تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۹/۲۴ - ۱۵:۴۰ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 127160

سینماسینما، حسین آریانی

این بخش فقیر نشین در ریودوژانیروی برزیل، نامی کنایی دارد: «شهر خدا». منطقه ای که خشونتی بدوی، وحشیانه و لجام گسیخته آن را فرا گرفته؛ و قتل، آدم ربایی، دزدی و قاچاق مواد مخدر در این شهر جزو امور روزمره است.

در ابتدای فیلم «شهر خدا»( فرناندو مریلس،۲۰۰۳)، مرغی سراسیمه و هراسان پا به فرار می گذارد؛ بعد رییس باند تبهکاران (لیتل دیدز) و گروهش را می بینیم که در حال تعقیب مرغ هستند و به طرفش شلیک می کنند.

تعقیب و تیراندازی به مرغ، ضمن این که بازتابی از فضای خشن و جنون آمیز این «محله‌ زاغه نشین» یا به قولِ برزیلی‌ها «فاولا»(Favela) است، تمثیلی از وضعیت و مناسبات حاکم بر «شهر خدا» نیز هست. در چنین ازدحامی از توحش و بدویت، یا باید شکار باشی یا شکارچی؛ گزینه سومی برایت متصور نیست. برای همین زندگی سالم و کسب و کار شرافتمندانه در تقدیر شومِ ساکنین «شهر خدا»، محلی از اعراب ندارد.

به یاد بیاوریم «بنی» یکی از سردسته های تبهکاران را که به دختری دل بسته و می خواهد از باند تبهکاران کناره بگیرد و زندگی عادی و سالمی را آغاز کند، اما اشتباها به جای دوست و شریک تبهکارش، توسط «لیتل دیدز» کشته می شود. یا پسری به نام«ناک هر» که او هم می خواهد زندگی سالمی داشته باشد؛ ولی چون خانواده اش به دست «لیتل دیدز» قتل عام می شوند، برای انتقام جویی به گروه رقیب می پیوندد. او حتی در آغاز پیوستنش به گروه رقیب، تلاش می کند که به افراد بی گناه آسیبی نرساند؛ اما بعد ناگزیر از آلودنِ دستش به خون بیگناهان می شود.

فعالیت های مجرمانه چنان در سراسر «شهر خدا» ریشه دوانده، که کودکان قبل از یادگرفتنِ هر چیز، با اسلحه و مواد مخدر آشنا می‌شوند. بزرگترین هدف و آرزوی کودکان پیوستن به گروه های تبهکار است؛ و بعد از عضویت در باندهای خلافکار هم، آن ها نهایت تلاش خود را می کنند تا در مسابقه قتل و غارت، گوی سبقت را از یکدیگر بربایند؛ تا ضمن برخورداری از درآمدی سرشارتر؛ در آینده، بخت بلندتری برای رسیدن به جایگاه تبهکاری بزرگ و مشهور داشته باشند.

قاتل بالفطره ای چون «لیتل دیدز» هم خود روزی یکی از همین بچه ها بوده است. در کودکی، وقتی برای غارت هتلی با تبهکاران همراه می شود؛ با سبعیتی حیرت آور ساکنین هتل را به گلوله می بندد. او در بزرگسالی هم در نهایت بی رحمی هر مقاومت، سرپیچی، مخالفتی را بی درنگ با اسلحه اش، خاموش می کند. به یاد بیاوریم صحنه دلخراشی را که «لیتل دیدز» به پاهای بچه هایی که دور از چشم او، دله دزدی کرده اند، سنگدلانه شلیک می کند و در مقابل چهره های گریان و وحشت زده آن ها، قهقهه مستانه ای سر می دهد.

در طول فیلم بیشتر تاکید و توجه فیلمساز، معطوف به پسری به نام «راکت» است؛ به گونه ای که می توانیم او را شخصیت اصلی فیلم بدانیم. در اوایل فیلم «راکت» دلزده و خسته از کار در سوپر مارکت می گوید: «کم کم داشتم می فهمیدم که درستکاری در زندگی بزرگترین حماقته.»؛ اما او به قول خودش عُرضه ی کارهای خلاف را ندارد؛ و در دو مرتبه ای که تبهکاران را در سرقت همراهی می کند، دلش نمی آید به کسی آسیب برساند.

«راکت» به تدریج جذب عکاسی و تجربیات خلاقانه می شود. او از پشت ویزور دوربینش با چشمانی مضطرب و مشتاق، وقایع «شهر خدا» را لحظه به لحظه ثبت می کند؛ و پس از انتشار عکس هایش مسیر زندگی اش تغییر می کند.

«شهر خدا» از نظر فُرم بصری هم جذابیتِ قابل توجهی دارد. مثلا می توان به شیوه مستندوار و دیدنی معرفی سه رفیق تبهکار در اپیزود اول اشاره کرد که با فیکس فریم روی تصویر هر یک و زوم به چهره شان انجام می گیرد. یا به یاد بیاوریم پیوند یافتن تاثیرگذارِ نماهای اُورهد(از بالای سر)، از قتل عامِ گروه های رقیب در نقاط مختلف شهر، که لیتل دیدز و گروهش را به ماشین کشتاری توقف ناپذیر، شبیه کرده است. یا می توان به نمای تایم لپس(گذر زمان) به یاد ماندنی از داخل خانه ای که محل فروش مواد مخدر است، اشاره کرد؛ نمایی که گذر سالیان در این خانه را به تصویر می کشد. وسایل خانه عوض می شوند؛ آدم های مختلفی می آیند و می روند، ولی اوضاع همچنان، روالِ گذشته را دارد. انگار همه چیز تا ابد بر مدار تکرار و در دایره ای بسته گرفتار آمده است. درست مانند وضعیت کلی «شهر خدا» و مردمانی که گویی در اسارت تقدیری محتوم و در مداری بسته و معیوب و بدون هیچ گریزراهی گرفتار شده اند.

البته گاهی فُرم بصری متناسب با فضا و حال و هوای فیلم نیست. مثل صحنه ای که افراد اجیر شده توسط پلیس، اشتباها فردی را به قتل می رسانند، و بعد برای این که ردی از خود باقی نگذارند، ، هفت تیری را در دستان مقتول قرار می دهند. در این صحنه دنبال کردن گلوله ای که به سطوح مختلف برخورد و کمانه می کند و مسیرش عوض می شود، گُل درشت و اغراق آمیز و بیشتر مناسب فیلم های اکشن و ابر قهرمانی است، و با رویکرد واقع گرای فیلم همخوانی ندارد.

«شهر خدا» حتی برای پلیس و مجریان قانون هم، منطقه ای از یاد رفته است. پلیس تنها وقتی دوباره «شهر خدا» را به یاد می آورد که«لیتل دیدز» هزینه اسلحه های خریداری شده را پرداخت نمی کند. در اواخر فیلم، ماموران پلیس به دستور دلالان اسلحه، به «شهر خدا» هجوم می آورند؛ و اکثر اعضای دو گروه تبهکار کشته یا دستگیر می شوند؛ و سرانجام بچه هایی که از «لیتل دیدز» و رفتار خشن و وحشیانه اش، کینه به دل دارند(و در حقیقت معصومیتشان قربانی مطامعِ«لیتل دیدز» و مناسبات «شهر خدا» شده است) پیکر بی جانش را آماج گلوله های انتقام خود می کنند.

در پایان فیلم که آرامش موقتا به «شهر خدا» باز می گردد، «راکت» با عکس هایش از واقعه سرکوبِ تبهکاران، به شهرت می رسد؛ و برای اولین بار بدون ترس و نگرانی اسمِ کامل و شغلش را اعلام می کند: «ویلسون رودریگز، عکاس». وقتی«راکت» شجاعانه این کلمات را به زبان می آورد، سرانجام واقعا باور می کنیم که او موفق شده از سرنوشتِ محتومش در «شهر خدا» بگریزد؛ و جزو معدود افرادی باشد که توانسته اند از این مدار بسته، به سلامت عبور کنند.

این شهر نفرین شده نام کنایی «شهر خدا» را بر خود دارد؛ اما بهشتی برای تبهکاران است؛ و خیابان هایش هر روز با خون بی گناهان رنگین می شود. شهر دوزخی که خدا را فراموش کرده و بسیار از او دور است.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها