تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۱۱/۰۷ - ۱۵:۳۱ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 104576

سینماسینما، آیدا مرادی آهنی:

در قابهای شلوغ اندرسون، در آن سرزمینهای عجایب رنگارنگ، حیوانات در استاپ موشنهای او راه میروند و صحنهها مثل نگاتیوهای دوربینی آنالوگ، یا کوپه‌‌های یک قطار از جلوی چشم ما میگذرند و بالاخره در این فیلم آخر کار به جایی میرسد که یک نظام توتالیتر به جان سگها بیفتد و بعضی سگها تاب نیاورند و از قلاده خودشان را حلقآویز کنند. شهر حالا دیستوپیایی است که دست به ویرانی خودش زده؛ فضای آنْ یک جهان پسابلیدرانری است، اما در عین حال «جزیره سگها» مثل «دارجلینگ لیمیتد» اتفاق افتادنِ یک سفر است. هندِ وس اندرسون بیشتر تصور هند بود تا خود هند. سرزمین همه خیالات شیرین بود و تعبیر صلح درونی که آن سرزمین زردچوبهای مثل گردنبندی از گلهای رنگارنگ به گردن شخصیتهایش انداخت. حالا ژاپنش هم سرزمینی است که از دل تاریکخانه تاریخ سینما و تاریخ هنرهای تجسمی و تاریخ ادبیات ژاپن بیرون آمده. ژاپن او، ژاپن به سعی وس اندرسون است.

رباتها، نودلها، واسابی تند، سوشی، طنین تند محکم و افسونگر کلمه «آرگاتو» و بالاخره آن شکوفههای گیلاس، باشو، ایسّا و همه در دل افسون سکوت ژاپنی نشستهاند و مثل گربهای مرموز ناگهان ظاهر میشوند. شاید افسانههایی باشد که از آن خبر نداریم، حکایتهایی که میگویند هر شهر خوی حیوانی منحصربهفردی دارد؛ هر شهر به موشهایش یا کلاغهایش یا گوزنهای جنگلهایش شبیه است و شهر آخرین فیلم اندرسون، خلقوخوی گربههایش را دارد. در لحظه بیرحم است و ساکت و مگو و آماده خیز برداشتن. ولی این همان خلقوخوی فیلم اندرسون هم هست. لحظهای نمیشود از فیلم غافل شد و دقیقا این همان حالی است که در سفرها داریم. ما پیوسته مواظب کشفیم. در «هتل بزرگ بوداپست»، در «دارجلینگ لیمیتد»، و در این آخری -اتفاقا بیشتر از بقیه- باید چنگ بزنیم به کلمهها و به نگاه شخصیتها، وگرنه لحظهها مثل آبْ سریع از میان دستهایمان سر میخورند و دور میشوند و صحنهای دیگر جایشان را میگیرد. اندرسون همیشه راحت میبردمان به شهری دور، اما شهرهایش آسان نیستند. فرهنگ غریب و زبان ناآشنا؛ ما به مترجم و زیرنویس احتیاج داریم. حاشیهها و زیرمتن و ارجاعات در هر قاب با سرعت از مقابلمان میگذرند؛ مثل یک قطار سریعالسیر ژاپنی، و اتفاقا در صحنه بعد همه چیز خاکستر شده و دور میشود؛ مثل خاکستر مردهای که تازه سوزاندهاند. در جهان اندرسون یک جمله، یک نگاه، باید گویای جهانی پشت ذهن گویندهاش باشد. سگ ولگرد به آتاری میگوید: «من چوبی را که انداختی، برایت نمیارم چون تو صاحبمی، میارمش چون دلم برات میسوزه.» به اندازه یک پاراگراف حرف زده انگار. با تساهلی از جنس ذن. آتاری هم وقتی قرار است همه حرفهای دلش را به عمویش بزند، همه چیز را در سه خط، در یک هایکو به او میگوید: «چه اتفاقی برای بهترین دوست انسان افتاده؟ سقوط شکوفه بهار.»

و سقوط شکوفههای بهار یعنی مرگ زیبایی ژاپن.

ذات مینیمال دیالوگهای اندرسون، ذات سهخطیهای جادویی ژاپنی است. و هر قاب او، هر صحنه از فیلمش بر موجهای هوکوسایی سوار است؛ خیز برداشته و خروشان است و کفآلود است و میرود که موجی بسازد و جایی فرود بیاید و میآید. اینجاست که میشود دوباره تاکید کرد ژاپن وس اندرسون، بیشتر ژاپنی است از میان قابها و آموختههایش از سینما تا آنکه برآمده از فرهنگ ژاپنی باشد. اینجا هم با طنز همیشگی‌‌اش به سراغ مضمون فیلمش میرود. اندرسن بلد است مضمونهایش را دست بیندازد و آنچه را که جدی میگیرد، به دل چالشی بیندازد تا بتواند با انصاف تمام دیالوگهایی سرخوش راه بیندازد.

چه یک روباه شگفتانگیز و دارودستهاش باشند و چه سگها؛ در هر صورت حیوانها قرار است انسانها را شکست بدهند و رامشان کنند. به آدمها یاد بدهند که چطور باید حواسشان را جمع کنند. اینجا هم حیوانات آنارشیستهای زمانه خودشان هستند. به نظر میرسد که اندرسون برای نمایش و تکمیل نظام دیکتاتوریاش از همه رفتارهای نظامهای توتالیتر زمانه خودمان وام گرفته. نشانگان ریاستجمهوری جدید آمریکا، کمونیست چین، مافیای سیاه روسیه، خوفانگیز بودن کره شمالی، همه را میشود در «جزیره سگها» دید. رسانههای این نظامها به اندازه حاکمانشان طرف طعنه و انتقاد اندرسون هستند. تلویزیون برنامه زندهای را با بهانه نقص فنی قطع میکند. و نیروهای مسلح حکومت تنها هنگام حمله و سرکوب است که بهموقع و سروقت و دقیق حاضر میشوند، و البته برخلاف ادعاها و امکانات جدیدشان از چند سگ و یک کودک شکست میخورند. سگهای فیلم اندرسون همه خوباند. گاهی هم رامنشدنیاند، اما سگهای سربهراهی هستند. حتی جدی جدی نمیدانند چرا گاز میگیرند. میخواهند مطیع باشند. یک سپاه افسانهای که قرار است و باید علیه لشکر تاریکی بجنگد. و این شاید آن محل مکث در روبهرو شدن با فیلم تازه اندرسون باشد.

آتاری سامورایی کوچکی است که لباس خلبانی پوشیده. ترسی ندارد از اینکه میخی را چنان از سرش بیرون بیاورد که یک سامورایی شمشیر هاراکیری را. مصمم و سربازوار قدم برمیدارد، اما در عین حال احساسهای کوچکی دارد. یک مبارز واقعی است، همانقدر که یک سامورایی میتواند باشد و در عین حال اشکهایش از دلرحمی کودکانه میآیند. پسرک در اوایل فیلم اندرسون چندان جای مانور ندارد. در پیشزمینه خاندان کوبایاشی و تجمع سگها تعریف میشود. کمکم اندرسون او را نشانمان میدهد. مثل وقتی که بازیگوشیاش را در شهر بازی میبینیم. بهترین صحنهای است که در آن ذات کودکانه و مبارز آتاری به یک میزان و با قوت نشان داده شده است. میخواهد بازی کند و این بازی را با مبارزه به دست میآورد. اگر جسارت کنیم و بگوییم جزیره سگهای اندرسون، ترکیبی از منطق و جهان مبارزان کوروساوا و جهان چهارفصل اوزو است، آیا زیادهروی کردهایم؟

چیزهایی است که مثل یک داستان کوروساوایی قرار نیست از آنها سر دربیاوریم، مثل دلیل نفرت خاندان کوبایاشی از سگها. چقدر کشته شدن پدر و مادر آتاری مرموز است. نمیدانیم چرا کشته شدهاند؟ جریان تصادف چه بوده؟ هرچه باشد، تصادف و مرگ در خانوادههای سیاسی و بزرگ تاریخ علتها و عوامل غریبی داشته. و در عین حال مرگ پدر و مادر آتاری ما را یاد غم سیال فیلمهای ازو میاندازد. وجود سگ بادیگارد، سر رسیدن یک دوست و یک همراه است و مرگش تداعیکننده مرگ پدر و مادر آتاری. ما هم مانند آتاری از خودمان میپرسیم مرگ پدر و مادرش چقدر میتواند مثل مرگ سگش، مرگ عمدی بوده باشد؟

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها