تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۹/۲۳ - ۰۹:۰۶ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 127045

سینماسینما، مرسده مقیمی

همیشه برای دیدن نمایش بر روی صحنه سالن اصلی تئاتر شهر حس و حال دیگری دارم. انگار که آن سالن با تمام خاطراتی که سال‌ها روی صحنه‌اش نقش بسته، مکانی است برتر و والاتر از همه سالن‌های حالا دیگر پرشماری که در پایتخت وجود دارد. انتظار دارم همیشه در این سالن نمایش خاصی ببینم و راستش تا به حال هم به خاطر ندارم نمایش بدی آن‌جا دیده باشم. برای همین شاید با انتظاری بیش از آن‌چه باید برای دیدن «فرانکنشتاین» رفتم و همین انتظار بالا و وسواس آماده‌ام می‌کرد تا جزئی‌ترین ایراد ارتباطم را با نمایش به کلی قطع کند.

آن‌چه در نظر اول نگاهم را به نمایش جلب کرد؛ پیش از شروع کارِ بازیگران اصلی، تیم بازیگرانی بود که نمایش با آنان آغاز می‌شد. یک گروه بازیگر سیاه‌پوش که در طول نمایش علاوه بر این‌که بازیگران فرعی نمایش بودند؛ به گونه‌ای، جزئی از اکسسوار صحنه و گاهی مکمل ویژوآل افکت نمایش بودند. گاهی باد، گاهی پروانه، گاهی موج دریا، گاهی خدمه کشتی و… حضور موثرشان از ابتدا تا انتهای نمایش کاملا محسوس بود و یکی از نقاط قوت «فرانکنشتاین» و نمودی از مهارت ایمان افشاریان در کارگردانی.

بانی‌پال شومون را برای اولین بار در سریال «شهرزاد» دیدم. نقش کوتاهی که با اجرای درست و دقیق‌اش به خاطرم مانده بود و بعدتر فهمیدم پیش از آن در «انارهای نارس» که هنوز آن را ندیده‌ام هم بازی داشته است. در جشنواره فجری که گذشت هم به جز فیلم‌هایی که در آن‌ها نقش کوتاهی داشت؛ یکی از نقش‌های اصلی فیلم بسیار خوب و قدر ندیده «پالتو شتری» بود و مهم‌ترین نقطه قوت آن. با نمایش‌هایی که در این سال‌ها از او دیده بودم می‌دانستم یکی از کسانی است که احتمالا می‌تواند نقطه قوت کار باشد و همین‌طور هم بود. او جزء گروه کر ملی آشوریان است و برای همین بازی با صدایش را به خوبی بلد است؛ علاوه بر این‌که صدای شنیدنی و خاصی هم دارد. نوع ادای دیالوگ‌ها و به صورت اخص گریه‌هایش پس از هر جنایت بسیار دیدنی است. او در شمایل یک هیولای عجیب‌الخلقه همانی است که باید. صورت سنگی شومون به کمک گریم خوب ماریا حاجیها به ما یک فرانکنشتاین وطنی تقدیم می‌کند که با صداسازی شومون و آکسن‌گذاری صحیح‌اش به هنگام ادای جملات بسیار دیدنی از آب درآمده است.

همسر ایمان افشاریان، سوده شرحی که طراحی لباس گروه را نیز بر عهده دارد؛ یکی دیگر از بازی‌های موثر نمایش را مقابل‌مان می‌گذارد. یکی از قربانیان هیولا که به سبب قصه بیشتر از هرکسی همذات‌پنداری مخاطب را برمی‌انگیزد. در کنار او سایر بازیگران هم نمایش قابل قبولی دارند و کمک می‌کنند تا پیام‌های نمادین قصه به درستی به مخاطب منتقل شود. نقش اصلی نمایش اما پژمان جمشیدی است و با این‌که در تمام این سال‌ها مومن بوده‌ام به توانایی‌های او و به نظرم یکی از پرتلاش‌ترین استعدادهای فعلی سینمای ماست؛ از وقتی فهمیدم بناست با نمایشی غیرکمدی مواجه شوم تصمیم گرفتم او را به صورت ویژه در نظر بگیرم. در تمام طول نمایش با وسواس کامل رصدش کردم و آماده بودم تا جایی بلغزد؛ در صحنه گم شود و یا در طول زمان نود دقیقه‌ای نمایش، لحظه‌هایی تسلطش را بر صحنه از دست بدهد و حتی شاید تم تراژیک نمایش را به واسطه حضور مستمرش در آثار کمدی مخدوش کند.

دقیق شدم و تمام وسواسم را به کار گرفتم و ندیدم لحظه‌ای بر صحنه مسلط نباشد، ندیدم لحظه‌ای بازی‌اش از ژانر خارج شود، ندیدم لحظه‌ای اشتباه کند و بازی‌اش در دقایقی به گونه‌ای از رمق بیفتد که تماشاگر او را رها کند که اتفاقا برعکس نبض نمایش را در دست داشت و شیمی‌اش با بانیپال شومون در لحظه‌های مشترک بازی‌شان از اتفاقات خوب نمایش بود. خشم، سرما، یأس، عشق و انواع احساس متناقضی که به سبب روایت غیر خطی قصه باید ایفای‌شان می‌کرد نه تنها در دیالوگ‌هایش که در خطوط چهره، نگاه و حتی نوع راه رفتن‌اش ملموس بود. عجیب آن‌که او برای این نمایش هفده روزه آماده شده است و به نظر می‌رسد گرچه کسی او را با لقب خیالی «جمشیدی یوزپلنگ» از روی سکوهای آزادی صدا نکرده اما این لقب در هنر هفتم شایسته اوست؛ او که با این همه غرض‌ورزی و عناد این چنین پرتلاش و با این سرعت به چنین جایگاهی رسیده است.

موسیقی و طراحی صدا نیز در تمام طول نمایش هویت دارد و از ابدا از کار بیرون نمی‌زند. تلاش آنکیدو دارش یکی از مهم‌ترین المان‌های «فرانکنشتاین» برای انتقال حس و همچنین خسته نشدن مخاطب از زمان نود دقیقه‌ای نمایش است.

ایمان افشاریان که در کنار کارگردانی، نمایشنامه را نیز نگاشته است؛ گرچه ایده اصلی را از رمان معروف مری شلی گرفته اما با هوشمندی جامعه معاصر خویش را در آن جا داده و به نگاشتی تازه رسیده است. او به صورت نمادین از هیولاهایی حرف زده که انسان قادر است خالق‌اش باشد و توسط همان مخلوق نیز به زیر کشیده شود. خلقی که از جاه‌طلبی نشات می‌گیرد و دامنه فاجعه‌بارش نه تنها به یک نفر که به یک جامعه تسری می‌یابد و تاریکی و سرما را جاگزین روشنی و گرما می‌کند. افشاریان بی‌آن‌که پایش را از خط قرمزها فراتر بگذارد از عدالت کور حرف می‌زند و این‌که چطور بی‌گناهان بر دار آویخته می‌شوند تا نظم سیاهی بر هم نخورد. او با تکرار چند باره جمله «وقتی در جامعه‌ای دروغ، حقیقت جلوه می‌کنه، چه کسی می‌تونه به خوشبختی خودش مطمئن باشه؟!» شالوده آن‌چه می‌خواهد از «فرانکنشتاین» به خاطر بسپاریم را برای‌مان پررنگ می‌کند و البته گرچه که در پایان امیدوارانه می‌گوید با از بین رفتن هیولا یخ‌ها آب می‌شوند و زندگی ادامه می‌یابد اما این پرسش را برای ذهن مخاطب باقی می‌گذارد که آیا درد همه هیولاها نداشتن عشق است؟ و آیا همه آن‌ها حاضرند در نهایت خودشان را بسوزانند؟ آیا هیولاهای زمانه ما مثل فرانکنشتاین از هر آدم بی‌گناهی که به کام مرگ می‌فرستند این ‌چنین سوزناک گریه می‌کنند؟

نمایش «فرانکنشتاین» در متن، کارگردانی و اجرا بسیار یکدست است و با وجود اسم گول‌زنک کلاسیک‌اش ابدا از زمانه‌اش عقب نمی‌ایستد و تصویری نمادین است از سرمایی به جان جهان رسوخ کرده و معلوم نیست کی خیال آب شدن دارد… .

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها