تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۲/۱۵ - ۲۱:۴۹ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 186498

سینماسینما، پویا نبی

لحظاتی که این سطور را به رشته تحریر در می آورم تنها چند ساعت از سپردن جسم بی جان حسام عزیز به خاک سرد قطعه هنرمندان می گذرد. هنوز گیج و مبهوت از خبر چند روز پیش‌ام که روی صفحات سرویس هنری خبرگزاری ها نقش بست: حسام محمودی بازیگر جوان سینما درگذشت. هنوز ضجه های پدر و همسر حسام در گوشم طنین انداز است؛ هنوز چهره معصوم هانا، دختر زیبای حسام، از جلوی دیدگانم پاک نمی شود و هنوز آن لبخند همیشگی و جادوی او روی پوستر مراسم تدفین مقابل چشمانم است و این واقعیت تلخ تر از زهر را مدام به من تکرار می کند که ما خواب نیستیم و حسام را برای همیشه از دست دادیم. به واسطه این پراکندگی ذهنی، از نگارش یک یادداشت منسجم معذورم و تلاش می کنم هر چه از او به یاد دارم را به رشته تحریر در بیاورم:

یک. اواسط تابستان ۱۳۹۳ است، بنا بود فیلم کوتاهی با نام سایلنت  را بسازم. محمد رضا غفاری و ندا جبرئیلی رفاقت کردند و از مدت ها پیش قرار بود در این فیلم نقش آفرینی کنند؛ فقط مانده بود ضلع سوم البته آخر کار، با بازیگران مختلفی گپ زده بودم اما نقش امیر طلسم شده بود. در یکی از شب های گرم تابستانی کلافه از همه جا با دوست خوبم محسن قرایی حرف می زدم، ماجرا را گفتم او که فیلمنامه را خوانده بود بی درنگ حسام محمودی را پیشنهاد داد، بازی خوب و کنترل شده حسام را در فیلم خسته نباشید ساخته مشترک محسن قرایی و افشین هاشمی به یاد داشتم ولی در اینکه این نقش به سن و سال او بنشیند تردید داشتم. صادقانه بگویم از سر استیصال و ناچاری با او تماس گرفتم و فیلمنامه را فرستادم و فردای همان روز روی یکی از نیمکت های زهوار در رفته خانه هنرمندان با هم قرار گذاشتیم (فکر می کنم آن روزها درگیر تمرین یک تئاتر بود) فیلمنامه را دوست داشت و قرار شد با هم کار کنیم. اعتراف می کنم تا آغاز فیلمبرداری تردید داشتم چون امیر قصه هم سنش از حسام بیشتر بود و هم آرامشی داشت که با روحیه حسام محمودی پر انرژی و شوخ در تضادی آشکار بود. در همان جلسه اول دور خوانی دوستی عمیقی بین او و دیگر بازیگران شکل گرفت تا جایی که آن دوستی تا زمان مرگ حسام امتداد پیدا کرد.

دو. شب موعود فرا رسید، صاحب لوکیشن اذیت می کرد، وسایل صحنه آماده نبود و هزاران گرفتاری دیوانه کننده به سرم ریخته بود، استرس موفقیت حسام هم یک طرف، لباسی را که آیدین ظریف طراحی کرده بود به تن کرد و با شوخی و خنده وارد لوکیشن شد. یک ویدئو یا عکس کمدی را از صفحه موبایلش به محمد رضا غفاری نشان داد و هر دو بلند زدند زیر خنده! و چند متر آن طرف تر که من از شدت استرس داشتم دیوانه می شدم. در اولین پلان حسام مقابل دوربین رفت، یک پلان / سکانس ترکیبی و پیچیده که در کمال شگفتی عالی بازی کرد. حسام همان چیزی بود که می خواستم؛ نه نه نه! حسام خیلی بهتر از چیزی بود که در ذهن داشتم و یا در فیلمنامه بود. حسام با آن چشمان جادویی اش و لحن منحصر به فرد صحنه را سحر کرد و خیلی زود به یکی ستون های آن فیلم کوتاه بدل شد. او بی نظیر بود.

سه. فیلم کوتاه سایلنت به دلیل برخی از مسائل تولیدی و البته بی پولی مطلق پر هرج و مرج ترین دوران فیلمبرداری در میان تمام آثارم را داشت، جوری که حتی صدای دوستان نزدیک من را هم در آورده بود اما حسام جزو معدود یارانم در آن فیلم نفرینی بود که با آن لبخند پر از آرامش می گفت: «پویا به این چیزا فکر نکن» و صدها مشکل ریز و درشت آن کار را بزرگوارانه به رویم نیاورد.

چهار. دوستی من و حسام در همه این سالها امتداد پیدا کرد. هر از چندگاهی حضوری یا تلفنی با هم حرف می زدیم. حسام یک دوست واقعی بود، یک دوست که جای برادر نداشته ام را پر می کرد. در روزگاری که باید همچون یک عملیات ضد جاسوسی حرف های اطرافیانت را کالبد شکافی کنی تا به پشت و اصل نکته برسی، حسام زلال بود. وقتی با او حرف می زدم احساس نمی کردم باید حرف های او را کالبد شکافی کنم او صادق بود و شفاف و هر چه در دل داشت را صریح می گفت.

پنج. حسام یک بازیگر به معنی دقیق کلمه بود که سینمای محافظه کار و رفیق باز ایران روی خوش به استعداد سرشار او نشان نداد. شاگرد حسن معجونی و فرهاد مهندس پور بود، تسلط خوبی روی متون نمایشی و ادبی داشت و یک فرد آگاه به معنای مطلق کلمه بود. کافی است به کارنامه محدود اما متنوع حسام محمودی نگاه کنید: خسته نباشید، مرگ ماهی، حق السکوت، رمانتیسم عماد و طوبا، سریال نوار زرد و لحظه گرگ و میش. اینها به لحاظ شیوه بازیگری و اجرا چه اشتراکی با هم دارند؟ بی تردید سینمای ایران یکی از با استعداد ترین فرزندانش را از دست داد. کسی که اگر شرایط برایش فراهم بود قطعا بیش از این ها می درخشید.

شش. آخرین مصاحبه که از مرحوم (هنوز این واژه در دهانم نمی چرخد) حسام محمودی به یاد دارم مربوط به سه روز پیش از مرگش است. مصاحبه ای تلخ، غم بار و دردآور با خبرگزاری صبا که می گوید از حرفه بازیگری خسته شده و اگر شغل دیگری بود حتما به سراغ آن شغل می رفت، مصاحبه ای که در آن گفته بود این وضعیت چیزی نبود که در ایده آل به آن فکر کرده. مصاحبه به قدری تلخ و گزنده بود که حتی جرات نکردم با او تماس بگیرم و احوالش را بپرسم. حسام به گمان من دق کرد، از شرایطی که برای او و هم نسلانش در روزگار اکنون رقم خورده؛ از بی معرفتی ها شکایت داشت؛ از اینکه رفیق سالاری جایگزین سواد و شایسته سالاری شده. از اینکه برای فعالیت کردن در رشته ای که عاشقانه آن را دوست داشت باید کارهای دیگری کرد.

سخن آخر. نوشتن و حرف زدن از شخصیت و هنر حسام می تواند ساعت ها ادامه داشته باشد، او یک فرشته بود با روحی بزرگ که در کالبدش نمی گنجید. حقیقتا از اینکه پس از مرگ دوستان و همکارانمان به یاد آنها می افتیم خودم را شماتت می کنم، چند استوری مجازی، چند یادداشت عاطفی، چند عکس یادگاری و شرکت در مراسم ترحیم آن دوست و رفت تا مصیبتی دیگر. حسام تلخ و ناباورانه از بین ما رفت بدون اینکه از تمام هنر و هوشش بهرمند شویم ولی ای کاش در این روزگار پر سوتفاهم به فکر حسام های دیگر باشیم که غم روزگار روی آنها آوار شده و احتمالا از خود می پرسند اصلا برای چه وارد این حرفه شدند؟ کاش با آنها مهربان تر باشیم قبل از اینکه دیر بشود اگر چه که می دانم این حرف ها راه به جایی نمی برد و به سرعت برق فراموش می شود.

لینک کوتاه

 

آخرین ها