تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۴/۱۴ - ۱۲:۱۱ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 115922

سینماسینما، زهرا مشتاق

سال ۱۳۷۸ در سرویس سینمائی روزنامه زن کار می کردم . و همان موقع ها عباس کیارستمی در حال ساخت فیلم « باد ما را خواهد برد » .
می دانستم هیچ خبرنگاری را به پشت صحنه فیلم راه نمی دهد . اصلا کسی نمی دانست گروه کجای ایران در حال کار است .

با هزار بدبختی فهمیدم در جایی سمت کردستان فیلم برداری دارند . صبحش به ابراهیم نبوی که سردبیر روزنامه بود گفتم می خواهم بروم برای تهیه گزارش . موافق نبود و زیر بار نمی رفت . می گفت کجای کردستان ؟ می روی گم و گور می شوی . تازه پیدایش هم بکنی ، کسی را راه نمی دهد . به حرفش گوش نکردم . کیفم را انداختم روی دوشم و با آخرین اتوبوس شب به سمت کرمانشاه رفتم . شاید هم سنندج . الان خوب به یاد ندارم .

صبح خیلی زود رسیدم . هوا خوب بود . چون وقتی بعد از جست و جوی فراوان به سیزدهمین روستا رسیدم ، چند نفر از عوامل را دیدم که در فضای باز و در خنکای صبح خواب بودند . نمی دانستم چه کنم . روی یک بلندی نشستم و منتظر ماندم . جهانگیر میرشکاری درست رو به رویم بود . چشم هایش را باز کرد و با تعجب نگاهم کرد . فکر کرد دارد خواب می بیند . سلام کردم . گفت تو این جا چه کار می کنی ؟ گفتم آمدم یک گزارش پشت صحنه بنویسم . بلند شد نشست و گفت گمان نمی کنم اجازه دهد . بعد دوباره با تعجب گفت چطور این جا را پیدا کردی ؟ کسی خبر ندارد ما کجاییم !!! بعد اضافه کرد حالا بیا تو . با محمود ( کلاری ) رفته اند برای پیدا کردن لوکیشن .
یک سفره بزرگ پهن شد و همه نشستند برای خوردن صبحانه . از آقای میرشکاری خواهش کردم هوای مرا داشته باشد . گفت من می گویم . ولی فکر نکنم بگذارد . ناگهان از پشت در شیشه ای ، سایه ای سیاه عبور کرد . خودش بود .

تعجب کرد و یک جورهایی ناراحت شد . وقت رفتن همه گروه سوار پاترول او شدند و رفتند به سمت لوکیشن . از همه شوق و ذوقم برای نوشتن یک گزارش از فیلم تازه او ، تنها غباری انبوه بر جاده مانده بود .

تهران که رسیدم ، یک نفس همه چیز را نوشتم و به خصوص و با تاکید نوشتم چرا یک خبرنگار ژاپنی اجازه تهیه گزارش پشت صحنه پیدا می کند اما خبرنگار هموطن نه .
بعد فتوکپی گزارشم را به آدرس همان روستایی که رفته بودم پست کردم و نوشتم اجازه می دهید این گزارش چاپ شود ؟

آن وقت ها تلفن همراه اختراع شده بود . اما فراگیر نبود . در روزنامه زن فقط فائزه هاشمی موبایل داشت و ما همه کارهایمان را با همان تلفن های ثابت تحریریه انجام می دادیم . حوالی ظهر تلفن گروه ما زنگ خورد . بهمن قبادی بود . دستیارش . سلام و احوال پرسی و بعد گفت آقای کیارستمی در جواب شما چند خطی نوشته اند که برایتان می خوانم . مضمون نوشته همین دو جمله کوتاه بود ؛ آمدنت نیاز به اجازه داشت که نگرفتی ؛ حالا برای چاپ گزارش اجازه می خواهی ؟
گزارش منتشر شد و مدتی بعد هم روزنامه زن توقیف شد و من حتا یک نسخه از آن گزارش را هم ندارم .

اما بعدتر این رابطه ترمیم شد . سلام و احوال پرسی گرم تر شد و من حتا خیلی وقت ها برای داشتن خبری از ایشان و فیلم هایشان به تلفن منزل زنگ می زدم .
نمی دانم چه شد که قرار شد به منزلشان بروم . شاید یک جور دلجویی بود . قرارمان ساعت دو بعداز ظهر بود . میدان چیذر ، و یک کوچه بن بست اگر هنوز به یادم مانده باشد . اما دیوارهای آجری خانه خوب یادم هست . برای هدیه یک لیوان شیشه ای بزرگ به شکل سیب بردم که در آن پر از گل های معطر بود . ماشین نداشتم و در آن ظهر انباشته از گرما با پانزده دقیقه تاخیر رسیدم . با ترس زنگ را فشار دادم . اولین کاری که کرد دست چپش را جلو آورد و به ساعت اشاره کرد و گفت پانزده دقیقه از وقتت را از دست دادی . ولی بعد مهربان شد و شروع به صحبت کردیم .
خانه ساده ای بود . کابینت های فلزی آشپزخانه از جایی که نشسته بودم پیدا بود . جاهایی از دیوارها عکس یا نقاشی های خودشان بود . اما چیز عجیب تری که نمی دانستم دیدن صندوق های چوبی بود . صندوق های زیبایی که هنر دست او بود . مقابل من فیلسوفی عجیب نشسته بود که از نجاری سخن می گفت . گویا تمام آن فیلم های درخشان را یک عباس کیارستمی دیگر ساخته بود .

برچسب‌ها:

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها