تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۵/۱۶ - ۱۶:۳۶ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 23200

محسن آزرمکیارستمی و مفهوم عشق

محسن آزرم

تعدد کپی‌ها و تماشای سال‌های دراز کپی‌هاست که ما را مقابل اصل میخکوب می‌کند و نفس را در سینه‌مان حبس می‌کند. ما همه‌مان متخصص نیستیم که مقابل یک اصل بایستیم و درکش کنیم. بدون وجود کپی‌ها ما اصل را درک نمی‌کردیم. درواقع ما هر چیزی را وقتی قرار است عاشق شویم، به‌عنوان اورژینال نگاهش می‌کنیم و خودمان این بلا را سر خودمان می‌آوریم و آن‌قدر می‌بریم بالا و آن‌قدر صفر جلو عدد می‌گذاریم که دیگر خودمان نمی‌توانیم پرداخت کنیم. وقتی نمی‌توانیم بپردازیم، شروع می‌کنیم صفرها را دانه‌دانه حذف کردن و Discount می‌گیریم خلاصه. بعد می‌رسیم به واقعیتش؛ نکته‌ای که در این هست و من بیشتر بهش اعتقاد دارم، این است که دسترسی به اصل در بضاعت خیلی از ماها نیست. بنابراین قدر کپی را بدانیم؛ این است که مهم است.

عباس کیارستمی

  1. «کپی برابر اصلِ»کیارستمی عشق را به‌عنوان فریبی بزرگ به تماشا می‌گذارد و در این راه پیرو استاندالِ رمان‌نویس است که به تبلور عشق باور داشت و می‌گفت عشق چیزی جز توهم نیست و نباید خیال کرد که عشق گاهی اشتباه می‌کند و راه را به ‌خطا می‌رود، چراکه عشق به‌زعم استاندال اساسا اشتباه است و خوزه اُرتگا یی گاست هم در رساله‌ «درباره‌ عشق» از قول این رمان‌نویس فرانسوی می‌نویسد: «ما وقتی عاشق می‌شویم که تخیل و توهمِ ما دیگری را دارای کمالی می‌انگارد که وجود ندارد. یک روز توهمِ ما از بین می‌رود و با از بین رفتن آن، عشق می‌میرد.» و توضیح می‌دهد: «این بدتر از نسبتی ا‌ست که سال‌های پیش به عشق می‌دادند و می‌گفتند «عشق کور است». برای استاندال عشق از کور بودن هم بدتر است. ما در عشق نه‌تنها واقعیت را نمی‌بینیم، بلکه چیزی و خصوصیتی را که وجود ندارد، به ‌جای عشق می‌نشانیم.»

نکته‌ اساسی «کپی برابر اصلِ» کیارستمی ظاهراً همین توهم عشق است؛ جست‌وجوی کمال در دیگری بی‌آن‌که واقعا کمالی در کار باشد. این چیزی‌ است که کیارستمی نامش را گذاشته اصل و کمی بعد از نمایش فیلم در جشنواره‌ کن به یوسف اسحاق‌پور می‌گوید: «همیشه در هر کپی چیزی از اصل هست که اتفاقا درست‌تر و زیباتر از اصل است. پسران و دختران آدم و حوا کپی‌هایی اصل‌تر از آدم و حوا هستند. همین است که ما هم کپی‌هایی برابر اصل هستیم.»

از این نظر کیارستمی به‌ اندازه‌ استاندالِ فرانسوی بدبین نیست؛ چون او عشق را به‌کلی زیر سوال می‌بَرَد و از سلطه‌ تخیل و توهم می‌گوید. اما کیارستمی با این‌که عشق را در وهله‌ اول به چشمِ توهم می‌بیند، در ادامه توضیح می‌دهد که آن‌چه در دسترس ماست، کپی‌های مختلف و متنوعی‌ هستند که هرچند شباهتی به اصل دارند، ولی اصل نیستند و قاعدتا نمی‌توانند جای اصل را بگیرند. در نبود اصل است که کپی‌ها بیشتر و بیشتر می‌شوند و کم‌کم کار به جایی می‌رسد که فکر می‌کنیم چه ‌کسی آن‌چه را که اصل بوده، تشخیص داده و چه ‌کسی می‌تواند تفاوت اصل و کپی‌ها را تشخیص بدهد؟

مسئله انتخاب بین کپی‌های مختلفی‌ است که شاید تفاوت‌های کم‌رنگی با هم داشته باشند، ولی به‌هرحال کپی‌اند و نمی‌شود آن‌ها را به ‌جای اصل قالب کرد. اگر به‌ جست‌وجوی الگوی پیوند انسانی برآییم، لابد سر از داستان آدم و حوا درمی‌آوریم؛ پدر و مادر همه‌ مردمانِ کره‌ زمین و باز به ‌قول کیارستمی در جوابِ سوال اسحاق‌پور که خواسته بود بداند زن و مردِ «کپی برابر اصل» واقعا یکدیگر را می‌شناسند یا نه؛ «اگر موجود بشری را یک انسان جهان‌شمول تلقی کنیم و فرهنگ و مذهب و زبانش را به حساب نیاوریم، می‌توانیم فکر کنیم که این زن و مردِ فیلم همدیگر را می‌شناسند، یا شاید همدیگر را نمی‌شناسند، ولی ذات مشترکی دارند. بنابراین من این‌جا داستان آدم و حوا را دوباره اختراع کرده‌ام.» اختراع دوباره‌ داستان آدم و حوا ظاهرا کار هر روزه‌ زوج‌هایی ا‌ست که به جست‌وجوی راهی برمی‌آیند که زندگی را از حالت تکراری‌اش خارج کنند، اگر اصلا چنین کاری ممکن باشد و اگر اصلا زندگی چیزی جز این حالت تکراری باشد.

  1. رابرت استرنبرگ در کتاب «قصه‌ عشق» نوشته آدم‌ها معمولا عاشق کسی می‌شوند که قصه‌ای درست مثل قصه‌ آن‌ها داشته باشد، یا قصه‌اش دست‌کم شبیه قصه‌ آن‌ها باشد و تازه وقتی به‌ یاد بیاوریم که آن‌ها مکمل نقش ما هستند، می‌رسیم به این حقیقتِ شاید فراموش‌شده که جنبه‌هایی از شخصیت‌ آن‌ها شبیه ماست. اما هرکسی جنبه‌های دیگری دارد که شبیه دیگران نیست و همین استرنبرگ را به این نتیجه رسانده که اگر از قضای روزگار دو آدم عاشق یکدیگر شوند و قصه‌های کاملا متفاوتی داشته باشند، قاعدتا هم پیوند این دو آدم به ‌هم می‌خورَد و هم عشقی که خیال می‌کرده‌اند مرحله‌ تازه‌ای از زندگی آن‌هاست. قصه‌ مشترک است که علاقه را در وجود دو آدم زنده می‌‌کند. شباهت است که آن‌ها را یک‌جا و کنار یکدیگر می‌نشاند.

«کپی برابر اصل» برای فرار از حالت تکراری زندگی راهی را پیش روی تماشاگرانش گذاشته که قاعدتا ایده‌ زن فیلم است؛ چون بعید است مرد فیلم کاری به این چیزها داشته باشد. راهش این است که از نو به ۱۵ سال قبل برگردند و باب آشنایی را باز کنند. بازگشتن به گذشته قاعدتا ممکن نیست؛ پس باید با نقش بازی کردن موقعیت تازه‌ای را بسازند. انگار همه ‌چیز از همین لحظه شروع شده؛ از جایی که مرد پا گذاشته به جلسه‌ رونمایی کتابش و قرار است چند کلمه‌ای هم درباره‌ این کتاب و ایده‌ کپی و اصل حرف بزند و البته کتاب را هم برای آن‌ها که دوست دارند بخرند، امضا کند.

خودِ این ایده‌ای که قرار است درباره‌اش حرف بزند، عملا همان اتفاقی‌ است که دارد می‌افتد. ما اصل را ندیده‌ایم یا دست‌کم به این زودی نمی‌بینیمش، یا اصلا خبر نداریم که اصلی در کار است و آن‌چه می‌بینیم، اصل نیست و این است که باید به کپی قناعت کنیم؛ به چیزی که شبیه‌تر است به اصل و البته این‌جا پای یک زندگی در میان است که اگر دو آدم اصلی‌اش دست نجنبانند، ممکن است از دست برود و چه می‌شود کرد که مرد این زندگی حتی آدابِ این بازی را هم بلد نیست، یا دست‌کم استعدادی در این کار ندارد و آن‌چه را که برای این کار لازم است نیاموخته، یا اگر آموخته، علاقه‌ای به این کار ندارد و زن است که باید به‌تنهایی بازی را پیش ببرد؛ حتی به قیمت این‌که خسته شود، از پا بیفتد، بغض کند و کلمه‌هایی را که سال‌هاست نگفته، به زبان بیاورد؛ کلمه‌هایی که آن‌قدر مانده‌اند و جا افتاده‌اند که همیشه معجزه می‌کنند و همیشه راه را نشان می‌دهند.

گفتن این کلمات نتیجه‌ مشاجره است و مشاجره ظاهرا از پیِ روزمرگی می‌آید. پای روزمرگی که در میان باشد، عشق تغییر شکل می‌دهد. از بین نمی‌رود. هست. همان‌جا که باید باشد. اما کم‌رنگ می‌شود؛ مثل هر چیز دیگری که زمان رنگِ رویش را می‌بَرَد. با جدل‌ها و دعواهاست که دوباره آشکار می‌شود.

  1. می‌شود «سخن عاشقِ» رولان بارت را به یاد آورد.

می‌نویسد: «مشاجره تنها یک فاعل دارد، که با اختلاف انرژی به دو پاره تقسیم می‌شود (مشاجره از جنس الکتریسیته است). این عدم توازن می‌تواند گیر پیدا کند (مثل موتوری که گیر می‌کند)، و مشاجره می‌تواند دنده را جا بیندازد: طعمه تا تله‌ای باید باشد که هر یک از دو هماورد برای تصرف آن تلاش کند. این طعمه معمولا یک واقعیت است (که یکی آن‌ را تایید و یکی تکذیب می‌کند)، یا یک تصمیم (که یکی می‌گیرد و دیگری نمی‌پذیرد). مادام که آن‌چه مورد جروبحث واقع می‌شود، یک واقعیت یا یک تصمیم باشد، یعنی چیزی که بیرون از زبان واقع می‌شود، و فقط کارش این است که زبان را به راه اندازد، رسیدن به اتفاق‌نظر ناممکن است: مشاجره موضوعی ندارد، یا دست‌کم خیلی زود بی‌موضوع می‌شود: این خود زبان است که موضوعش را از دست می‌دهد.»

حرف همیشه حرف می‌آورد و در فاصله‌ کلماتی که به زبان می‌آیند، کلمات دیگری شکل می‌گیرند. تفاهم اولیه جایش را به سوءتفاهم می‌دهد و هر کلمه انگار معنای دیگری می‌گیرد. لحن کلمه‌ای که مرد به زبان آورده، زن را عصبی می‌کند و نوع گفتن زن است که مرد را به گفتن چیزی دیگر وامی‌دارد. کلمه‌ای در جواب کلمه‌ای.

در چنین موقعیتی زن است که اصرار می‌کند به ماندن و بودن و مرد فقط نگاه می‌کند و گیج‌تر از همیشه به این فکر می‌کند که واقعا چه اتفاقی افتاده. زنِ «کپی برابر اصل» جای خالی همه‌ زن‌هایی را که در سینمای کیارستمی غایب بوده‌اند، پر کرده؛ زنی که بلد است زندگی کند، بلد است عاشقی کند و بلد است کلمه‌هایی را به زبان بیاورد که در آخرین لحظه اجازه‌ سقوط به دره را نمی‌دهند.

  1. این‌جاست که می‌شود «شیرین» را به یاد آورد؛ فیلمی با حضور زنان و درباره‌ زنان و این زنی که زنانِ فیلم به تماشای سرگذشتش نشسته‌اند، به ‌قول آن پژوهش‌گر ادبیات ایران «دخترک مغرور و لج‌بازی است که جسورانه پنجه در پنجه‌ سرنوشت می‌اندازد و در نبرد با شاه قدرتمندِ بوالهوسی چون خسرو پرویز همه‌ استعدادها و امکانات خود را به کار می‌گیرد و با تقوایی آگاهانه و غروری برخاسته از اعتمادبه‌نفس رقیبان سرسختی چون مریم و شکر را از صحنه می‌راند و از خسرو انسانی والا می‌سازد که همه وجودش وقف آسایش همسر شده است.» «شیرین» داستان زنی معمولی نیست؛ داستان زنی قدرتمند است که زندگی‌ را آن‌گونه که می‌خواهد، می‌سازد و آن‌گونه که می‌خواهد، پیش می‌بردَش و از این نظر درست نقطه‌ مقابل شخصیتی مثل لیلی است که باز هم به‌ قول آن پژوهش‌گر ادبیات «بی هیچ تلاشی جنون مجنون و زندگی تلخ خویش را در سرنوشتی قطعی می‌داند و چاره‌ کار را منحصر به مخفیانه نالیدن و اشک حسرت ریختن که فرمان سرنوشت این است و چاره‌ای ندارد جز سوختن و ساختن و در نوحه‌گری با مجنونِ از خلایق بریده هم‌نوا شدن و سرانجام در اعماق حسرت جان دادن و از قید جان رستن.»

انتخابِ شیرین و سرگذشتش انتخابی معمولی نیست و بی‌شک این قدرتِ زنانه و پنجه در پنجه‌ سرنوشت انداختن است که کیارستمی را به انتخاب این داستان واداشته تا همه‌ بازیگران زن سینمای ایران را به تماشای فیلمی بنشاند که اصلا وجود ندارد، اما فرصتی است برای آن‌که خود را در موقعیت شیرین‌ قرار دهند.

  1. بااین‌همه تلاش برای ساختن یا احیای یک پیوند در «کپی برابر اصل» بیشتر به چشم می‌آید؛ بازی‌ای شکل‌گرفته بی‌آن‌که تماشاگران از پیش بدانند سرگرم تماشای یک بازی‌اند و گذر از زمان حال به گذشته فرصتی است برای تماشای زوجی در دو موقعیت و رسیدن به این حقیقت تلخ که هیچ پیوندی دائمی و پایدار نیست و گاهی برای نجات این پیوند باید دست به ابداع بازی‌های تازه‌ای زد که دست‌کم شور و شوق را در وجود زوج زنده می‌کند.

اما زنِ «کپی برابر اصل» یک‌جای این بازی بالاخره خسته می‌شود و اقرار می‌کند همه ‌چیز آن‌طور که می‌خواسته و دوست می‌داشته، پیش نرفته. می‌گوید سعی کرد مسیر را کمی تغییر دهد و چیزهایی را اضافه و چیزهایی را کم کند که درنهایت این پیوند را نجات می‌دهند. آن‌چه کیارستمی در «کپی برابر اصل» پیش چشم تماشاگرانش آورده، عاشق شدن و از عشق فارغ شدن است؛ یا کم‌رنگ شدن عشق و عادی شدن پیوندی که زوجی را کنار هم نشانده، بی‌آن‌که خوشی‌های زندگی‌شان به‌ اندازه‌ ۱۵ سال پیش باشد. سر درآوردن هر دو از رازهای یکدیگر و آشنا شدنشان با چیزهایی که دیگری در وجودش پنهان کرده، آن‌ها را در موقعیت سخت‌تری قرار می‌دهد: ادامه دادنِ این راه یا در میانه‌ راه ایستادن و بریدن و راه دیگری را انتخاب کردن؟

بااین‌همه آن‌که در موقعیت سخت واقعا کاری می‌کند و شیوه‌ تازه‌ای را به کار می‌بندد و فکری به حال این موقعیت سخت می‌کند، زن است؛ نه مردی که انگار خودش را بیش از دیگری دوست می‌دارد و حاضر نیست به‌خاطر دیگری دست به کاری بزند و سوءتفاهم‌ها وقتی به تفاهم بدل می‌شوند، پایان یک پیوند را اعلام می‌کنند.

  1. دختر جوان «مثل یک عاشق» هم گرفتار سوءتفاهم‌هایی است که نمی‌داند چگونه باید از چنگشان بگریزد. دوست داشتن دیگری حسادت را در جان عاشق زنده می‌کند و پسر جوان بی‌آن‌که به حرفی گوش دهد یا اجازه دهد درباره‌ موقعیتی که گرفتارش شده‌اند، چیزی بگوید، دست به تهدید می‌زند؛ سنگی به‌ نشانه‌ این‌که می‌دانم و حواسم به همه‌چی هست، بی‌آن‌که بداند واقعا چیزی نمی‌داند و حواسش به هیچ‌چی نیست.

پرتاب آن سنگ راهی است برای پسر جوان که تصویر تازه‌ای از خودش نشان دهد؛ تصویری که شاید دختر جوان هم آن را پسند کند. یا اصلا از این کار خوشش نیاید. نکته‌ اساسی برای دختر جوان این است که او را همان‌طور که هست، بپذیرند؛ با سابقه و شناسنامه‌ای که می‌تواند برای یکی مایه‌ سرافکندگی باشد و برای یکی اصلا مهم نباشد و به این فکر کند که هر کسی هر جای این دنیا حتما سابقه و شناسنامه‌ای دارد که از دیگران پنهانش کرده است.

این‌جاست که تفاوت دو برخورد را با دختر جوان می‌شود دید: برخورد پیرمردی که سرد و گرم روزگار را چشیده و برخورد پسر جوانی که حسادت درونش به اوج رسیده؛ سنگی که می‌خورد به شیشه‌ای و تهدیدی که ادامه پیدا می‌کند، بی‌آن‌که معلوم باشد بعدِ این واقعا چه می‌شود.

  1. اما چه حیف که روزگار عاشقی هم روزی تمام می‌شود، یا آن‌طور که کیارستمی می‌گوید: «عشق نوعی ناکامی جبری همراه خودش دارد. اگر این‌ را پذیرفتی، به‌‌عنوان یک نشئه و خلسه‌ بسیار لذت‌بخش می‌توانی از آن لذت ببری. همه‌ هنرت باید این باشد که بتوانی زمان این نشئگی را طولانی‌تر کنی. همین. مثل توصیه‌ای که پزشکان بابت سلامتی و طول عمر به آدم می‌کنند، اما این توصیه‌ها نباید باعث شود که من مرگ را فراموش کنم.»

حقیقت این است که همیشه باید چشم‌به‌راه لحظه‌ای بود که همه ‌چیز تمام می‌شود؛ لحظه‌ای که انگار چنین چیزی اصلا نبوده؛ لحظه‌ای که عشق هم مثل هر چیز دیگری از بین می‌رود، یا کم‌رنگ می‌شود؛ آن‌قدر که انگار هیچ‌وقت نبوده، یا انگار همه ‌چیز خوابی در بیداری بوده.

ماهنامه هنر و تجربه

 

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها