تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۴/۰۷ - ۲۱:۵۴ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 90672

ابراهیم افشار در همشهری نوشت :

اگر حرف‌های رقیه فخرالملوک را آقای گارسیا مارکز می‌شنید مطمئنم یکجورهایی خاطرات او را می‌نوشت که همه می‌گفتند تخیّل محض است؛ جریان سیال ذهن. اواخر دهه‌۶۰ که رفته بودیم پیشش و او داشت خاطرات عاشقیت‌اش را ردیف می‌کرد که شباهت غریبی در مه‌آلودگی، به کاراکتر اریندیرای ساده‌دل آقای مارکز داشت اما نمی‌توانست مادربزرگ بی‌رحم اریندیرا باشد. رقیه فخرالملوک چهره‌آزاد – مادر تیپیک سینمای ایران بود و تا ابد هم مادری خواهد کرد برای سینما. اما او عجیب دوست داشت که سلبریتی‌های مونث زمانه، سرگذشت مرارت‌های او را بشنوند و بدانند که با پشت، توی چه عسلی افتاده‌اند! می‌گفت آن روزها که کارش در سینما را با آقای صادق بهرامی تازه آغاز کرده بود مجبور شده به همه بگوید دختری ارمنی است! چون زن‌ها حق عکس انداختن نداشتند چه رسد به اینکه فیلم بازی کنند. هنرپیشگی فقط مختص زنان اقلیت‌های‌ مذهبی بود. تعریف می‌کرد که حوالی سال ۱۳۰۹یک روز با مامانش و باجی‌اش رفته بودند توی عکاسخانه‌ای واقع در لاله‌زار که عکس بیندازند اما وقتی بیرون آمده بودند یک آژان کنه، علنا جلوشان را گرفته و جلب‌شان کرده بود که ببردشان کمیساریا. از لاله زار تا کمیساریا را توی راه، مُخ مامان فخرالملوک را خورده بود که خانم خجالت نمی‌کشی ۲تا دختر مسلمون‌ات رو آوردی عکاسخونه، عکس بگیری؟ حیا نمی‌کنی؟ شرم را خوردی و ناموس را قورت داده‌ای؟ تعریف می‌کرد که ما از ترس کپیده بودیم زیر چادرمشکی مادر و ساعت‌ها مامان‌جان التماسش می‌کرد که این دفعه را ول‌ کند برویم. بعدش هم که دیگر پشت دستش را داغ می‌کند تا دخترانش را تا آخر عمر به عکاسخونه نبرد. فخرالملوک خانم، بعد هم که رفته بود پیش اسماعیل‌خان مهرتاش و جامعه باربد، آنقدر پیس‌های مادرانه اجرا کرده بود که مادرانگی درصورتش نشست کرده بود. اما آنجا هم امنیتی نداشت چون به محض اینکه دختران همشاگردی‌اش در مدرسه می‌شنیدند که او تیارت بازی کرده است می‌ریختند سرش و سیاه و کبودش می‌کردند.آنها به او می‌گفتند «تو ارمنی شدی که موهاتو کوتاه کردی؟» حتی معلم‌هایش هم به او نمره نمی‌دادند فقط به این دلیل که رفته است تیارت. آن روزها در کل ممالک محروسه، حتی یک سالن تئاتر وجود نداشت و اعضای گروه مجبور بودند در خانه‌های همدیگر قرار تمرین بگذارند. بدی‌اش این بود که حتی در خانه‌ها هم امنیت نداشتند و یکهو می‌دیدی که بچه‌محل‌ها ریخته‌اند روی پشت‌بوم و دارند «هو»شان می‌کنند! نه نوری بود، نه دکوری، همه جا را چراغ دستی روشن می‌کرد اما دل‌ها عجیب خوش بود. فخرالملوک خانم در آخرین پیس زندگی‌اش، توی تئاتر کسری، با لرتاخانم همبازی شد و ناگهان کمرش روی سن گرفت. جوری درد می‌کشید که خدای ناکرده فلج بخواهد بشود. هرجوری بود اما تا پایان نمایش دوام آورده و دیگر در رختکنی از هوش رفته بود. او آنجا اما دیالوگی داشت که تا آخر عمر فراموشش نکرد. در صحنه‌ای غریب باید می‌گفت «دیگر عمرم به پایان رسیده و باید کفنم را آماده کنم.» روزی که به دیدنش رفتیم، این دیالوگ را تکرار کرد. این بار نه در متن یک نمایش که در زندگی واقعی‌اش گفت. نمی‌دانم حالا زندگی‌اش تبدیل به تئاتر شده بود یا تئاترش تبدیل به زندگی. کفن‌اش دیگر واقعا آماده بود. پرسیدیم مامان‌خانوم آیا اون عکس موهای پسرانه‌تان را ندارید که به خاطرش از هم‌مدرسه‌ای کتک خوردین؟ خندید. اما ای کاش نمی‌خندید و کمی گریه می‌کرد. با آن کمرِ خراب چه شکلی می‌توانست آلبوم هایش را زیر و رو کند؟ تازه زیر و رو هم که می‌کرد چه شکلی می‌شد آن تصویر موهای پسرانه را چاپ کرد؟ من خر را بگو.

برچسب‌ها:

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها