محمد تاجیک : ۵ مرداد سالروز عملیات مرصاد است .عملیاتی که در آن منافقین شکست مفتضحانه ای خوردند.
به گزارش سینماسینما، ابراهیم حاتمی کیا از این عملیات خاطره ویژه ای دارد.او دراین باره گفته است: برای تهیه فیلم از عملیات مرصاد که رفته بودیم، چندین بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حدّ اعدام. ماشین ما رزمی نبود. یکمرتبه ماشین را نگه میداشتند و به روی ما اسحله میکشیدند.
حاتمیکیا چند سال پیش یادداشتی درباره عملیات مرصاد نوشته است که متن کامل آن به شرح زیر است: ابتدای جنگ، درست روزهایی که اهواز داشت در محاصره قرار میگرفت و عراق تا نزدیک رود کرخه آمده بود، ما را اعزام کردند به اهواز. آن روزها شهر اهواز تصویر خیلی عجیب و غریبی داشت. تصویرِ یک شهر مرده. درست عین فیلمهای وسترن که اصلاً هیچکس توی شهر نیست، یا اگر هست به صورت گذراست. یا تک و توک ماشینهایی که به سرعت میگذرند. در آن شرایط ما تفنگ نداشتیم. باید با اسلحههای بسیار بسیار سبک وارد جنگ میشدیم. وضعیت طوری بود که داشتن یک اسلحه از این اسلحههای قدیمی که باید تکتک فشنگش را عوض کنی، برای گروه خیلی جدی به نظر میآمد. من شاهد این شرایط در اول جنگ بودم. همینطور شاهد آخرین عملیات در جنگ ایران که میشد عملیات مرصاد.
این دو دوره عجیب شبیه هم بود. در مرصاد، منافقین دفعتاً حمله میکردند و این طوری بود که فرصتی برای تجهیز و آمادهسازی نبود. مردم ایران و حتی بچههای خود جنگ حداقلِ روحیه را داشتند. و عملاً حضور در جنگ، شبیه اول جنگ شده بود. یادم هست توی مرصاد نفربر زرهی که باید نیروها را جابجا کند، ژیان بود. پشت این ژیانهای مهاری که وانت هستند، پر از نیروهای تفنگ بهدست بود؛ اکثراً هم از این تفنگهای M1 که از توی مساجد – که آنجا این سلاحها چیزهایی تقریباً تشریفاتی شده بود- آورده بودند دوباره برای جنگ. شرایط خیلی عجیبی بود.
من به عنوان فیلمبردار برای عملیات مرصاد رفته بودم. از طریق کرمانشاه که وارد شدیم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباسهای خاکی و همان شکلی که بچههای بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، دیدم شهر به طرز عجیب و غریبی تفاوت دارد و اصلاً همان حسی را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم تقریباً توی فضای شهر حس میشد.
رفتوآمدها یک جور خاصی بود: همه یکجور مشکوکی به هم نگاه میکردند. همان اوایل به ما گفتند: «لطفاً بروید ریشهایتان را بزنید و لباسهایتان را هم عوض کنید.» یعنی باید لباسهای خاکیای را که تنمان بود عوض میکردیم. خب ما مقاومت کردیم. فکر میکردیم برای چه باید اینجا ریشمان را بزنیم یا لباسهایمان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است.» و معنایش این است که الان منافقین داخل شهر شدهاند و تیپهایشان را شبیه ماها کردهاند. و الان اینطوری قاطی ماها هستند.
از آن لحظهای که این حرف را شنیدم یکمرتبه احساس کردم که یک طور دیگر دارم به شهر نگاه میکنم. انگار پردهای از جلوی صورتم افتاد. باز مقاومت میکردم تا اینکه بالاخره عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک مدرسه کرد. دیدم عدهای ردیف، گوشه دیوار ایستادهاند. تعدادشان خیلی زیاد بود. اصلاً انگار آینه بودند.
تیپها دقیقاً مثل ما؛ لباسها، لباسهای خاکی و موها درست شبیه مال ما. همهشان جزو منافقین بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمیتوانم به هرکسی اعتماد کنم. چیزی که توی جنگ به آدم آرامش میدهد این است که وقتی عزیزی از کنارت رد میشود، بدون اینکه بدانی اسمش چیست و یا از کدام ناحیه ایران آمده، میدانی که سر یک چیزِ مشترک با او متفقالقول هستی؛ همه به سمت یک جهت حمله میکنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن زیاد نیست؛ اشارهها هم معنا پیدا میکند. حالا به یکباره میدیدم شهر عوض شده. آن روز، روز خیلی بدی بود.
عملیات مرصاد بود. رفتم تا منطقهای که منافقین عقبنشینی کرده بودند. تا سرپلذهاب. زمین را پر از مین کرده بودند. حتی رد شدن از توی شهر هم خیلی سخت بود. رفتم بالای تپهای مشرف به شهر. دوربین را درآوردم تا فیلمبرداری بکنم که چشمم خورد به یک هواپیما. از آن هواپیماهای تک موتوره بدون سرنشین. داشت با صدای یکنواخت ضعیفی بالای همان منطقه میچرخید. شروع کردم ازش فیلم گرفتن.
سعی کردم بنشینم تا برای فیلمبرداری مسلط شوم. یک مدت که فیلم گرفتم، خسته شدم. دیدم اینکه چیز خاصی ندارد؛ یک هواپیمای خیلی ساده است با بالهای خیلی پهن که مدام دارد میچرخد. بعد یک آن دیدم جهتش یک طور خاصی شد. داشت درست میآمد به طرف من. پایینِ جایی که من بودم یک جاده بود. چشم گرداندم دیدم یک پل خیلی کوچک هم آنجا هست که برای آبراهها و این حرفها گذاشتهاند.
شروع کردم به دویدن. درست از لحظهای که ناگهان تصمیم گرفتم و شروع کردم به دویدن و حس کردم که الان است از بالای سرم خمپاره بریزد، لحظه لحظه تمام طول زندگیام آمد جلوی چشمم؛ کودکی، مادرم، همسرم، لحظات تأثیرگذار در زندگی شخصیام. لحظه به لحظه. حتی آینده را هم دیدم. اینکه نشستهاند بالای قبرم و دارند گریه میکنند.
کل این اتفاقها فقط در حدود ۱۵ تا ۲۰ ثانیه طول کشید. داشتم میدویدم سمت پل که دیدم به پل نمیرسم. یک آن نشستم و دوربینم را گرفتم بغلم و مچاله شدم توی خودم. یک خمپاره خورد پشت من و غبارش من را گرفت. خمپاره بعدی خورد جلوی من و بعد هواپیما رفت جلوتر. درست افتاده بودم در فاصله خمپارهها. هواپیما ول کرد و رفت. هواپیما که رفت یکمرتبه احساس کردم پیر شدهام. حس کردم در این چند لحظه، دنیایی بر من گذشته. نفسنفس میزدم و فکر میکردم چرا گذشتهام را دانهدانه دیدهام. بعد فکر کردم با وجودی که ممکن بود بمیرم و دیگر بچههایم را نبینم و دیگر نباشم، هیچ حس پشیمانی و شرمندگی در من وجود ندارد. سبک، از جایم بلند شدم.
بعد از جنگ که جریان عادی زندگی شکل گرفت و سالها گذشت، پیش آمد تصادف عجیب و غریبی اتفاق بیفتد یا شرایطی پیش بیاید که ممکن بود هر لحظه مرگ را در پی داشته باشد. یک آن که برمیگشتم به خودم، فکر میکردم خدا را شکر که توی این لحظهها، این اتفاقها نیفتاده. ولی توی دوران جنگ اینطور نبود. آنجا وضعیتی بود که آدم میدید بازنده نیست. میدید اگر بخواهد جانش را هم از دست بدهد باختنی در کار نیست.
برای تهیه فیلم از عملیات مرصاد که رفته بودیم، چندین بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حدّ اعدام. ماشین ما رزمی نبود. یکمرتبه ماشین را نگه میداشتند و به روی ما اسحله میکشیدند. یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. گلنگدنها را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشینمان را پر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!
این دو دوره عجیب شبیه هم بود. در مرصاد، منافقین دفعتاً حمله میکردند و این طوری بود که فرصتی برای تجهیز و آمادهسازی نبود. مردم ایران و حتی بچههای خود جنگ حداقلِ روحیه را داشتند. و عملاً حضور در جنگ، شبیه اول جنگ شده بود. یادم هست توی مرصاد نفربر زرهی که باید نیروها را جابجا کند، ژیان بود. پشت این ژیانهای مهاری که وانت هستند، پر از نیروهای تفنگ بهدست بود؛ اکثراً هم از این تفنگهای M1 که از توی مساجد – که آنجا این سلاحها چیزهایی تقریباً تشریفاتی شده بود- آورده بودند دوباره برای جنگ. شرایط خیلی عجیبی بود.
من به عنوان فیلمبردار برای عملیات مرصاد رفته بودم. از طریق کرمانشاه که وارد شدیم، سر و وضعمان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباسهای خاکی و همان شکلی که بچههای بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، دیدم شهر به طرز عجیب و غریبی تفاوت دارد و اصلاً همان حسی را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم تقریباً توی فضای شهر حس میشد.
رفتوآمدها یک جور خاصی بود: همه یکجور مشکوکی به هم نگاه میکردند. همان اوایل به ما گفتند: «لطفاً بروید ریشهایتان را بزنید و لباسهایتان را هم عوض کنید.» یعنی باید لباسهای خاکیای را که تنمان بود عوض میکردیم. خب ما مقاومت کردیم. فکر میکردیم برای چه باید اینجا ریشمان را بزنیم یا لباسهایمان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است.» و معنایش این است که الان منافقین داخل شهر شدهاند و تیپهایشان را شبیه ماها کردهاند. و الان اینطوری قاطی ماها هستند.
از آن لحظهای که این حرف را شنیدم یکمرتبه احساس کردم که یک طور دیگر دارم به شهر نگاه میکنم. انگار پردهای از جلوی صورتم افتاد. باز مقاومت میکردم تا اینکه بالاخره عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک مدرسه کرد. دیدم عدهای ردیف، گوشه دیوار ایستادهاند. تعدادشان خیلی زیاد بود. اصلاً انگار آینه بودند.
تیپها دقیقاً مثل ما؛ لباسها، لباسهای خاکی و موها درست شبیه مال ما. همهشان جزو منافقین بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمیتوانم به هرکسی اعتماد کنم. چیزی که توی جنگ به آدم آرامش میدهد این است که وقتی عزیزی از کنارت رد میشود، بدون اینکه بدانی اسمش چیست و یا از کدام ناحیه ایران آمده، میدانی که سر یک چیزِ مشترک با او متفقالقول هستی؛ همه به سمت یک جهت حمله میکنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن زیاد نیست؛ اشارهها هم معنا پیدا میکند. حالا به یکباره میدیدم شهر عوض شده. آن روز، روز خیلی بدی بود.
عملیات مرصاد بود. رفتم تا منطقهای که منافقین عقبنشینی کرده بودند. تا سرپلذهاب. زمین را پر از مین کرده بودند. حتی رد شدن از توی شهر هم خیلی سخت بود. رفتم بالای تپهای مشرف به شهر. دوربین را درآوردم تا فیلمبرداری بکنم که چشمم خورد به یک هواپیما. از آن هواپیماهای تک موتوره بدون سرنشین. داشت با صدای یکنواخت ضعیفی بالای همان منطقه میچرخید. شروع کردم ازش فیلم گرفتن.
سعی کردم بنشینم تا برای فیلمبرداری مسلط شوم. یک مدت که فیلم گرفتم، خسته شدم. دیدم اینکه چیز خاصی ندارد؛ یک هواپیمای خیلی ساده است با بالهای خیلی پهن که مدام دارد میچرخد. بعد یک آن دیدم جهتش یک طور خاصی شد. داشت درست میآمد به طرف من. پایینِ جایی که من بودم یک جاده بود. چشم گرداندم دیدم یک پل خیلی کوچک هم آنجا هست که برای آبراهها و این حرفها گذاشتهاند.
شروع کردم به دویدن. درست از لحظهای که ناگهان تصمیم گرفتم و شروع کردم به دویدن و حس کردم که الان است از بالای سرم خمپاره بریزد، لحظه لحظه تمام طول زندگیام آمد جلوی چشمم؛ کودکی، مادرم، همسرم، لحظات تأثیرگذار در زندگی شخصیام. لحظه به لحظه. حتی آینده را هم دیدم. اینکه نشستهاند بالای قبرم و دارند گریه میکنند.
کل این اتفاقها فقط در حدود ۱۵ تا ۲۰ ثانیه طول کشید. داشتم میدویدم سمت پل که دیدم به پل نمیرسم. یک آن نشستم و دوربینم را گرفتم بغلم و مچاله شدم توی خودم. یک خمپاره خورد پشت من و غبارش من را گرفت. خمپاره بعدی خورد جلوی من و بعد هواپیما رفت جلوتر. درست افتاده بودم در فاصله خمپارهها. هواپیما ول کرد و رفت. هواپیما که رفت یکمرتبه احساس کردم پیر شدهام. حس کردم در این چند لحظه، دنیایی بر من گذشته. نفسنفس میزدم و فکر میکردم چرا گذشتهام را دانهدانه دیدهام. بعد فکر کردم با وجودی که ممکن بود بمیرم و دیگر بچههایم را نبینم و دیگر نباشم، هیچ حس پشیمانی و شرمندگی در من وجود ندارد. سبک، از جایم بلند شدم.
بعد از جنگ که جریان عادی زندگی شکل گرفت و سالها گذشت، پیش آمد تصادف عجیب و غریبی اتفاق بیفتد یا شرایطی پیش بیاید که ممکن بود هر لحظه مرگ را در پی داشته باشد. یک آن که برمیگشتم به خودم، فکر میکردم خدا را شکر که توی این لحظهها، این اتفاقها نیفتاده. ولی توی دوران جنگ اینطور نبود. آنجا وضعیتی بود که آدم میدید بازنده نیست. میدید اگر بخواهد جانش را هم از دست بدهد باختنی در کار نیست.
برای تهیه فیلم از عملیات مرصاد که رفته بودیم، چندین بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حدّ اعدام. ماشین ما رزمی نبود. یکمرتبه ماشین را نگه میداشتند و به روی ما اسحله میکشیدند. یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. گلنگدنها را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشینمان را پر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!
برچسبها: ابراهیم حاتمی کیا, عملیات مرصاد
لینک کوتاه
مطالب مرتبط
- آیا فیلم حاتمیکیا به جشنواره فجر میرسد؟
- صداوسیما به از کرخه تا راین هم رحم نکرد!
- حاتمیکیا چرا ساخت سریال «موسی(ع)» را پذیرفت؟
- فاشیسم، آرمانگرایی و پایگاه امنِ ایدئولوژی
- یادداشت حاتمی کیا در پی درگذشت نادر طالب زاده
- چرخشهای ناگهانی/ کوتاه درباره فیلم «شب طلایی»
- قصهی خانه مادربزرگ/نگاهی به فیلم «شب طلایی»
- یک ریسک بزرگ/ نگاهی به فیلم «شب طلایی»
- تکرار کلیشهها/ نگاهی به فیلم «شب طلایی»
- رونمایی از لوگو و تیزر فیلم سینمایی «شب طلایی»
- نمایش ۱۰ فیلم مرمت شده از گنجینه سینمای ایران در چهلمین جشنواره فیلم فجر
- نام فیلم پسرحاتمیکیا تغییر کرد
- تعبیر یک رویا/ نگاهی به «خواب ابراهیم»
- مهدویان: مخملباف و حاتمیکیا فیلمسازان مهمیاند، اما من هیچکدام آنها نیستم/ تماشاگر باید خشونت را از عمق جانش تجربه کند
- یادداشت ابراهیم حاتمیکیا برای صادق صفایی/ راز ماندگاری نقش نوذر در «از کرخه تا راین»
نظر شما
پربازدیدترین ها
- ردپای یک کارگردان مؤلف / نگاهی به فیلمهای کوتاه سعید روستایی
- وقتی زن تبدیل به «ناموس» میشود/ نگاهی به فیلم «خورشید آن ماه»
- چهره تلخ عشق یک سویه/ نگاهی به فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»
- موقعیت فیلمهای ایران و سینماگران فراملی در فرانسه
- با نظرسنجی از ۱۷۷ منتقد فیلم؛ نشریه ایندی وایر برترینهای سال ۲۰۲۴ سینما را معرفی کرد
آخرین ها
- برگزاری پانزدهمین کنفرانس بینالمللی فناوری اطلاعات و دانش با حمایت همراه اول
- برگزاری جشنواره فیلم ۱۰۰ در اردیبهشت سال آینده/ «فراصد» بخش جدید جشنواره با رویکرد فلسطین
- حذف فرهنگ از سبد طبقه متوسط؟/ هزینههای سبد فرهنگی خانواده ۴نفره در تهران چقدر است؟
- نکوداشت زنده یاد اکبر عالمی و بزرگداشت مهدی رحیمیان در آیین معرفی برندگان هفتمین جایزه پژوهش سال سینما
- با پیشتازی «۴۷» و «مخفیانه»؛ نامزدهای جوایز اسکار سینمای اسپانیا معرفی شد
- همزمان با سالگرد اولین نمایش عمومی «قیصر»؛ بزرگداشت مسعود کیمیایی برگزار میشود
- دو خبر از جشنواره بینالمللی تئاتر فجر؛ زمان بازبینی حضوری و انتخاب نهایی آثار بخش دیگرگونههای نمایشی/ آغاز ثبتنام اصحاب رسانه و منتقدان
- برگزاری نمایشگاه پشت دریای وهم
- حضور همراه اول با مجموعهای از سرویسهای فناورانه در نمایشگاه تلکام ۲۰۲۴
- بازگشت جنابخان به تلویزیون همراه با محسن کیایی
- «در آغوش درخت» بهترین فیلم بلند سینمای جهان جشنواره هندی شد
- نکوداشت خسرو خسروشاهی در جشنواره فیلم رشد
- «شهر خاموش» و «شناور» در شبکه نمایش خانگی
- به پاس یک عمر دستاورد سینمایی؛ خرس طلایی افتخاری برلین به تیلدا سوئینتون اهدا میشود
- کنسرت نمایش ایرج، زهره، منوچهر / گزارش تصویری
- حقایقی درباره محمد نوری به بهانه سالروز تولد او/ مردی که از شکست هراس نداشت
- ذلت ماندن یا لذت رفتن و رستن!
- جدول فروش سینمای ایران در آخرین روز پاییز/ پنج فیلمی که از ابتدای امسال بیش از ۱۰۰ میلیارد فروختند
- نمایش «دِویل» تمدید شد/ آغاز اجرای نمایش «تشنگان» از ۴ دی
- شایعه فروش آثار تجسمی مربوط به فروغ فرخزاد و سهراب سپهری/ سریال و فیلم مستند سهراب و فروغ به زودی کلید میخورد
- نامزدی یک فیلم کوتاه ایرانی-آمریکایی در جوایز آکادنی فیلم سوئد
- نشست خبری بزرگداشت فروغ فرخزاد / گزارش تصویری
- درباره سه مستند سینماحقیقت/ از جسارت نمایش عریان اعتیاد تا عشق به سینما در اتاق آپارات
- به خاطر نقش برجسته در صنعت سینما؛ کریستوفر نولان و همسرش، شوالیه و بانوی فرمانده شدند
- چرا «لیلی» سریال «داییجان ناپلئون» زشت بود؟/ پاسخ ناصر تقوایی را بخوانید
- «تیآرتی» ترکیه آغاز به کار کرد؛ صداوسیما هنوز در فکر سانسور است
- سیمرغ مردمی به جشنواره فیلم فجر بازگشت
- بستههای ویژه شب یلدای همراه اول با هدیه دیجیتال معرفی شد
- آنونس رسمی عاشقانه «عزیز» رونمایی شد
- با نظرسنجی از ۱۷۷ منتقد فیلم؛ نشریه ایندی وایر برترینهای سال ۲۰۲۴ سینما را معرفی کرد