تاریخ انتشار:۱۴۰۳/۰۶/۱۰ - ۱۷:۳۵ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 199986

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه؛

۱

اوایل تیرماه ۱۳۶۹ کوچه خیابانِ پشتی سینما شهر قصه. صف علاقه‌مندان تماشای پرندگان و مارنی هیچکاک جلوی در پشتی دانشکده صدا و سیما، در محل سابقش خیابان بهشتی (عباس‌آباد). برنامه‌ی نمایش فیلمی که دانشکده صدا و سیما برای کمک به زلزله زدگانِ رودبار ترتیب داده، و ورود برای همگان آزاد است. میان آدم‌های توی صف، جایی آن جلو، بحث و گفت‌و‌گوی داغی در جریان است. جلوی من آقای سن و سال‌داری است که با حرفهایش توجه همه را به خود جلب کرده. مسلط به سینما، ادبیات، فلسفه، روان‌شناسی و هر چیزی که فکرش را می‌کنی. اعجوبه‌ای است برای خودش.

از این جور آدم‌ها در صف‌های جشنواره‌ای و برنامه‌های نمایش فیلم زیاد می بینی، اما این یکی ظاهرش است که جالبترش کرده. کیف بزرگی به روی دوش انداخته، با موهای به هم ریخته و سر و وضعی ژولیده، انگار خیابان‌گردی باشد که خیابان خانه و مأمن اصلی اوست. آرام و با طمانینه حرف می زند، و چشمهایش چه برقی دارد. بیش از همه احترامی است که حین بحث به تو می‌گذارد. چهره‌اش به خاطر می‌ماند. فراموش‌نشدنی است. فکر می کنی دیگر این آدم جالب را نخواهی دید. اشتباه می‌کنی. درها را باز می کنند و همراه آن آدم همه‌ چیزدان وارد سالن می‌شوی، و در تاریکی غرق دنیای سینمایی هیچکاک می شوی. چه شبی شد! انگار به جشنی چیزی دعوت شده‌ای. یک جامپ کات لازم است تا تو را از این سالن تاریک سینما به یکسال و نیم بعد ببرد…

۲

صف جشنواره فیلم فجر. در میان هیاهوی جلوی سینما عصر جدید، چهره و صدای حاتم مشمولی به یادت می‌ماند. همان آدم جذاب یکسال و نیم پیش است. پیش از جشنواره دوستان مشترک سینمایی پیدا کرده‌ای که حاتم هم یکی از آنهاست. پای حاتم به خانه‌ات هم باز می‌شود. او را خانه‌ی یکی از بچه‌های فنی دانشگاهی، که عجیب عاشق سینما و موسیقی کلاسیک است زیاد می‌بینی. حاتم هم عشقِ موسیقی کلاسیک‌ است، و چه عمیق همه‌ی این نوع موسیقی را می شناسد. موقع پخش موسیقی، چشمهایش را می‌بندد و دست‌هایش را به حالت رهبر ارکستری با حالت سماع‌گونه حرکت می‌دهد. در چنین اوقاتی در این دنیا نیست. روی نت‌های موسیقیایی بتهوون و موتزرات سیر می‌کند. موسیقی را فقط نمی‌شنود، می‌بیند. روی صحنه‌ای انگار ذهنی، همراه نت‌های موسیقی می‌رقصد.

همه فن حرف است این مرد. دائرهالمعارفی متحرک. هرجایی می‌رود چند تایی جوان دور و برش را گرفته‌اند. می‌گوید دانشجوی پزشکی اخراجی دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۸ است. کارت پزشکی‌اش را هم نشان می‌دهد. الان می‌بایست مطبی داشته باشد، و زنی و زندگی‌. هیچ اما ندارد. همان کیف کهنه را دارد، و لباس‌های ژولیده ، و سر و قیافه‌ای که به خانه به دوش بودنش اشاره دارد.

می‌گوید با خانواده به هم زده. هر چند برای خواب به خانه‌ی پدری می‌رود، اما با پدر و خانواده سخت جَدَل دارد، و به نوعی از خانه بیرونش کرده‌اند. انگار چنین موجودی از اول هم عضو خانواده نبوده. در واقع، عضو هیچ پیکره‌ی اجتماعی نیست. موجود اضافه‌ای است که وقت بدی به این دنیا و جامعه‌ی ایرانی پا گذاشته. پدر و مادرم هم از این که مدام با او می‌پلکم نگرانند. بهم می‌گویند چرا خانه راهش می‌دهی؟ تقصیری ندارند. حاتم را نمی‌شناسند که چه موجود نازنین و دوستِ همراهی است. آن دوره رسم نبود حرف جوان‌ها را به چیزی بگیرند. حاتم اما در حلقه‌ی دوستانم باقی می‌ماند.

۳

در کلاس کارگردانی حمید سمندریان در دانشکده هنر و معماری، حاتم بازیگر نمایش دونفره‌ی ما است، در نقش یک پیرزن. جالب آنکه حاتم با همان شکل و ظاهر مردانه و ژولیده این نقش را بازی می‌کند؛ با همان کاپشن جیر نخ نما، و ته ریش و صدای بمِ مردانه. تنها چیزی که مثلاً پیرزنش کرده، شالی زنانه بلندی است که روی دوشش انداخته‌ایم، و عصایی به دست به نشانه‌ی پیر بودن. فقط همین.

نمایشِ ما، تئاتر به معنای واقعی هم نیست. از آنجا که سالن تمرین نداریم، و چینین چیزی اجازه و دنگ و فنگ و کیل پارتی و شناخته شدن و کاربلدی می‌خواهد، و بین خودمان باشد از اینکه جلوی تماشاچی زنده اجرا کنیم هم هراس داریم، کار را روی نوار ویدئو با دوربین همکلاسی‌‌ام و در خانه‌ همان همکلاسی ضبط می‌کنیم.

صبح یک روز تعطیل منتظرش هستیم. با بزرگواری اول وقت می‌آید، اما می‌گوید باید زود برود. ناشیانه دارد مثلاً کلاس می‌گذارد، که بفهماند آن‌قدرها هم که فکر می‌کردیم در دسترس نیست. در این نقش جدید ناشی است، چون ذات پاک و یکرنگش با این جور چیزها نمی‌خواند. عصبانی می‌گویم:

  • پس کارمان چه می شود؟!

چیزی نمی‌گوید. فقط باید زود برود. همین. سر در نمی‌آورم. این چه حاتمی است! انگاری نمی‌شناسمش! مجبوریم از بعضی صحنه‌های مهم نمایش بزنیم. همین طوری هم تمرین کافی نداریم. کار ما فاجعه خواهد شد. برایم مسلم است. برای حاتم اما این چیزها مهم نیست. فقط باید زود برود. کار را نصف و نیمه ول می‌کند و می‌رود.

این قدر از دستش دلخورم که برای بدرقه‌اش دم در نمی روم. همکلاسی‌ام آن‌قدر آداب‌دان است که با خوشرویی تا در خانه همراهی‌اش کند، و از محبتش تشکر فراوان کند. من اما اگر کارد بزنی خونم درنمی‌آید. حالا حرف خانواده بیشتر در گوشم طنین می‌اندازد. دور و بر این آدم زیاد نگرد.

حوصله ندارم. دفتر و دستکم را جمع می‌کنم، و از خانه‌ی دوستم می‌زنم بیرون. مدتی بعد که نتیجه امتحان‌ها را اعلام می‌کنند، از واحد کارگردانی می‌افتم. استاد سمندریان نمره‌ی هشت به ما داده. توی دفتر گروه هم سرم داد می‌زند که…

  • این چه مزخرفی بود تحویلم دادید!

مایه‌ی آبروریزی شده‌ام. شرمگین از دانشکده می‌زنم بیرون. چهارراه ولیعصر شلوغ و پرهیاهو است. در میان همهمه و شلوغی گم می‌شوم.

۴

استخدام یک نهاد سینمایی دولتی شناخته‌ شده‌ام. گرچه در شروع، شغلِ بی‌اهمیتی در روابطِ عمومی سازمان دارم. حاتم را گاه به گاه اول صبح، خیابان سی‌تیر می‌بینم. نان بربری به دست، با همان کیف مندرس، و سر و وضعی آشفته‌تر از سابق. مدتی است ازش فاصله گرفته‌ام و نمی‌بینمش. در آن حال و هوای گیج و گنگی که دارد آشنایی نمی‌دهم. جوری از آن‌طرفترش رد می‌شوم که مرا نبیند و پایش به اداره باز نشود. البته توی خودش است، و نه من که هیچکس را نمی‌بیند. معلوم است بدجور تنها است. می‌دانم دوستانش رهایش کرده‌اند. نمی‌دانم چه می‌کند. اما حال و روزش خبر از چیز خوبی نمی‌دهد.

در مسیر پذیرفته شدن به عنوان یک شهروند عادی جامعه‌ام، و آدمی مثل حاتم بدجور باعث سرشکستگی می شود. این تفکر ناقص و احمقانه‌ی آن زمانم بود. فکر می‌کردم کوه جابه‌جا کرده‌ام، و دارم کم‌کم جایی در دنیای سینما پیدا می‌کنم. در واقعیت کارمندی ساده‌ام. هیچ به معنای مطلقم. در مسیر نابودی تدریجی آینده‌ی شغلی و همه‌ی آرزوهایم قرار دارم. در سراشیبی کاملم. من که پیش از این نمایشنامه‌نویس رادیو بودم، و دست به قلم، و شوری در دل برای سینما و فیلم‌بینی و فعالیت هنری، همه را واگذار کرده‌ام، تا مرده‌ای متحرک باشم که سر ماه چیزکی پیش پایم بیندازند. اجتماعی شدن برای کسی که دل به هنر  ونوشتن دارد چنین چیزی است.

حاتم، خارج این اردوگاه است. از آنهاست که طرفش هم نباید رفت. موفقیت حقیرت را خراب می‌کند. انسانیت آدمی چقدر باید نزول کند که ” یاگو‌“وار( شخصیت شریر نمایشنامه‌ی “اتلو” “شکسپیر”) به دوستش این چنین رذیلانه پشت کند. مدتی بعد در خیابان محل کارم هم از حاتم نشانی نیست. انگار آب شده باشد رفته باشد زیرِ زمین.

۵

چند سال بعد، کارشناس بخش فرهنگی‌ سازمان‌ام. همراه بچه های بخش، به هدایت فیلم رفته‌ایم برای دیدن نسخه ی راف کات فیلم بوتیک. ساخته‌ی حمید نعمت‌الله. که آن موقع جوانی بود که تازه داشت فیلم اولش را تمام می‌کرد. حاتم، یکی از بازیگران فیلم است. نقشِ دکتر اخراجی دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه تهران را بازی می‌کند، که کارش افتاده به جوجه‌فروشی در پارک لاله. این را دیگر نمی‌دانستم. خودش را در حد یک دستفروش پایین آورده؟! هدفش از این کارها چیست؟! صحنه‌ای از فیلم می‌زند زیر گریه. زیر بساطِ کارتنِ جوجه‌هایش زده و از زمانه گلایه می‌کند. اشکهایش واقعی است، گریستنش را هیچکس ندیده، اما می‌دانم اگر روزی بغضش بترکد غم و غصه‌اش همین طوری است.  بعد تمام شدن فیلم از حمید نعمت‌‌الله می‌پرسم:

  • این حاتم مشمولی بود؟

با قیافه‌ای متعجب و در عین حال علاقه‌مند نگاهم کرده، تایید می کند.

  • از کجا پیدایش کردی؟
  • صف جشنواره.

از دستِ تو حاتم. هنوز کاریزمایت را داری. همان آدم سابقی. همان‌طور لجوج و عصیان‌زده. هنوز آن قدر انرژی درونت هست، که جوان‌ها را به خودت جذب کنی. پس ناپدید نشده بودی. به چشم منِ ناچیز غرق در لنجزار کار اداری، نیامده بودی! دیدنت لیاقت می‌خواست انگار!

فیلم تمام شده‌ی بوتیک  را حتی در اکران عمومی نمی‌بینم. چیزی آزارم می‌دهد. می‌خواهم از گذشته‌ای فرار کنم شاید. بوتیک، فیلم خوبی است. ارزش دوباره دیدن به صورت تمام شده را دارد. دوستی را هم در این فیلم پس از سال‌ها دیده‌ام. پس مرگم چیست؟

ای زمانه‌ی نابکار به سر آدم‌ها چه می‌آوری! این زندگی روزمره چه چیزی دارد، که این‌طور چاکرمنشانه به آن چسبیده‌ایم! نمی‌خواهم مثل حاتم، انقلابی و رادیکال و خانه‌به دوش باشم شاید. در آن زمان فکر می‌کنم برایم هنوز جای پیشرفت هست. از راه درستش وارد سینما می‌شوم. خیابان‌گردی در جوهره‌‌ام نیست. از عصیان علیه قواعد اجتماعی می‌ترسم. دو دستی به روزمرگی زندگی کارمندی چسبیده‌ام که زمین نخورم. به خودم می‌گویم برای حاتم همین یکبار اتفاق افتاد. خیلی زود فراموشش می‌کنند. اشتباه می‌کردم.

۶

سال‌ها بعد جنگ جهانی سوم هومن سیدی را در سینما دیدم. بازیگری در آن فیلم بود که نقش کارگردان را بازی می‌کرد. آقای مسن و سن و سال و خوش‌پوشی، که در فیلم، نقشِ فیلمساز مشهوری را بازی می‌کند. چه صدا و بیانی داشت! بازی‌اش میخکوب‌کننده بود. چنین بازی را در سینمای ایران ندیده بودم. هومن سیدی این آدم را از کجا پیدا کرده. به حتم از دوستان هنری و فرهنگی خارج‌نشین‌اش است.

جالب آنکه نقش مقابل او، محسن تنابنده، کارگر خانه به دوشی است که جامعه پسش زده. همان نقشی که حاتم در زندگی واقعی بازی می‌کرد. با این تفاوت که خانه‌ به دوشِ فیلم هومن سیدی، انتقام سختی از کسانی می‌گیرد که فکر می‌کند باعث و بانی بدبختی‌اش هستند.

فیلم که تمام می‌شود، می گویم نکند بازیگر نقش کارگردان، حاتم مشمولی باشد. گمانم اسمش را در تیتراژ دیدم. نه. غیرممکن است! حاتم نقش آدمی را از طبقه‌‌ی بالای جامعه بازی کند؟ چیزی خلافِ آنچه مَنِش و شیوه‌ی زندگی‌اش بود؟! از سویی، بازیگر نقش کارگردان، یک حرفه‌ای تمام عیار به نظر می‌رسد. حاتم چطور می‌تواند به چنین جایگاهی در بازیگری رسیده باشد. نقشی که حکایت از تسلطِ درونی غریب، و نیاز به مطالعه و تجربه​‌ی عمیق داشت.

به خانه که می‌رسم، در اینترنت جستجو می‌کنم. حاتم، به عنوان چهره‌ی سرشناس تلویزیونی و سینمایی، به نام عمو حاتم کتاب‌باز شهرتی به هم زده. همچنان همان زندگی و تنهایی و خانه‌ به دوشی ذاتی را دارد، فقط گویا در جای ثابتی مستقر شده. اما هنوزهمان جامعه ستیزی است که می‌شناختم. بازیگر چند سریال تلویزیونی است، و روخوانی چند کتاب و شعر هم به صورت فایل و فرمت فشرده منتشر کرده. یک چهره‌ی سرشناس فرهنگی است. چطور چنین چیزی ممکن شده!

۷

بهار ۱۴۰۲٫ اوضاع فرق کرده. همه‌ی پست و مقام نداشته‌ام را ازم گرفته‌اند. به حالت تبعید به ساختمانی مخروبه تبعیدم کرده‌اند. در این جای تازه، هیچ فرصتی را برای مطالعه را از دست نمی‌دهم. هر کتاب نخوانده و مهمی که آرزوی خواندنش را داشتم را در دستور کار خواندنم قرار داده‌ام. حال و روزم به حاتم آن روزهایی که می‌شناختم شبیه شده. با این تفاوت که هنوز شغلی دارم و ویلانِ خیابان‌ها نشده‌ام. حس می‌کنم همه چیز چه موقتی و گذرا است.

گاهی اوقات به سرم می‌زند از این ساختمان مفلوک بزنم بیرون و خودم را گم کنم. درست مثل تراویس بیکر فیلم پاریس تگزاس ویم وندرس. قهرمانِ آن فیلم خانه و زندگی‌اش را آتش زد، و ترک خانه و دیار کرد و ناپدید شد. سال‌ها بعد، در شروع فیلم، همچون غریبه‌های فیلم‌های وسترن، وسطِ بیابانی سرو کله‌اش پیدا شد. انگار از خوابی طولانی بیدار شده باشد. گیج و بهت‌زده. همچون یک آواره. بازگشته تا برای آخرین بار با تنها پسر و همسرش آخرین دیدار را بکند، تا باز در بی‌نهایتی که نمی‌دانیم کجاست گم و ناپیدا شود.

زندگی ما شبیه تراویس فیلم وندرس است. با این فرق که بیشتر ما در همان حالتِ خواب‌زده به زندگی بی‌رمق و بی‌روح و بی‌هدف خود ادامه می‌دهیم. از یاد می‌بریم که به دنیا آمده‌ایم تا چیزی را بجوییم، نه این که در جایی ساکن بشویم.

رویین‌ترین قهرمانان تاریخ سینما غریبه‌های فیلم‌های وسترن‌اند. مثل ایتن ادواردز( جان وین) فیلم جویندگان جان فورد، از ناکجا آباد پیدایشان می‌شود و کارشان را که در این دنیا انجام می‌دهند، باز به دل همان برهوتی می‌روند که از آنجا آمده‌اند. درست مثلِ نمای پایانی همین جویندگان که ایتن، که بعد از بازگرداندن دبی (دخترکی ده سال اسیر سرخپوست‌ها بوده) به خانواده‌، در آستانه‌ی در خانه، رو به بیابانی پشت به ما ایستاده. موسیقی همسرایی غم‌انگیزی شنیده می‌شود. انگار وداعی با این قهرمانِ تنها باشد. دستی نامرئی در را به روی ایتن می‌بندد. قلبت فرو می‌ریزد. حس می‌کنی ایتن ادواردز چیزی را از قلبت کنده و با خود برده. تا ابد آواره‌ی بیابان‌ها و قلمروهای ناشناخته‌ای. کسی که به چنین عاقبتی دچار شود به حتم آدم متفاوتی با بقیه است. قهرمانی است که برای همیشه به خاطر می‌ماند.

شلوغی و سر و صدای خیابان ولی عصر را از پشت پنجره محیط تازه‌ام می‌شنوم، و به خودم می‌آیم. شب پیشش در فضای مجازی خوانده‌ام، حاتم مشمولی چهره‌ی هنری مشهور، بخاطر نارسایی کلیوی درگذشته. این روزها همه جا اسمش هست. همه پیام تسلیت منتشر کرده‌اند. حاتم انگار نوع نگاهش را به به دنیا و جامعه‌اش قبولانده. از خودش اما دیگر اثری نیست.

از پشت میزم بلند می‌شوم، و به خیابان و شلوغی‌اش خیره می شوم. مردم در رفت و آمدند. سخت به زندگی‌شان چسبیده‌اند. طوری عجله دارند که انگار جان‌شان به همین شلوغی و دویدن‌های بی‌پایان بسته است. از اداره می‌زنم بیرون. می‌گذارم شلوغی خیابان من را در خود گم کند. “خیابانی که انگار نمی‌شناسمش”[۲].

پشت میز کارم در اداره، تصویرِ حاتم روی صفحه ی مونیتور نقش بسته. با نگاهی خیره و گرم به ما. انگار می‌خواهد چیزی بهمان بگوید که از فهمش غافلیم. چند لحظه‌ی بعد این تصویر از صفحه‌ی مونیتور محو می‌شود. پس از آن فقط تاریکی است و صدای شلوغی خیابان. بعد مدتی همین صدا هم نیست. سکوت است و بس. تاریکی و سکوت.

[۱]  مطلع و عنوان یادداشت، شعری از ایرج کریمی، منتقد سینما و فیلمساز.  با کمی دخل و تصرف.

[۲]  مطلع و عنوان شعری از ایرج کریمی.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها