تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۲/۱۹ - ۱۲:۲۷ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 135464

سینماسینما، زهرا مشتاق

با هادی مقدم دوست در یکی از دوره های«شورای مرکزی انجمن منتقدان و نویسندگان» همکار بودیم. این نزدیک ترین همکاری با او بود. در جلسات طولانی با دیگر اعضا حرف می زدیم، مصوبه می نوشتیم، تصمیم گیری می کردیم. او هم بود، نظر می داد، ایده پردازی می کرد. اما در قید و بند آن نوع روال ها نبود. این طور نبود که سر وقت بیاید و سر وقت برود. نه اینکه نظم نداشته باشد. اتفاقا این سال ها نشان می دهد که نظم او در بستر نوشتن تعریف می شد. آن فعالیت ها از جنس او نبود. هدر دهنده بود. باید وقت خودش را وقف نوشتن می کرد که کرده. قشنگ ترین جملاتی که او را به وجد می آورد، صحبت درباره پسرش بود که چشم هایش را برق می انداخت.

خانه ما در سربالایی ترین کوچه دنیا قرار دارد. یک جمعه عصر در کلافه ترین حالت ممکن از خانه بیرون زدم تا بروم جایی گم‌شوم. آنقدر عصبانی بودم که حتی نمی توانستم گریه کنم. درست دوازده قدم از درخانه گذشته بودم که چشمم به پشت بام یکی از همسایه ها افتاد که دو نفر در حالتی کنجکاوانه روی آن ایستاده بودند و خانه همسایه دیگرمان را نگاه می کردند. این موقعیت کمی توصیفی است، ولی اگر حوصله کنید به جاهای جالبی می رسیم. جایی که این دو نفر روی پشت بامش ایستاده بودند، شاید بشود گفت باریک ترین خانه دنیا است و به نظرم از قناسی یک خانه خیلی بزرگ متولد شده است. برای همین پشت بامی که آن دو نفر روی آن ایستاده بودند، در واقع سقف خانه هم می شد و خانه ای را تماشا می کردند که من همیشه از تراس خانه مان، دیر وقت های شب دو روباه دم سفیدی را نگاه می کردم که در حیاط درندشت برای خودشان راه می رفتند و غذایی را که برای آنها گذاشته شده بود، می خوردند. به سقف نگاه کردم و فکر کردم چطور ممکن است این دونفر این اندازه شبیه مانی میرصادقی و هادی مقدم دوست باشند. خودشان بودند. با تعجب گفتم شما آن بالا چه کار می کنید؟ دعوتشان کردم بیایند خانه ما گپی بزنیم و شربتی بنوشیم.

مانی میرصادقی قصه تاریخی و شگفت انگیزی از آن خانه برای همه ما تعریف کرد که می دانم برای شما هم بسیار جالب خواهد بود.

آقای نگهبان وقتی از یکی از شهرهای جنوبی خوزستان نماینده اولین یا دومین دوره مجلس شورای ملی می شود با زن و بچه هایش راهی تهران می شود. ولی چون یک بیماری تنفسی داشته، تصمیم می گیرد در جایی با هوای خوب زندگی کند و این خانه را می خرد. اما عمر او کفاف نمی دهد و از دنیا می رود. اگر داستان را خوب یادم مانده باشد، نخست وزیر وقت که آقای علم بوده اند؛ نمی گذارند زن و بچه آقای نگهبان برگردند جنوب و می گویند شما تا آخر عمر از دولت حقوق دریافت خواهید کرد. خلاصه آنها می مانند. بچه ها بزرگ می شوند و ازدواج می کنند. یکی از بچه ها عزت الله نگهبان بوده است. پدر باستان شناسی مدرن ایران.

حالا داستان مانی میرصادقی درست از همین جا شروع می شود. دو پسر بچه دوست های صمیمی هم هستند. بهمن پسر عزت الله نگهبان باستان شناس و مانی میرصادقی پسر نویسنده بزرگ جمال میرصادقی. خانه مانی درست پشت گورستان ظهیرالدوله است که آن وقت ها هنوز سرپا و پرآمد و شد است. بهمن و مانی با هم می روند و می آیند. اما بیشتر خانه بهمن هستند، در همین حیاط درندشت چند هزار متری بازی می کنند و گنج ها کودکی شان را لا به لای شکاف آجرها پنهان می کنند. مانی میرصادقی می گفت اگر همین حالا بگذارند بروم داخل حیاط چشم بسته می توانم گنجمان را پیدا کنم. آقای دکتر نگهبان به بهمن و مانی کوچک اجازه می داده وارد اتاق کارش شوند. فضای داخلی خانه شبیه به تخت جمشید درست شده بوده و در قفسه هایی مخصوص هزاران فریم اسلاید از سفرهای اکتشافی و باستان شناسی آقای دکتر با نظم و دقت بسیار قرار داشته. همسر دکتر نگهبان‌ یک خانم آمریکایی بوده است. مانی در این خانه یکی از بزرگترین زنان جنایی نویس دنیا را هم ملاقات می کند؛ آگاتا کریستی. البته مانی و بهمن آن روزها خیلی کوچک و در عوالم خودشان بودند و خانم کریستی را تنها به چشم یک مهمان که دوست مامان میریام لوییس است نگاه می کرده اند.

پس از انقلاب آن خانه و آدم هایش سرنوشت غم انگیزی پیدا می کنند. دکتر نگهبان و خانواده اش به آمریکا می روند و تنها عمه خانم، در یکی از عمارت های باغ زندگی می کرده. در هیجانات ابتدای انقلاب خانه دکتر نگهبان نیز مصون نمی ماند و در هجوم افرادی از یک نهاد انقلابی محفظه های نگهداری از آن همه اسناد باستان شناسی که حاصل یک عمر فعالیت عزت الله نگهبان بوده است، از بین می رود. خانه پلمپ می شود و برای آقای نگهبان هم خط و نشان کشیده و جرم هایی تعریف می شود. اما روزی در آمریکا به عزت الله نگهبان از سوی شخص مهمی از روحانیون تلفن زده و گفته می شود امکان تخریب تخت جمشید وجود دارد؛ او با تمام خطراتی که جانش را تهدید می کرده به ایران می آید تا تخت جمشید را نجات دهد. همان وقت هاست که بالاخره اجازه پیدا می کند به خانه اش بازگردد و با هزاران اسناد و اسلاید نابود شده رو به رو می شود که بر زمین مرطوب و میان شیشه های شکسته کپک زده و از بین رفته اند.

همه ما از داستان مانی میرصادقی با آن همه جزئیات هنوز مبهوتیم و‌ من صد دفعه با خودم دعوا کرده ام که چرا صدایش را ضبط نکردم تا آن همه جزئیات درخشان را از یاد نبرم.

بعد از ماجرای خانه آقای نگهبان و آگاتا کریستی و آن بعدازظهر عجیب، هادی مقدم دوست را بیشتر می بینم. کوچه کناری ما یک دفتر سینمائی است که هادی همیشه آنجاست. جای دنجی است که ساعت ها می نشیند و می نویسد. وقت هایی همدیگر را می بینیم، سلام و علیکی می کنیم و از پسرهایمان گپی می زنیم و می رویم. می شود عصرهای زیادی او را دید که با همان ظاهر ساده همیشگی و اسپرتش با انبوهی موهای ژولیده و کیفی آویزان روی دوشش مسیر دربند تا تجریش را پیاده می رود. مردی که در عوالم خاص خود زندگی می کند. عوالمی که از نظر من بسیار انسانی و به شدت، در هسته ای قدرتمند از ساحت بی نظیر کودکی قرار دارد. هادی مقدم دوست یک کودک مردنما است. این کودکی است که به نوشته های او جنبه ای لطیف، متفاوت و بسیار درونی می بخشد. «وضعیت سفید»، «سر به مهر» و حالا «سرباز». خود درونی او بکر و پاکیزه مانده، خودی که در آثارش تبلوری خاص بروز می دهد.

اگر مثلا در سرباز و در سکانس به نظر اغراق آمیز خوابگاه و در شب اول اقامت همه سربازان لیوانی آب قند به دست دارند؛ این بزرگنمایی از دید کودکی است که قصه ها در ناخودآگاهش این چنین دیده می شود.

یا وجود صدای راوی؛ تاکیدی است دوباره برای شنیده شدن صدای درونی که فریاد می شود تا به هر شکل شنیده شود. یا عنصر پیامک که در سر به مهر با بازی روان و به یاد ماندنی لیلا حاتمی نیز به شکلی پر رنگ و پیش برنده قصه تعریف شده بود؛ تاکید هزارباره به اهمیت بازنمایش درون های فراموش شده است.

سرباز قصه ای اغراق شده نیست. کافی است به یاد بیاوریم قصه را کودکی مردنما تعریف می کند. از چشم ها و ذهن اوست که جهان پیرامونش به این شکل تعریف می شود. سرباز فرصتی است برای غور کردن. سفر به درون. کودک شدن و همراه شدن با عوالم و خلوتی فراموش شده. یحیا و منصور شاید نماد کودکی و مادرانگی باشد. کودکی بالغ نشده، کودکی که هنوز دلش می خواهد‌ زندگی اش در کودکی باقی بماند و یحیای مادرگونه که سعی در مهیا کردن او برای ورود به دنیایی دیگر دارد. سربازی که پوسته ای دیگر برای ورود به مرحله ای جدید است و انگار باید اتفاق بیفتد تا بلوغ حاصل شود.

هادی مقدم دوست قصه هایش را قشنگ تعریف می کند. قصه هایش جدید نیست. اما بلد است قصه های قبلا شنیده شده را چطوری، دوباره از سر و خوب تعریف کند تا شما دستتان را زیر چانه تان بگذارید و بگویید خب بعد، بعد چه شد.

آدم هایی هستند که برای چیزهای خاص به دنیا می آیند. ماموریت مهم هادی مقدم دوست نوشتن است. آدم های قصه او و حتی مخاطبان قصه او فقط کسانی می توانند باشند که هنوز در عوالم انسانی، اخلاقی و بکر و پاکیزه کودکی نفس می کشند. کودکانی مرد-زن نما.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها