تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۲۸ - ۲۲:۱۲ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 45770

ماجرای نیمروز

محمد قوچانی در هفته نامه صدا نوشت :«ماجرای نیمروز» تنها یک «داستان امنیتی» (از نوع حکومتی) نیست؛ ماجرایی «معمایی» است که همچون لایه های تو در توی یک پازل می تواند همزمان سرگرم کننده، تفکر برانگیز و راهبردی باشد:
لایه‌ی اول این پازل، سینمایی است:
یک درام پلیسی که حتی اگر فرض کنیم مخاطب ما هیچ اطلاعی از تاریخ معاصر ایران ندارد، می تواند داستان را دنبال کند و به هیجان بیاید و با آن سرگرم شود. پیش از این تهیه کنندگان فیلم سیانور برای جذب تماشاگر به داستان پیچیده تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین خلق ناچار شده بودند یک درام را در دل تاریخ (عشق دختر چریک و پسر پلیس) تعبیه کنند؛ در ماجرای نیمروز با وجود قصه کمرنگ مشابهی (که البته استادانه به پایان می رسد) خود قصه‌ی نیمروز ۱۹ بهمن ۶۰ آن قدر جذاب هست که نیازی به این ملودرام در دل درام نباشد. همه ملودرام ماجرای نیمروز در لبخند جوان اول فیلم به معشوقه اش در آن اتاق ویران شده در خانه‌ی تیمی موسی خیابانی ختم می شود که به ثانیه نرسیده در صورت مخاطب می‌خشکد! درام ماجرای نیمروز اما از نوع «وسترن اسلامی» است. در کشوری که تحت تأثیر ایده های چپ و باورهای روشنفکری «قهرمان» مرده است و شعارهایی مانند «خود مردم قهرمانند» یا «بیچاره مردمی که نیاز به قهرمان دارند» رواج دارد؛ یک کارگردان جرأت کرده و فیلمی قهرمان محور ساخته است:
پس از قهرمان «ایستاده در غبار» اینک «یک گروه» قهرمانان ماجرای نیمروز هستند و درست به همین علت است که بازیگر نقش اول این فیلم معلوم نیست کدام است؟: سر تیم اتو کشیده و برادر گونه احمد مهران فر؟ مغز متفکر و متشکک گروه؛ جواد عزتی؟ بازوی عملیاتی خشن فیلم؛ هادی حجازی فر؟ چهره آرام و مصلح فیلم؛ مهدی زمین پرداز؟ یا… فیلم یک معنا اصلاض ستاره (سلبریتی) ندارد و تنها ستاره فیلم؛ یعنی مهدی پاکدل «ضد قهرمان» است (و چه ضد قهرمان باورپذیری که ریا کاری اش کشف ناشدنی و رازآلود اما باورپذیر است) اما کارگردان با ریتمی مناسب و هیجان هایی به موقع در روایت تاریخی هشت ماه (۳۰ خرداد – ۱۹ بهمن ۶۰) توانسته است در چند ایستگاه (شورش مجاهدین / انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی / انفجار جلسه شورای امنیت کشور و سرانجام کشف خانه امن موسی خیابانی) حرکت فیلم را حفظ کند و با حوادثی مانند کشف کمیته قلابی یا دیدار انتحاری با زن تواب بر هیجان زمانه فیلم بیفزاید.
مهمترین نکته ارزش سینمایی – داستانی فیلم در پرهیز کارگردان از ایدئولوژی زدگی است. ماجرای نیمروز داستانی جانبدارانه است. ماجرا از یک روی سکه روایت می کند و اصلاً قصد ندارد به شیوه سینمای روشنفکری با نسبی گرایی اخلاقی هر دو طرف را راضی نگه دارد یا قضاوت را به مخاطب بسپارد یا فیلمی با «پایان باز» بسازد. کارگردان و نویسنده هر دو قضاوت نهایی خود را انجام داده اند اما آن را به مخاطب حقنه نمی کنند. این میزان از ایدئولوژی (که در فیلم وجود دارد) حداقلی است که در یک فیلم انقلابی باید وجود داشته باشد اما در هیچ جای فیلم سخنرانی وجود ندارد چرا که قهرمانان فیلم نه روشنفکران که گروهی از مأموران هستند که نهایتاً از فتح قله ها به کشف خانه ها فرا خوانده شده اند. اما از نظر یک نیروی امنیتی این یک تنزل رتبه است نه ارتقای درجه! هیچ کدام از قهرمانان ماجرای نیمروز از ضرورت حفظ ارزش های انقلاب یا تداوم راه بهشتی و رجایی یا حتی ضعف های عقیدتی و اخلاقی مجاهدین خلق «سخن» نمی گویند؛ آنان با «عمل» خود و رفتار خود قرار است از انقلاب دفاع کنند. از سوی دیگر آنان هرگز اسطوره نیستند یا سعی نمی کنند اسطوره باشند. خطا می کنند و رفتارهای غیرعرفی از خود نشان می دهند. تخمه خوردن برای جوانان انقلابی دهه ۶۰ یک رفتار ضدارزشی است اما هادی حجازی فر (که بی شک قهرمان ترین قهرمان فیلم است) به تخمه خوردن حتی یک تعقیب و مراقبت و عملیات اعتیاد دارد! قهرمانان ماجرای نیمروز زمینی اند نه آسمانی، حتی زمینی تر از شهید احمد متوسلیان در ایستاده در غبار!
ماجرای نیمروز
عشق کمرنگ مهرداد صدیقیان هم در ماجرای نیمروز وجه دیگری از پرهیز از ایدئولوژی زندگی است. او برای جذب و نجات معشوقه از دست رفته اش نمی کوشد از خوبی های انقلاب بگوید؛ از او می خواهد با هم به جایی بروند که آن طرف و این طرف هیچ کدام نباشند؛ جایی در خارج از ایران! تنها تلنگر او بر دختر مجاهد یادآوری جمعیت بدرقه کنندگان پیکر شهید بهشتی است و این که مگر نه این که همین مردم همان «خلق»اند؟!
و از همه جسورانه تر فاصله فیلم با آقای اسدا… لاجوردی است. جدل مهدی زمین پرداز با لاجوردی و نیز کم اعتنایی احمد مهران فر به شبهه تیم لاجوردی درباره پرونده هشتم شهریور ماه گذرگاه لغزنده فیلم بود که نه به دام چپ ستیزی (چپ اسلامی؛ اتهام زنی به بهزاد نبوی و خسرو تهرانی)  جناح راست ایران بیفتد و نه حامیان اسدا… لاجوردی را از خود برنجاند. این گونه گذار رندانه از یک کانون التهاب در داستان سالیان دهه شصت تنها از هنر بر می آید و لاغیر!
لایه دوم پازل ماجرای نیمروز؛ تاریخی است:
فیلم محمدحسین مهدویان قبل از آن که یک درام باشد؛ یک مستند است. به غیر از مهدی پاکدل که مابه ازایی شناخته شده (مسعود کشمیری) دارد ظاهرا همه تیم عملیاتی هم دارای شخصیت های واقعی هستند. اگر از شوخی رندانه فیلم درباره شباهت ظاهری جواد عزتی با سعید امامی بگذریم؛ (سعید امامی هرگز در سپاه نبود) اما شاهکار فیلم در طرح ماجرای عباس زری باف است. حلقه مفقوده عملیات منافقین در سال ۶۰ که ضلع سوم مثلث «کلاهی – کشمیری – زری باف» بود. فیلم از این جهت به یک منبع دست اول تاریخی بدل شده است که البته در سطح تصویر کلی باقی می ماند. زری باف همان عضو ارشد بخش اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که نه تنها یک خانه تیمی مجاهدی خرده پا که محل اختفای ابوالحسن بنی صدر ومسعود رجوی در تهران را لو داد. به گفته شاهدان عینی تیم عملیاتی ضد منافقین خانه به خانه رئیس جمهور مخلوع و همراه منافقش را تحت تعقیب داشت و آن ها فقط ساعتی قبل از حمله به خانه امن شان از آن جا فرار کردند و سپس از کشور خارج شدند و این کار عباس زری باف بود. در روایتی دیگر عباس زری باف حتی محل جلسه مسئولان اطلاعاتی سپاه را به منافقین داده بود که با خمپاره محل جلسه را زیر آتش بگیرند و چند لحظه قبل از حادثه از محل جلسه خارج شد و چند لحظه پس از حادثه به محل بازگشت و چون ناکام بودن ترور جمعی را دید، در مقام مدعی به آه و ناله پرداخت اما همین غیبت موجب شک شد و به بازداشت عباس زری باف انجامید. فیمل به هر دلیل این قطعه را ناگفته گذاشته است اما تا همین جا می توان افتخار طرح نفوذی بزرگ را به ماجرای نیمروز داد.
قرار گرفتن ماجرای نیمروز در مقام مستند نگاری و پرهیز از ایدئولوژی زدگی از لحاظ تاریخ نگاری ارزش آن را حفظ کرده است. بدیهی است که مجاهدین خلق در قرن بیست و یکم و در حالی که به دونالد ترامپ و مشاوران او مانند رودی جولیانی و جان بولتون دخیل بسته اند، نمی خواهند ترورهای ماضی را به یاد آورند. در اطلاعیه وزیر اسبق امور خارجه آمریکا (خانم هیلاری کلینتون) هم مجاهدین به علت آنکه در دهه گذشته عملیات تروریستی انجام نداده اند (؟!) از لیست سیاه آمریکا خارج شده اند اما ترور آمریکایی ها در دهه شصت (که در ماجرای نیمروز به آن می پردازد) از کارنامه مجاهدین پاک شدنی نیست. ترورهای سیاسی (سران دولت و حزب حاکم) و ترورهای اجتماعی (مردم کوچه و خیابان) با این منطق مارکسیستی توجیه می شد که هر چه «تضاد» تشدید شود ، امکان «انقلاب» بیشتر می شود و این تئوری تروریستی در همه عمر سازمان (از ترور آمریکایی ها تا ترورهای درون سازمانی، تا ترورهای حکومتی، تا ترورهای هسته ای) وجود داشته است و با همین منطق سازمان به ستونی از ارتش بعث عراق بدل شد. نتیجه آنکه اگر تاریخ نگاری بی طرف و آگاه به تاریخ مجاهدین «ماجرای نیمروز» را ببینید در انتساب مثلث «کلاهی – کشمیری – زری باف» (که در عملیات مرصاد کشته شد) به سازمان تردیدی نخواهید داشت و رهبری ترورهای داخلی از سوی موسی خیابانی را انکار نخواهید کرد بلکه شاید حتی بتوان پرسش های تازه ای را به لحاظ تاریخی به «ماجرای نیمروز» افزود؛ از جمله اینکه:
چرا مسعود رجوی مرد شماره ۲ سازمان (تنها کسی که از نسل اول مجاهدین هم دوش و هم ردیف او در دیدار با امام خمینی و در سخنرانی های عمومی می نشست) را در تهران تنها گذاشت و از آن مهمتر همسرش اشرف ربیعی (که به گفته آگاهان نسبت به رهبری مسعود رجوی مسئله دار شده بود و هنوز جمهوری اسلامی را یک حکومت انقلابی می دانست) را در ایران رها کرد و از همه مهمتر چرا فرزندش را با خود نبرد؟ چگوه شد که فرزند رجوی به خانواده اش (پدر و مادر مسعود که در مشهد زندگی می کردند) تحویل داده شد و سپس از کشور خارج شد و اکنون چه موضعی نسبت به سازمان دارد؟ چرا رجوی پسرش را از اروپا به آمریکا فرستاد؟ آیا نگران تغییر ایدئولوژی او از اسلام به مارکسیسم بود؟
لایه سوم پازل از همین حیث، بررسی امنیتی «ماجرای نیمروز» است.
ماجرای نیمروز از این جهت فیلمی تبلیغاتی (پروپاگاندا) نیست چرا که به آسیب شناسی نظام امنیتی کشور می پردازد. تیم ماجرای نیمروز یک گروه فوق العاده و محیرالعقول نیستند. اشتباهات تاکتیکی بسیاری می‌کنند و با آمیزه ای از غریزهف غیرت و هوش امنیتی به کشف خانه امن موسی خیابانی می پردازند. این «غیرتِ ضد نفاق» ذره ذره در فیلم نشان داده می شود و اوج آن در بازی هادی حجازی فر است و آن «هوش ضدنفاق» در بازی جواد عزتی هویدا می شود که نفوذی بودن عباس زری باف را کشف می کند. اما مسئله نفوذ، ناتمام می ماند. نفوذ در حزب، نفوذ در دولت و نفوذ در تیم ضد ترور… در واقع در فیلم روشن می شود که نفوذ ضد انقلاب در انقلاب بیش از همه در نهادهای انقلابی رخ می دهد تا جایی که ترور مهمترین رجال سیاسی کشور را به دست کسانی رقم می زند که همان نیروهای انقلابی پشت سر آن ها نماز خوانده اند! چهره ریاکار مسعود کشمیری، دایم الوضو بودن او و اشک های سالوسانه اش در فیلم درخشان است. در واقع حذف مهمترین چهره های انقلاب را نه شورش چند جوان ضد انقلاب در سی خرداد که نفوذ چند عدد آدم ظاهر الصلاح در حزب، دولت و نهادهای امنیتی وقت رقم زد. همان آدم هایی که برای گم کردن رد خود حتی بر شکنجه کردن افراد عادی عضو تشکیلات منافقین هم اصرار داشتند؛ چنان که نقل شده است عباس زری باف در برخورد با اعضای دستگیر شده مجاهدین خلق حریص تر از همه بازجویان بوده است!
ماجرای نیمروز
و سرانجام؛ آخرین لایه پازلی که «ماجرای نیمروز» می سازد؛ لایه سیاسی آن است:
«ماجرای نیمروز» در شرایطی ساخته و پخش شده است که مصاف جناح های داخلی نظام جمهوری اسلامی به اوج خود رسیده است. این رقابت سیاسی بی محابا که به نبردی به دور از اخلاق سیاسی و دینی نزدیک شده است، باید با یادآوری لحظات تاریخی آرام بگیرد. یکی از این لحظات تاریخی، سال ۶۰ است. وجود دشمنی مشترک به نام مجاهدین خلق، دو جناح سیاسی چپ و راست وقت و اصلاح طلب و اصولگرای امروزی را به اشتراک و وحدت راسند. فارغ از برخی داوری های اخلاقی تردیدی نیست که سران (نه همه بدنه) مجاهدین خلق خود را همچون «لنین» انقلاب ایران می دانستند که پس از انقلاب اول روسیه (که دموکراتیک بود) انقلاب دومی (که به کودتا شبیه تر بود) را رهبری کرد و بلشویک ها را به قدرت رساند. با همین منطق مجاهدین در درجه اول و در صف اول اسقاط دولت موقت مهندس بازرگان (به عنوان کرنسکی انقلاب ایران) ایستاده بودند و چون فرزندان ناخلف بر «پدر خیالی» خویش (که آنان را عاق کرده بود و تند و افراطی و مارکسیست شده و زده می خواند) شوریدند. مرگ زودهنگام «پدر واقعی» مجاهدین (مرحوم طالقانی) هم آنان را خیره سرتر کرده بود و نابرادری ای به نام ابوالحسن بنی صدر هم ایشان را غره کرده بود که با مرگ عن قریب امام خمینی هم همه انقلاب به دست مجاهدین خلق می افتد و مسعود رجوی نخست وزیر بلکه رهبر ایران می شود! جنگ مجاهدین با جمهوری اسلامی نبردی برای آزادی، حقوق بشر، حقوق زنان و حتی ان گونه که امروزه مدعی هستند، مبارزه ای برای سکولاریسم نبود. آنان آرمانشهری شبیه کامبوج یول پوت در سر داشتند که در امتدادی تاریخی خود بی تردید به یک کره شمالی دیگر منتهی می شد؛ چنان که سرانجام هم مجاهدین در آغوش صدام حسین غنودند و اکنون در آلبانی (نمونه ای از آرمانشهر فروریخته سوسیالیستی!) سکنی گزیده اند. در برابر چنین سازمان و ایدئولوژی توتالیتر و تمامیت خواهی حوزه و دانشگاه، روحانیان سیاسی و روشنفکران دینی و حکومت و جامعه متحد شدند. مجاهدین البته از حیث پایه گذاری روش های تحلیل امنیتی و ایجاد سازمان های پلیسی و نظام های تفتیش عقاید سنت های بدی را در ایران بنا نهادند اما در پرهیز از چپ زدگی، التقاط گرایی و سنت ستیزی و نشان دادن منتهی الیه چپ روی، به همه ما درس های خوبی دادند. وحدت همه گروه های سیاسی از هیئت های موتلفه تا مجاهدین انقلاب و حتی نهضت آزادی در آن مقطع تاریخی نه در روش برخورد با مجاهدین که در اصل برخورد با این طرز تفکر انحرافی، یک نقطه اتکا در تاریخ جمهوری اسلامی است. آن اجماع مشابه اجماعی است که این روزها میان همه جناح های سیاسی در برخورد با داعش پدید آمده است و اتفاقاً ساخت آثاری درباره مجاهدین در دورانی که تروریسم سازمان یافته مانند داعش به موضوع روز و روزگار بدل شده است، نشان می دهد نسل جوان میهن به این مضمون علاقه جدی دارد. سن و سال سازندگان فیلم سیانور و ماجرای نیمروز و نیز منتقدان مذهبی و غیرمذهبی ای که از فیلم استقبال کرده اند، نشان می دهد همه گروه های سیاسی و حتی نهادهای امنیتی اگر در همان نقطه ای قرار گیرند که ماجرای نیمروز قرار دارد، در برخورد با اشکال قدیمی و جدید تروریسم و توتالیتریسم به قهرمانان ملی بدل خواهند شد. قهرمانانی البته عادی که برای نجات میهن از چنگ خشونت جان بر کف می گذارند و نه در مقام سیاستمداران چپ و راست که در مقام سرداران ملی قرار می گیرند.
«ماجرای نیمروز» نمونه ای از گام های بلند نسل جدید جامعه ایران است که فارغ از انتخاب های سیاسی خود (از اصولگرا تا اصلاح طلب) می خواهد داده های تاریخی اش را به روز کند. میعاد با تاریخ، میعاد با امروز است. اگر ما بتوانیم بفهمیم که چگونه یک سازمان انقلابی به سازمانی ضد انقلابی بدل شد و از میراث محمد حنیف نژاد، مسعود رجوی سر برآورد و چگونه برادر کشی از مجید شریف واقفی تا سی خردادماه ۱۳۶۰ تداوم می یابد و سر از ستون های ارتش بعثی عراق درمی آوردف آنگاه راه برای رمزگشایی از دیگر معماهای تاریخی و سیاسی ایران هم ممکن خواهد بود. نسل ما مجبور نیست خطاهای نسل گذشته را تکرار کند؛ تنها کافی است آن ها را از یاد نبرد و تکرار نکند. «ماجرای نیمروز» فقط یک ماجرای تاریخی یا امنیتی یا سینمایی نیست؛ یک داستان واقعی است واقعی تر از زندگی روزمره ما که در چنبره روزمره گی افتاده است این صدای پای نسل جدید ایران است که به گوش می رسد: نسلی که از مطبوعات شروع کرد و اکنون به سینما رسیده است.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظرات شما

  1. حمید لیقوانی
    ۱, اسفند, ۱۳۹۵ ۵:۵۴ ب٫ظ

    جمله ،، بدبخت ملتی که قهرمان ندارد ،،، و ،، بیچاره ملتی که احتیاج به قهرمان دارد ،،( یعنی مثلا ،،مردم قهرمانند،،) متعلق است به ،برتولد برشت، درنمایشنامه گالیله،،زمانیکه گالیله ازدادگاه انکیزاسیون ، بیرون میآیدفی الواقع بقول امروزی ها تقیه کرده وبرای نجات علم درمقابل دادگاه نظریه خودرا انکارمیکند ،، دانشجویی بیرون دادگاه به او کنایه میزند« بدبخت ملتی که قهرمان ندارد ،،» وگالیله جواب میدهد« بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد» وبه هلندمیرود وپژوهشهای کهکشانی خود رادنبال میکندکه خلاف آنچه دردادگاه اعتراف کرده بوده ،،،،ازاین دوجمله استفاده های بی موردی در طول سالیان درمواردمختلف صورت گرفته که هیچ ربطی به صورت مسئله نداشته وقیاس بی ربط بوده این دوجمله فقط نقد دورانیست که گالیله درآن میزیسته ومردم با مجسمه تفاوتی نداشتند وبیسوادو بیتفاوت به همه چیز بودند. درهر حال این دوجمله ابداع خود برشت است برای این نمایش بخصوس… واما بعد ازانقلاب بخصوص درآن سالها که این داستان تاریخی درآن میگذرد انصافا تک قهرمانی معنای خودراازدست داده بود ویابسیار کمرنگ شده بود وانبوه مردم درهر اتفاقی حضورجعی پیدامیکردند مردم آن سالها ازازهمه چیز وهرمعیاری واقعا جلوزده بودن واین در داستانها فیلمها وشعر ونقاشی تامدتها متجلی بود..

  2. حمید لیقوانی
    ۱, اسفند, ۱۳۹۵ ۵:۵۹ ب٫ظ

    با پوزش ازاینکه فرصت ویرایش تصحیح متن میسرنگردید

نظر شما


آخرین ها