تاریخ انتشار:1399/08/29 - 19:19 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 145404

سینماسینما، آزاده کفاشی

رسیدن به منطقه و اتاق آرزوها کار سادهای نیست. راه‌بلد (استاکر) میخواهد. کسی که بداند نزدیکترین مسیر همیشه بهترین راه نیست. کسی که بداند وقتی وارد منطقه‌ای شدی که با سیم خاردار از بقیه دنیا جدا شده، دیگر راه برگشتی نیست. نمیتوان از نیمه راه منصرف شد و به دنیای همیشگی بازگشت. انگار که سفر به منطقه، نوعی سفر به درون آدم باشد. با هزارتوهایی که میتوان در آن گم شد و با تلههایی که میشود تا ابد در آنها گرفتار شد. سفری که آن‌چه در آن میبینی و میشنوی و آن‌چه پیش میآید، شگفت‌زده‌ات میکند. سفری که در آن، آدمها نام ندارند و با شغلشان شناخته میشوند؛ نویسنده، دانشمند و استاکر. و مگر بعد از پرسیدن نام هرکس، چه چیز بیشتر از پیشه او میتواند به شناختنش کمک کند؟ 

استاکر وقتی وارد منطقه میشود، میگوید به خانه رسیدیم و حالا از همیشه خوشحالتر است. حتی دلش میخواهد مدتی با خودش خلوت کند. برای او منطقه جای خیلی ساکتی است. بدون هیاهوهای دنیای بیرون سیم خاردارها.  هنگامی که همراه استاکر و نویسنده و پروفسور وارد منطقه میشویم، همه چیز آرام رنگی میشود. سکوت همه جا را فرا میگیرد. هیچ‌کس دقیقا نمیداند قبلا چه اتفاقی در منطقه افتاده. ولی بقایایی از تیرهای شکسته و ماشینهای سوخته در طبیعت هست. بقایای صنعتی و نظامی جامانده از آدمهایی که دیگر میترسند پایشان را این‌جا بگذارند. شاید هم آدم فضاییها منطقه را به این شکل درآوردهاند، شاید هم شهابسنگها. هر چه هست، منطقه جای غریبی است که کنجکاوی نویسنده و پروفسور را تحریک کرده و آنها را به درون خود کشانده. 

مسئله این‌جاست که استاکر نویسنده و دانشمند را برای برآوردن هر آرزویی به منطقه نمیبرد. موضوع آرزو داشتن نیست. موضوع درونیترین و ژرفترین آرزوی هر شخص است. چیزی که شاید از آرزو هم فراتر رود و با واقعیت درونی و ذاتی فرد برابری کند. چه بسیار چیزهایی که فکر میکنیم واقعا میخواهیم، ولی نمیخواهیم و چه چیزهایی که میگوییم نمیخواهیم، ولی خواسته اصلیمان همان است. پنهانش میکنیم، چون لابد شرمنده میشویم. انگار که قرار باشد آدمی را که یک عمر از خودش فرار میکرده و با خود روراست نبوده، در منطقه گیر بیندازند و با خودش روبه‌رو کنند. استاکر نویسنده و پروفسور را به منطقه میکشاند تا آنها را با حقیقت خود و روحشان روبه‌رو کند، ولی مگر نه این‌که یونگ باور دارد «مردم هر کاری هر قدر عبث میکنند تا از مواجه شدن با روحشان پرهیز کنند.» از همان ابتدا که سه نفری قدم به منطقه گذاشتند، استاکر برایشان از خارپشت گفت. استاکری که وقتی پا به اتاق گذاشت و اتاق، آرزویش را برآورده کرد، خودکشی کرد. چون ژرفترین آرزویش ثروت بود نه نجات برادرش.  همین است که نه نویسنده در زندگی‌اش آدم خوش‌بختی به چشم دیده و نه حتی استاکر که آدمهای درمانده را به امید خوش‌بختی به منطقه میآورد و با گذراندن از سختترین راهها به آستانه اتاق میرساند. استاکر آدمها را به مهمترین لحظه در زندگی‌شان میرساند و بعد از آن دیگر کاری با آنها ندارد و سراغی هم از آنها نمیگیرد، که بداند این مواجه شدن با روح خود و ژرف‌ترین آرزوها ثمری هم برای خوش‌بختیشان داشته یا نه؟ به نظر نمیآید که جواب این سوال چندان برای استاکر مهم باشد. او به منطقه ایمان دارد. برای کسی که ایمان دارد، جای سوالی باقی نمیماند. در حقیقت نویسنده و پروفسور هستند که مدام سوال میکنند، بحث میکنند و درنهایت حاضر نمیشوند با خود واقعیشان روبه‌رو شوند. آنها هستند که به همه چیز شک دارند. به خوش‌بختی، به آرزو، به ایمان و به سوءاستفاده از همه اینها. و شاید به همین خاطر است که پروفسور با بمبش میخواهد اتاق را نابود کند تا دیگر شکی باقی نماند. تا دیگر هیچ‌کس مجبور نباشد با ذات خودش روبه‌رو شود. چه خوش‌ذات باشد و چه بدذات. 

ولی مگر این مواجهه چطور اتفاق میافتد؟ این‌طور که استاکر پیشنهاد میکند، با مرور گذشته. استاکر در دنیای ذهنی خودش باور دارد وقتی آدمی گذشتهاش را مرور کند، مهربانتر میشود و این‌جاست که لابد راهی برای مواجه شدن با روحش مییابد. ولی همه که به چنین چیزی باور ندارند! نویسنده و پروفسور در جست‌وجوی گذشته خود به چه چیزی ممکن است برسند که مهربانتر شوند؟ به شوقی که برای برتری‌جویی بر دیگران داشتهاند، به جایزههای برده و نبردهشان، به شکستهایشان، به انگیزهای که نداشتهاند، یا نگرانی که برای سرنوشت دنیا دارند؟ یا خیلی چیزهای دیگر که هیچ‌وقت با تمام پرگوییشان از آن حرف نزدهاند. نه نویسنده و نه پروفسور هیچ‌کدام حاضر نمیشوند داخل اتاق شوند. آنها ایمانی را که استاکر در جست‌وجوی آن است، نمییابند و همان‌جا در آستانه در میمانند و خسته و درمانده برمیگردند به نقطه شروع. به همان میخانهای که سفرشان را از آن‌جا آغاز کرده بودند؛ جایی که همسر استاکر منتظر اوست و با چهرههای حیران سه مسافر منطقه روبه‌رو میشود. میخانهای که دوباره همه چیز در آن رنگ میبازد. درحالی‌که دختر استاکر جایی بیرون میخانه نشسته و سوی دیگری را نگاه میکند.

و اما در همان حال که نویسنده و پروفسور از سفر بی‌نتیجه خود سرخورده شدهاند، در همان حال که استاکر از ایمان نداشتن مسافرانی که به منطقه برده بود، ناله میکند و در همان حال که زن استاکر از عشقش به او و خوش‌بختی توام با دردش میگوید، دختر استاکر سر را از کتابی که میخواند، بلند میکند و با نگاهش لیوانی را روی میز حرکت میدهد. پیش از این‌که صدای قطار بیاید. پیش از این‌که لیوانها در اثر لرزش زمین جابه‌جا شوند، او با نگاهش معجزه میکند، بدون این‌که هیچگاه پایش به منطقه رسیده باشد.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها