تاریخ انتشار:1395/08/14 - 15:10 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 31817

محسن سیفکیوان کثیریان 

خاطره گفتن از دوستان نزدیک و یا کسانی که دوستشان دارم را بعد از آنکه از دنیا می روند، دوست ندارم. همینطور انتشار عکس های دوستانه و یادگاری با آنها را. دوست دارم آنها برای خودم بمانند و اگر هم چیزی منتشر می کنم در زمان حیاتشان باشد نه پس از فوتشان.

درباره محسن سیف نازنین هم همینطور است. اما خاطره ای دارم که بارها برای دوستانم گفته ام و چون غیرمستقیم به او مربوط است، اینجا ثبتش می کنم.
گمانم سال ۷۴ بود یا ۷۵ که پس از چندسال کار مطبوعاتی در حوزه های دیگر، نخستین تجربه در حوزه مطبوعات سینمایی را با مجله گزارش فیلم شروع کردم. نوشابه امیری گفته بود صبح ها بیایم و چندساعتی مشغول به کار باشم.
روز اول در تحریریه گزارش فیلم، امیری میز فلزی کوچکی -خیلی کوچکی- را نشانم داد که به میزهای خانگی دانش آموزان آن زمان می مانست. لق و رنگ پریده با یک صندلی معمولی پشتش.
گفت: از امروز، صبح ها اینجا می نشینی، پشت این میز. این یک میز معمولی نیست. میز آقای محسن سیف است. عصرها آقای سیف پشت این میز می نشیند و می نویسد. بنشین و حواست باشد که کجا نشسته ای.
شاید آن روز نه، ولی بعدها که او را از نزدیک تر شناختم، فهمیدم که چرا آن میز این همه مهم بود و من مدت کوتاهی کجا نشسته بودم و بارها به این نکته بالیدم.

محسن سیف ۴۷ روز پیش با پای خودش به بیمارستان رفت و تمام این مدت را درد کشید و امروز پر زد و رفت. از درد راحت شد واز تنهایی.
او آبروی حرفه ما بود، باسواد و حرفه ای بود، آرام بود، بزرگ بود، مظلوم بود، فروتن بود و کمیاب. روحش شاد.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها