تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۶/۱۱ - ۱۳:۵۶ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 25778

مهرزاد دانشمحک شرافت

مهرزاد دانش – منتقد:
چرا مرگ؟ در بین موضوعاتی که دوستان نشریه هنر و تجربه پیشنهاد داده بودند، به نظر میرسد مفهوم و عنصر مرگ در چهارچوب فیلمهای اصغر فرهادی، اولا کمتر کار شده است (بیشترین مایههای تحلیلی درباره فیلمهای این کارگردان، عموما در طیفهایی مانند قضاوت، دروغ، خانواده، گسستهای اجتماعی و… سیر میکند) و ثانیا برخلاف نادیدهانگاریها، نقش مهمی را در مناسبات دراماتیک آثار او ایفا میکند. در بین فیلمهای فرهادی، عنصر مرگ را در لابهلای مناسبات موقعیتی و داستانی چهار فیلم «شهر زیبا»، «درباره الی…»، «جدایی نادر از سیمین» و «گذشته»، میتوان واضحتر جستوجو کرد. البته در «رقص در غبار» نیز میتوان سایههایی از این معنا را یافت و در «فروشنده» هم پایان ملتهب داستان با مرگی همراه میشود که سرشت و سرنوشت ماجرا و آدمهایش را تبیین میکند که پرداختن به آن مجالی مفصل هنگام نمایش عمومی میطلبد.
مرگ فقط برای خود شخص مرده مسیری سرنوشتساز محسوب نمیشود و چه بسا برای دیگران و اطرافیان، تاثیر پویاتری دربر داشته باشد. مرگ یک شخص به مثابه تلنگری است برای دیگران تا بازتاب تصمیمها و منشها و رفتارهای خود را در محوریت آن بازخوانی کنند. این فراگرد، البته منحصر در معنای سنتی/ اخلاقی «عبرت گرفتن» از این مایه نیست و پیامدهای اجتماعی و انسانیاش بیشتر مورد نظر است. مرگ به مثابه نیستی یا غیبت یک شخص، اطرافیان را در موضعی کنشمند قرار میدهد؛ از این حیث که اولا نقش آنان در ورود شخص به آن سوی عالم هستی تا چه میزان بوده است یا مهمتر، در میانه سکوت ناگزیری که بر شخص مرده تحمیل میشود، مسئولیت انسانی زندگان در ارتباط با او از چه قرار است؟
«شهر زیبا» اولین فیلم فرهادی است که خیلی سریع، موضوع مرگ را در همان سکانسهای آغازین بهعنوان موتور پیشبرنده روایت، به رخ میکشد؛ در آستانگی اعدام قصاص به قتل نوجوانی که رفیقش (علا) را وامیدارد برای متقاعدسازی پدر مقتول به بخشش، وارد عرصهای ملتهب از بزنگاههای عاطفی، انسانی، تصمیمگیری و… شود. اینجا یک دوئل موقعیتی شکل میگیرد: علا و فیروزه برای جلوگیری از یک مرگ تلاش میکنند و پیرمرد برای پاسداشت عزیز مرده خویش، اصرار بر وقوع یک مرگ دارد. دو جوان در مسیر تلاششان دلباخته هم میشوند و پیرمرد هم از روی دلباختگی به دختر مقتولش، تلاش آن دو را هر بار با مانع مواجه میکند. آخر سر هم تعیین تکلیف بر سر این چالش، با انتخاب بین دو گزینه شکل میگیرد؛ عشق در برابر مرگ. راه گریزی نیست.
در «درباره الی…» فقدان ناگهانی یکی از شخصیتها، عرصه جدیدی را بین جمع سرخوش داستان میگشاید که بعد از شوکهای اولیه، بهتدریج و خزندهوار، جلوه مییابد. تا یکی دو سکانس نهایی، البته مطمئن نیستیم که مرگی رخ داده است، اما همین فقدان و غیبت، آدمها را به واکنشی حاد وامیدارد که کاملا در تضاد با رفتارهایشان در مقطع پیش از فقدان بود. حضور و غیبت، زندگی و مرگ، بود و نبود، پدیدههای موقعیتیای هستند که قضاوت افراد را در زمینههای مرتبط، نوسان میبخشد و مهمتر از آن تلاش یکی از شخصیتها برای حفظ راز و درنتیجه شرافت فرد مفقود، بار دیگر یک دوئل موقعیتی را فراهم میکند. این دوئل معطوف به دو سو است: نخست آنکه با مرگ یک انسان، مسئولیت اخلاقی در قبالش برچیده میشود و دوم آنکه مرگ نافی تبعات انسانی در قبالش نخواهد بود. در این مسیر، خود مرگ و شخص متوفی، معیاری هستند برای سنجههای اخلاقی دیگران؛ دیگرانی که خود را محق درباره ارزیابی شخص متوفی میدانند!
در «جدایی نادر از سیمین» مرگ برای طفلی معصوم رقم میخورد که هنوز پا به دار دنیا نگذاشته است؛ جنینی که با سقط ناخواستهاش، پیچیدگی فضایی پرتنش را در دو خانواده، شدت میبخشد و گره سردرگمی را شکل میدهد. اختلاف زناشویی، طلاق، قهر، گسست طبقاتی و… با مرگ جنین، تبلوری مضاعف مییابند و بار گناهی جمعی بر دوش افراد سنگینی میکند: بار دروغ، بار قتل، بار قسم به کتاب مقدس، بار آزار پیرمردی آلزایمری، بار نگاه خیره نسل آینده… اینکه مرگ جنین ناشی از ضربه نادر بوده است یا تصادف اتومبیل، اگرچه در مراحل واپسین روایت مشخص میشود و در طول داستان هم از محورهای اصلی پیشبرد روایت است، اما به لحاظ درونمایه، تفاوتی ماهوی پیدا نمیکند، همانطور که انتخاب دختر نوجوان هم در گزینه ماندن نزد مادر یا پدر در سکانس آخر، عملا مسیر متفاوت دراماتیکی را با هر تصمیمی رقم نمیزند. مرگ در این فیلم، مایهای از تباهی است که آدمها برای فرو نرفتن در آن، دستوپا میزنند و شرافتمندانه تلاش دارند تا هویت انسانی/ اخلاقی خود را در این گیرودار حفظ کنند.
در فیلم «گذشته» هم با مرگ مواجهیم، منتها مرگی نباتی که باز در ریشهیابی وقوعش، کار به تردید میرسد؛ نه تردیدی صرفا درباره اینکه چه کسی عامل وقوع آن بوده است (که به خودی خود همین مایه جزو عوامل پیشبرنده روایت هم هست)، بلکه عمدتا درخصوص جایگاه و موقعیت فردیای که هر شخص در ارتباط با خود و دیگری دارد. خودکشی زن فرانسوی، که به فرو رفتنش در کما منجر شده است، بهطور غیرمستقیم، آدمهای متعددی را درگیر میکند که هر یک گرفتار چالشهای خانوادگی و عاطفی خاص خود هستند. این مرگ باعث میشود آدمها به گذشتهای که هرگز نمیبینیم، ارجاعات مکرر داشته باشند و حال و آینده خود را در ارتباط با آن بازیابی کنند. اینجا مرگ به منزله یک جور احیای شخصیتی برای زندگان است تا در میانه اختلافها و دعواها و زدوخوردهایشان، خود را محک بزنند. سرنوشت نهایی هر یک از اینان (بازگشت احمد به ایران، حضور سمیر در بیمارستان کنار بالین همسر بیهوشش، آرامش لوسی و تنهایی دوباره مارین) پیامد این محکهاست؛ پیامدی که البته در کنار تولدی در آستانه، معنای احیایی مضاعف پیدا میکند.
مرگ در آثار فرهادی، برخلاف ظاهر راکد و ایستای مفهومیاش، عنصری کنشمند در مناسبات شخصیتهای داستان و چهارچوب موقعیتهای دراماتیک است. مرگ یک جور آینه است برای بازتاب کژوارگیهای درون و اینکه در جهان پرآشوب و نامتعادل امروز، چگونه میتوان از این مسیر معوج، به سلامت و شرافت عبور کرد. مرگ، محک شرافت است.

ماهنامه هنر و تجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها