تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۸/۳۰ - ۱۲:۲۵ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 32576

حبیب احمدزاده نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در یادداشتی خاطره‌ جالبی را از دوران هشت سال دفاع مقدس نقل می‌کند.
به گزارش سینماسینما، حبیب احمد زاده نویسنده معاصر می‌نویسد:

پیرمردی احتمالا  ایرانی و حتما از طی این همه راه خسته ، قدم به قدم در مسافتی که پیاده می‌رفت زباله های ریخته شده در راه راجمع و در نایلون همراهش می‌ریخت . او از کنارم گذشت. محل نشستن من در حدود جایی بود که نیروهای امنیتی عراق برای جلوگیری از انفجارها ، همه افراد را تفتیش بدنی بدون اغماض می‌کردند، سرهنگی عراقی نیز دست به کمر از بالای ساختمان (سیطره)  نظاره گر کار پیرمرد بود نشستنم برای نوشیدن چای و اندکی بازیافت انرژی  همچون دیگران چند دقیقه‌ای طول کشید. انگار زمان تعویض پست عراقی ها هم فرا رسید، چند قدم جلوتر همان سرهنگ را در لباس عربی سفید دیدم که قدم به قدم زباله های روی زمین را جمع میکرد به همراهم که عربی بلد بود ماجرا را گفتم ، او در حال حرکت از سرهنگ با لباس شخصی پرسید که شما همان سرهنگ درون سیطره قبلی نیستید او گفت بله زائر، دلیل این کارش را پرسیدیم جمله ساده‌ای گفت. سرهنگ گفت پیرمرد زائر که این همه راه  پیاده آمده بود، با تمیز کردن زمین از آشغال‌ها ، با وجود خستگی آتشم زد ، پستم را که تحویل دادم گفتم لباس بکنم و خود تا می‌توانم این کار را بکنم  نباید زائر خسته حسین این کار را بکند. این  خاطره کوچک یکی ازبزرگترین دستاوردهایم در کنار دیگر مواهب این سفر روحانی بود. آن پیرمرد و آن سرهنگ عراقی با نشان عقاب بر سر شانه‌هایش مصداق این نکته قابل تامل بودند.

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ می بارد ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ ﺍﻣﺎﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻻﺗﺮﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ می‌کند. ﺍﯾﻦ ابر ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ می‌کند!

پی نوشت: نترسید همه شما. دوستان را هم دعا کردم.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها