار عزیزم را می‌دیدم که به این بیماری مبتلا شده (که شکر خدا بعدا درمان شد)، که با خودم تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم، یک فیلم سالم و خوب در مورد این مسئله بسازم و خودم را از نگاه‌های کلیشه‌ای و حتی منتقدپسند دور نگه دارم. چون آن شکل از فیلم ساختن را هم به‌خوبی بلدم، اما می‌خواستم تنها حقیقت را در «بی‌صدا» نشان دهم. زمانی که قصد ساخت فیلم را داشتم، به خودم گفتم فکر کن می‌خواهی فیلمی بسازی که قرار است سرطانی‌ها را ببینند و باید واقعیت این مسئله را بتوانند در فیلم من تماشا کنند. زمان ساخت فیلم هم نزدیک به۵۰۰ میلیون تومان هزینه ساخت آن شد. اما این را می‌دانستم که این فیلم هیچ درآمدی برای من ندارد و نیت من از ساخت آن تنها روایت یک قصه واقعی و شریف از وضعیت این بیماران و خانواده‌های آن‌ها بود و برای اکران هم به اکران هنر و تجربه فکر می‌کردم، یعنی یک اکران محدود برای مخاطبان خاص. خلاصه بگویم که گاهی انسان حس می‌کند برای انجام کاری دینی به گردن دارد و وقتی این مسئله در فکر وجود من رفت، گویا تنها به این شکل توانستم آن را با یک زایمان هنری از خودم بیرون بیاورم. نتوانستم خودم را به هیچ شکلی متقاعد کنم که از شر این فکر یا پروژه به قول معروف خلاص شوم. انگار این یک تکلیف و تعهد بر گردن من بود و با این‌که احساساتی هم نیستم، گویا این احساسات بود که بر من غلبه کرد و مرا وادار به ساخت این فیلم کرد. هدف من ساخت یک رژیم سالم بدون هیچ‌گونه تفاخر فیلم‌سازی یا درام‌پردازی قوی بود، چون این کارها را بعد از ۳۰ سال فیلمنامه نوشتن بلدم و می‌دانم چگونه می‌توان قصه را پیچ‌وتاب داد تا جذاب‌تر شود، اما نخواستم این کار را بکنم و خواستم تنها داستان اصلی را روایت کنم. اتفاقا نسخه اولیه فیلمنامه دراماتیک‌تر و پیچیده‌تر بود، اما ماه‌ها وقت صرف کردم تا آن را با بازنویسی‌های مکرر ساده‌تر و قابل فهم‌تر کنم تا همه، به‌خصوص بیماران سرطانی، بتوانند با آن ارتباط خوبی برقرار کنند و بعد از دیدن آن شاید آن دسته از افرادی که از زندگی دست شستند و امیدی به زندگی ندارند، امید به یک مرگ خوب یا قبول واقعیت را در دل خود زنده کنند. نمی‌دانم در این کار موفق بودم یا نه، چون کار سختی را انجام دادم و قضاوت نهایی با بینندگان فیلم است.

 

 بحثی که درباره بیماری سرطان در فیلم مطرح کردید، به نوعی به وجه فردی این بیماری برمیگردد، اما آنچه ما در فیلم «بیصدا» شاهد آن بودیم، این بود که به بخش اجتماعی بیماری سرطان خیلی پرداخته شده بود. مثل مشکلاتی که یک فرد سرطانی در جامعه با آن دست به گریبان است، نحوه برخورد افراد، چه خانواده و چه غریبه، با این اشخاص که مثلا برخوردی همراه با ترحم نسبت به آنها دارند، درحالیکه این بیماران از ترحم گریزاناند و مسائلی از این دست، که در فیلمنامه شما خیلی خوب به تصویر کشیده شده بود و بخش مهمی از چالش داستان بر مبنای همین مسئله بود. این وجه اجتماعی بیماری سرطان در بازنویسیهای مکرری که به آن اشاره کردید، به داستان اضافه شد؟

اولین مسئله‌ای که بعد از مشخص شدن موضوع ساخت فیلم بعدی یعنی سرطان به ذهنم نرسید، این بود که از چه زاویه‌ای به این موضوع نگاه کنم. طبیعتا من به عنوان یک نویسنده و فیلم‌ساز هدفم ساخت یک فیلم آموزشی در مورد سرطان نبود. این نکته را هم بگویم که من به دور از نگاه اجتماعی اصلا نمی‌توانم قصه بنویسم، یعنی حتی اگر یک فیلم ترسناک هم بسازم، باز هم دیدگاه و نگاه اجتماعی من در آن فیلم قابل ردیابی است. وقتی بیشتر به مسئله ساخت فیلم و نگارش فیلمنامه درباره سرطان فکر کردم، دیدم از ابتدا و در ناخودآگاهم آن وجه اجتماعی سرطان مدنظرم است، چون دیدن رفتارهای دیگران و واکنش جامعه به بیماری سرطان دوست عزیزم که مشوق اصلی من در ساخت این فیلم بود، مرا به ساخت این فیلم تحریک کرده بود. دیدن رفتار جامعه و اجتماع با فردی که روزگاری عضو موثری از همین اجتماع بوده و حالا جامعه او را برنمی‌تابد و به عنوان یک مهره سوخته او را تلقی می‌کند، به دیدگاه من شکل داد. در واقع من از یک سرطان جسمی می‌خواستم به یک سرطان اجتماعی برسم و به آن اشاره کنم و امیدوارم این بخش از پیام فیلم در آن دیده شود. فکر کردم داستان نویسنده‌ای که در آرزوی چاپ آخرین کتابش است و مسائل مربوط به ممیزی و چاپ نشدن کتاب او را آزار می‌دهد، بستر خوبی برای روایت ماجرای من است. در طول داستان به اشکال مختلف سعی کردم بیرون را به داخل خانه بیاورم و افرادی را که به نوعی نماینده طیف‌ها و اقشار مختلف جامعه بودند، به بهانه‌های مختلفی وارد این خانه می‌کردم تا داستان مرتبط با سرطان اجتماعی کم‌کم شکل بگیرد. البته من به این نگاه اجتماعی هیچ تفاخری ندارم. علاقه شخصی من است که فیلم‌هایی با موضوع و مضمون اجتماعی بسازم و مسائل دیده‌نشده یا کمتر دیده‌شده اجتماع را در آن نمایش دهم. از آن دسته کارگردان‌هایی که اهل گفتن حدیث نفس باشند هم نیستم. و مثلا اگر به من پول و امکانات بدهند تا فیلمی نظیر «جاذبه» (آلفونسو خوارون) را بسازم، چنین کاری را نخواهم کرد، چون با دیدگاه‌های من هم‌خوانی ندارد. البته حرف من به این معنا نیست که با نوع دیگری از سینما مخالفم، بلکه به تعدد ژانر در سینما اعتقاد دارم، اما شخصا با ساخت چنین فیلم‌هایی ارتباط برقرار نمی‌کنم. از جمله ویژگی‌های کار من این است که مثلا ریتم تند را در کار دوست دارم. زمانی که بیس‌ کار را می‌نوشتم، مدام از این می‌ترسیدم که ریتم فیلم با توجه به موضوع آن کند از کار دربیاید، اما بسیاری از دوستانی که فیلم را دیده‌اند، حتی کسانی که از آن خوششان نیامده، بر تند بودن ریتم این فیلم صحه گذاشته‌اند، که این باعث آرامش خیال من شد. این ریتم تند و این نگاه اجتماعی هر دو از شخصیت خودم برمی‌خیزند که دوست دارم آن‌ها را در فیلم‌هایم هم بازتاب دهم.

 

 به شخصیت اصلی فیلم اشاره کردید که یک نویسنده سرطانی و دستبهگریبان با مشکلات مربوط به چاپ کتابش است. چنین شخصیتی ذهن مخاطب را به ورای اثر میبرد، انگار که اینها نمادهایی هستند از آنچه شما در جامعه دیدید و خواستید آن را با همین زبان اجتماعی بیان کنید. چقدر میتوان این اثر را نمادگرایانه تفسیر کرد و چه مقدار میتوان با دیدگاه واقعگرایانه به آن نگریست؟

در تمام فیلم‌های تک لوکیشنی که در تاریخ سینما ساخته شده، از «طناب» ساخته آلفرد هیچکاک تا «خواب زمستانی» ساخته نوری بیلگه جیلان، بخش مهمی از فیلم تنها در یک لوکیشن می‌گذرد. این اتفاق می‌افتد، یعنی شخصیت‌ها هر کاری کنند، یا هر کلامی ردوبدل شود، مخاطب می‌تواند هزارویک نماد و تفسیر از هر کدام از آن‌ها ارائه کند و بگوید کارگردان مشغول نمادپردازی است، چون لوکیشن و زوایا محدودند. این ذهن مخاطب را به سمت چیزی بیش از فیلمی‏ که می‌بیند، سوق می‌‌دهد. زمان ساخت فیلم مدام به این فکر می‌کردم که آیا می‌توانم در یک تک لوکیشن فیلمی بسازم که یک اثر اجتماعی باشد. به نظر من نکته مهم برای این‌که پیام فیلم به‌خوبی و به دور از نمادگرایی و با واقعیت به مخاطب برسد، این است که دیالوگ‌هایی را در فیلم بنویسیم که نمی‌توانیم معادل تصویری آن‌ها را به هر دلیلی در سینمای خود بسازیم، و این مسئله مخاطب را در برابر داستان به شکل کامل قرار می‌دهد. من معتقدم تصویر بعضی اتفاقات را می‌توان تعریف کرد و نباید دیالوگی در کار باشد و بعضی مسائل و موضوعات هم هستند که باید به صورت کلامی بیان شوند و ساخت مابه‌ازای تصویری برای آن‌ها اشتباه است. مثل صحنه گفت‌وگوی نویسنده با شاگردانش، ممکن است میان‌صحنه طولانی و از نظر عده‌ای حوصله‌سربر باشد، اما باید جوهره کلام و تفکر این نویسنده به شاگردانش را بیان می‌کردیم و لازم بود این صحنه را بگیریم که شاید از نظر عده‌ای طولانی باشد، اما لازم بود به این شکل تصویربرداری شود. خود من شخصا از فیلم‌های سمبولیک و نمادگرایانه بدم می‌آید و عقیده دارم پرگویی با نمادگرایی خیلی فرق دارد، اما نمادهایی هم در فیلم وجود دارد؛ مثل انار که بسیار مهم بود و حتی کاربرد دراماتیک خوبی در قصه داشت، هم مستقیما به سرطان خون ارتباط دارد که بیماری شخصیت اصلی ماست، هم نماد و نشانه‌ای از عشق همسر او با یک معشوق قدیمی در سالیان بسیار دور است که هنوز هم به خانه آن‌ها رفت‌وآمد دارد، و جالب این‌جاست که انارها را همیشه او به این خانه می‌آورد و دانه‌های انار که مرتب به لباس همسر نویسنده می‌خورد و لکه‌های آن مانند یک لکه ننگ یا شاید یک خاطره دوردست روی پیراهنش نقش می‌بندد و هرگز پاک نمی‌شود. شاید مثلا استفاده از این نماد در پرداخت سینمایی‌اش آن‌قدر خوب درنیامده باشد که بیننده به‌راحتی متوجه کارکردهای آن شود، اما حداقل در فیلمنامه به این منظور از انار استفاده شد. من با این میزان استفاده از نماد در فیلم موافقم، اما این‌که بخواهیم کل فیلم را نمادی از وضعیت یا موضوع دیگری بگیریم و بر اساس آن فیلم بسازیم و آن را تفسیر کنیم، مسئله‌ای است که مورد علاقه من نیست. در این فیلم هم تلاش کردم به شکلی کاملا رک و واضح حرف‌هایم را بزنم و فیلم هم با بیننده تعارف ندارد.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها