تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۶/۲۷ - ۲۲:۲۱ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 142548

سینماسینما: گفتگوی علی اصغر کشانی با اشکان رهگذر کارگردان انیمیشن آخرین داستان که در ماهنامه هنر و تجربه به چاپ رسیده بود به بهانه همزمانی با آغاز اکران آنلاین و پخش این انیمیشن در کشور آمریکا و البته سالروز شعر و ادب فارسی(۲۷ شهریور) با اندکی تلخیص بازنشر می شود.

«آخرین داستان» اولین انیمیشن بلند سینمایی به نویسندگی و کارگردانی اشکان رهگذر است که تولید آن از سال ۱۳۸۷ تا ۱۳۹۶ طول کشید. اثری حرفه‌ای و تحسین‌شده که افتخارات بسیاری برای تاریخ سینمای انیمیشن ایران به همراه آورده و با اکران سراسری‌اش در دنیا نشانه‌های جاه‌طلبی‌های سازندگانش را صدچندان کرد. داستان این واپسین اثر رهگذر برداشتی آزاد از روایت ضحاک در شاهنامه فردوسی است. رهگذر دانش‌آموخته کارشناسی طراحی گرافیک و کارشناسی ارشد تصویرسازی است. او فعالیت تخصصی خود را با شرکت صبا آغاز کرد و پس از آن استودیو خصوصی خود، هورخش، را تاسیس کرد. رهگذر که در آسیفای‌ هالیوود نیز عضویت دارد، تهیه‌کنندگی، کارگردانی، نویسندگی، اجرا و مشاوره طرح، طراحی کاراکتر و مدیریت هنری بیش از ۳۰ فیلم، بازی، موزیک ویدیو، رمان گرافیکی و کتاب را در کارنامه فعالیت‌هایش دارد. گفت‌وگوی ما در استودیو هورخش، یکی از موفق‌ترین و استثنایی‌ترین استودیوهای خلق انیمیشن، انجام شد. رهگذر بسیار باسواد، پرمطالعه، دقیق و به‌شدت مشرف به محتوای آثاری که خلق می‌کند، است.      

 اصلی‌ترین تلاشتان برای انعکاس چه چیزی از شاهنامه در «آخرین داستان» است؟

همه تلاشم نشان دادن بعد انسانی ماجراست. دیالوگی در متن فیلمنامه است، آن‌جا که جمشید به فریدون فرّ ایزدی را نشان می‌دهد و می‌گوید: «هیچ‌کس مرا انتخاب نکرد و هیچ‌کس هم مرا به زیر نکشید. این من بودم که من شدم و من بودم که به بی‌راهه رفتم.» واقعیت این است که شاهنامه هزار سال پیش با توجه به نیاز و تفکر انسان هزار سال پیش سروده شده و امروز باید تعابیر امروزی از شاهنامه داشته باشیم که بتوانیم از آن استفاده کنیم، نه‌فقط کتابی باشد که بدانیم کتاب خوبی است، ولی گوشه‌ای خاک بخورد. 

 چرا جمشید، شخصیتی با همه خصایص نیک، رو به انحطاط می‌رود؟ 

دلیل اصلی که جمشید به انحطاط کشیده می‌شود، این است که خیلی سعی می‌کند بعد انسانی کارهایی را که کرده، نشان ملتش دهد. می‌گوید من بودم که این کارها را کردم، من بودم که شهر را ساختم، فلز را کشف کردم و… یعنی گرفتار منیت شد. او توان و اختیاری را که یزدان به او می‌دهد، فراموش می‌کند. در نظر داشته باشید کشمکش بین منیت انسانی و اولوهیت کیهانی همیشه و در تمام اعصار وجود داشته است. در مجموعه رمان مصور گرافیک نوول جمشید، جایی جمشید با هورمزد بگومگو می‌کند، یزدان به او می‌گوید: «من تمام چیزهایی را که ایجاد کردی، به تو دادم». جمشید که زنش مرده و برادرش به او خیانت کرده، پاسخ می‌دهد که تو خیلی چیزها را هم از من گرفتی! در واقع جمشید به این‌گونه دلایل گرفتار غرور می‌شود.

 فردوسی در ابیاتی گفته: چنان شاه پالوده گشت از بدی/ که تابید ازو فرّه ایزدی؛ «آخرین داستان» اشارات مستقیمی به فرّ ایزدی دارد. نقش فرّ ایزدی در فرهنگ ایرانی چیست؟

وقتی ما در مورد انسان دوهزار سال پیش صحبت می‌کنیم، باید به درک آن‌ها در اندازه خدا- اسطوره‌ها توجه کنیم. به‌هرحال، پادشاه برای دادن وجاهتِ جایگاهش باید بنا بر این فضای ذهنی با مردمش صحبت می‌کرد و به نظرم این یک پلتیک اسطوره‌محور بوده است. این رویکرد به دو بخش فرّ کیانی و فرّ ایرانی تقسیم می‌شود. فرّ ایرانی علاوه بر مابه‌ازاهای معنوی‌اش، دادن یک‌جور استحکام به جریان پادشاهی و نژاد و سلسله هم هست، اما توجه فرّ کیانی به جنبه‌هایی است که عمیقا معنوی است. نمونه‌اش فریدون است. او در سلسله پادشاهی نیست و صاحب فرّ نبوده و با رسیدن او به پادشاهی یک انقطاعی در این سلسله اتفاق می‌افتد و با ازدواج او با دختر جمشید این مسیر ادامه می‌یابد. نکته این است که وقتی جمشید از میان می‌رود، فرّ ایزدی همچون پرنده شکاری سه بار از او جدا می‌شود. فردوسی می‌گوید: مَنم گفت با فرّه ایزدی/  همم شهریاری و هم موبدی/ چو این گفته شد فرّ ایزد از اوی/ گسست و جهان شد پر از گفت‌وگوی. با جدا شدن فرّ از جمشید یکی بر روی شانه آبتین، پدر فریدون، می‌نشیند، یکی راهی شانه گرشاسب می‌شود و یکی به مهر می‌رسد و بعدها در زمان گم می‌شود تا سوشیانس که در آینده می‌آید، روی شانه او بنشیند. به‌هرحال، اسطوره تبلور واقعیت است. فردوسی می‌گوید: که رستم یلی بود در سیستان/ منش کردمش رستم دستان. یعنی جمشید وجود داشته، درک و فهم او از مردم جامعه خود بالاتر بوده و برای این‌که بتواند به زبان مردم زمانش صحبت کند، از فرّ کیانی صحبت می‌کند. یعنی به نظر می‌آید فرّ صرفا اختصاص به مقام پادشاهی نداشته و شامل انسان‌های نیک‌سیرت هم می‌شده است.  

 بله و مولوی می‌گوید: بشنو اینک صورت افسانه را/ لیک خود از کَه جدا کن دانه را. البته تعبیر فرّ ایزدی و مباحثی که  از طرف شهراسب در فیلم مطرح می‌شود، یک‌جور توجه را به اسرار این‌چنینی و مابه‌ازاهایی که بعدها در قالب حکمت خسروانی به نسل‌های بعد منتقل و در عرفان ایرانی ماندگار می‌شود، جلب می‌کند. در داستانی که در اسرارالتوحید آمده، خیلی آشکار به سخن گفتن خدا با انسان اشاره شده است و من به خاطر اهمیتش سعی می‌کنم بخش کوتاهی از آن را بگویم. حسن مودب، از دشمنان صوفیه، با هدف امتحان راهی مجلس ابوسعید می‌شود. «گفتم خدا علم غیب به هیچ‌کس نداد و ندهد، شیخ از اسرار بندگانِ حق چگونه خبر دهد؟» حسن مودب جامه‌های فاخر پوشیده و دستار طبری به سر بسته، از سَر انکار و داوری وارد مجلس شیخ می‌شود. آخر مجلس، شیخ برای فقیری جامه و دستاری می‌خواهد. هر کس چیزی می‌دهد: «در دلم افتاد دستارم بدهم. با دل خویش گفتم این دستار را از آمل هدیه آورده‌اند و ۱۰ دینار قیمت دارد، ندهم.» چند لحظه بعد پیری از ابوسعید می‌پرسد: «ای شیخ! حق سبحانه و تعالی با بنده سخن می‌گوید؟» شیخ پاسخ می‌دهد: از بهر دستاری طبری دو بار بیش نگوید. (با اشاره به حسن مودب) و او می‌گوید: «ندهم که قیمتش ۱۰ دینار است و از آمل هدیه آورده‌اند.» حسن مودب می‌گوید: «از شنیدن این سخن لرزه بر من افتاد. دستار به درویش بدادم و باقی عمر به خدمت شیخ درآمدم.» این‌ها لطایف موجود در عرفان ایرانی است. گویی ابوسعید شایسته الهام ایزدی بوده، در فیلم هم به‌هرحال در جایی می‌بینیم که همه تلاش شهراسب برای منزه شدن فریدون از آلودگی است، یعنی همه کوشش کادر بالای تشکیلات پادشاهی آینده دارد زمینه‌ای فراهم می‌کند برای توجه و قرار گرفتن فرّ ایزدی به روی شانه این شخصیت. فرّ از یعقوب هم به دلیل بی‌تابی در فراق یوسف جدا و دوباره به او می‌پیوندد، انگار دستورالعملی است که می‌گوید با جد و جهد و بری کردن خود از افکار و رفتار ناپاک، دل خود را آماده تبدیل شدن به خانه خدا کرد، چون این نور علاوه بر ایزدان به پارسایان و جوانمردان هم تعلق می‌گیرد. به نظرم همه کشش داستانی فیلم تو هم همین مبنا را دارد؛ این‌که دوروبری‌ها تلاش کنند فریدون را از کوچک‌ترین آلودگی به تکبر و کینه و انتقام بزدایند تا صاحب نور ایزدی شود. فرّ ایزدی به گفته شیخ اشراق همان نور ساطع از نورالانوار است، گویی توجه مخصوص ایزد به انسانی است که به واسطه او خلایق از هر نظر به واسطه دستش از کرانه‌های ایزدی منتفع می‌شوند. درست است؟ 

دقیقا، و من هم همین را می‌گویم که ایزد تنها به یک انسان توجه نمی‌کند. من به فیلم ارجاع می‌دهم. جایی فریدون نوری می‌بیند که هر چقدر می‌دود، به آن نور نمی‌رسد. جمشید می‌گوید: «راهت را گم کردی، نور را بگیر.» و او تا می‌آید بگیرد، نور ناپدید می‌شود. جمشید می‌گوید: «آن نور بخشی از وجود خودت بود.» و آن جمله را می‌گوید: «هیچ‌کس مرا نگزید و هیچ‌کس به زیر نکشید.» خب این تعبیری آشکار از فرّ ایزدی است. موضوع همین است که این نور چیزی نیست که خدا آن را در این یا آن شخص قرار دهد. شما به آن میزان از درک و شعور برسید، قطعا خداوند را در هر گوشه‌ای از هستی خواهید دید و حرف خواهید زد و می‌شنوید.

 همان‌طور که در کتب مقدس آمده، وجود انسان ترکیبی از فرشته و اهریمن است. نیرویی گاهی شما را به سوی نیکویی و نیروی دیگری به بدی می‌کشد. این‌ها چطور شکل می‌گیرد؟ اشاره فیلم به اختیار انسان است. اختیار باعث نیکی می‌شود، مثل اتفاقی که در هفت خوان رستم می‌افتد. مرحله به مرحله پلیدی‌های وجودی از بین می‌رود، یعنی دارد زمینه‌ای ایجاد می‌شود برای حضور و مامن گزیدن ایزد در خانه وجود. این‌ها اشارات فیلم و غایت اندیشه فردوسی است که می‌گوید وقتی سرشار از نیکی شوی، برگزیده شدی و آن‌گاه وظیفه داری تا جهان را به بد نسپری. پس به زعم فیلم حاکمی (این‌جا فریدون) می‌تواند صلاحیت و نقش رهروی داشته باشد که خود را از تمام پلیدی‌ها زدوده باشد. نکته‌ای که افلاطون هم تحت تاثیر حکمت خسروانی (آن‌طور که در کتاب «شهر زیبا»ی افلاطون و «شاهی آرمانی در ایران باستان» فتح‌الله مجتبایی آمده) به آن اشاره دارد. خب به هر نحوی اگر پای حاکمی چون جمشید بلغزد و ناراستی یا تکبری سراغش بیاید، فرّ ایزدی از او جدا می‌شود. فکر می‌کنم مفهوم فرّ ایزدی با جنبه‌های این‌چنینی ارتباط دارد.

دقیقا، ببینید همان‌طور که توضیح دادم و در فیلم هم هست، یکی از دلایلی که مارها در انتهای داستان از دوش ضحاک بیرون می‌زنند و کشمکشی که او دارد، دقیقا در راستای همین حرف شماست، یعنی شخصیتی داریم که به ندای تاریکی گوش می‌دهد و در روبه‌رو شخصیتی داریم مثل فریدون که با وجود داشتن آن ندا، به ندای روشنایی گوش می‌دهد و می‌شود دارنده فرّ ایزدی و کسی که صلاحیت حکومت در جامعه را دارد.

 تفاوت رفتن جمشید با ناپدید شدن کیخسرو در چیست؟ 

البته جمشید مدتی بعد از رفتن کشته می‌شود. تعبیری هست که ضحاک او را ایستاده در درون درختی پیدا می‌کند و با شمشیر به صورت عمودی درخت را نصف می‌کند. این عمل گویی نگاه اسطوره‌ای به دو وجه پاک‌طینت و تاریک جمشید است.

 که در فیلم نمی‌بینیم. 

بله، و به این ترتیب، جمشید سرانجام دارد و مثل کیخسرو نیست که کسی نمی‌داند چه شد که در اوج پادشاهی آن را واگذار کرد، راهی کوهستان و به گونه‌ای معنوی ناپدید شد و کسی ندانست چه اتفاق و سرنوشت مقدسی برایش افتاد. البته جمشید در فیلم شخصیتی با رویکردی معنوی است. برای همین نشان دادن نحوه کشته شدنش را که بیش از اندازه خشن است، شایسته او و نشان دادن به تماشاچی نمی‌دیدم. برای همین تصمیم گرفتم تصویر رفتن او را کیخسرووار نشان دهم تا شخصیت معنوی‌اش حفظ شود. جالب است که این موضوع طرحی شد برای طراحی یک بازی رایانه‌ای که در آن جمشید پس از ترک پادشاهی، اهریمن را پیدا و با او که گویی تاریکی وجود خودش است، تا ابد درگیر جنگی ابدی می‌شود.

 کشتن بچه‌ها به دست ضحاک یکی از فصل‌های مهم فیلم و یک معما برای شهروندان هشیار و مخاطبانی است که داستان را نمی‌دانند. یعنی فردوسی با طرح چنین رفتاری (درآوردن عقل جوانان از سوی ضحاک)، انگار دارد یک‌جور تمثیل از گسترش جهالت و نابودی فکر را مطرح می‌کند.  

بله، به‌علاوه نگرانی او از فرزندی است که با آمدنش پایه‌های حکومت او را متزلزل خواهد کرد. به این موضوع در کتب مقدس اشاره شده و البته در تاریخ هم رخ داده است.

 به نظرت عطش قدرت است که رخنه اهریمن را در ضحاک به وجود می‌آورد؟ 

بله، شما تاریخ را ببینید، سلم و تور، برادرشان ایرج را می‌کشند و ماجراها شروع می‌شود و از این قضایا بسیار است.

 فرمان جمشید برای ساخت‌وساز بهانه‌ای برای ضحاک می‌شود تا ساخت‌وسازها ادامه پیدا کند. در جریان این فرایند بحث مالیات، نیروی کار و محوریت دولت (نیروی جوانی که به جهالت اسیر شده و آزادی و بالندگی او به اسارت آن دولت درآمده و زمان و وقت و آزادی‌اش به سلطه ضحاک درآمده است) مطرح می‌شود. این رفتار ضحاک را می‌توان به یک جور رویکرد سوسیالیستی تعبیر کرد؟

تاریخ ما پر از اسطوره است و فردوسی چه کرده که امروز ما می‌توانیم آن را به انواع جریان‌های اجتماعی تعمیم دهیم و این احسنت دارد و وقتی نگاه دقیق‌تری می‌کنیم، تازه متوجه می‌شویم شاهنامه بی‌شک گنج درخشانی است. من با حرف شما موافقم. این تعبیر درست است و سندش هم در شاهنامه هست. برخی مثل احمد شاملو در این خصوص اظهار نظرهایی کرده‌اند. بد نیست بدانیم که جامعه تا قبل از جمشید وجود نداشته و ساختار ایلی بوده است. جمشید با ایجاد جامعه یک‌جانشین دست به طبقه‌بندی جامعه می‌زند و جامعه به طبقات نظامی، کیانی، پیشدادی و رعیت تقسیم می‌شود. او می‌گوید هیچ‌کدام از این طبقات نباید در کار هم دخالت کنند و طبقه خود را هم نمی‌توانند تغییر دهند. خیلی‌ها شاید از این رفتار تعبیر به دیکتاتوری کنند، اما این رویکرد نیاز دوران بوده است، درحالی‌که سیستم دموکراتیک امروز می‌گوید شما به عنوان یک انسان از هر طبقه ای باشید، می‌توانید به هر طبقه‌ای خواستید، بروید.

  کما این‌که در تاریخ، افرادی مثل امیرکبیر به عنوان بچه‌ای از طبقه فرودست به مقام وزیری می‌رسند.  

ضحاک وقتی می‌آید، این نظم طبقاتی را به هم می‌زند و باعث هرج‌ومرج می‌شود. تعبیر شاملو از همین‌جا شروع می‌شود. من به درست و غلط نظر شاملو کاری ندارم، اما با آمدن فریدون راه جمشید ادامه می‌یابد، یعنی فریدون بر ضرورت وجود طبقات تاکید می‌کند.

 چرا دوران ضحاک تبدیل به اوج فساد و تباهی و جهالت می‌شود؟ 

به نظرم یکی از اصلی‌ترین دلایلش همین به هم خوردن طبقات و همان‌طور که شما اشاره کردید، نابودی اندیشه است. یعنی ضحاک به هیچ عنوان نمی‌خواست یک عقل‌گرایی و یک تفکر شکل بگیرد، یا مرد دیگری بیاید و پایه‌های تفکر را به وجود بیاورد. تعبیر خوردن مغز انسان می‌تواند همین باشد، پس نیاز آن جامعه، وجود طبقات و عقل‌گرایی بوده که ضحاک هر دو این‌ها را از بین می‌برد و پایه‌های فساد از همان زمان ایجاد می‌شود.

 این چه روحیه‌ای است که پادشاهی چون فریدون در اوج قدرت به ضحاک رحم می‌کند و دماوند به عنوان کوهی تاریخی اسطوره‌ای و معنوی در این ماجرا نماد چیست؟

رحم او تکامل فردی و شعوری اوست. او از سوی سروش هم از کشتن ضحاک منع می‌شود. در اساطیر در اوستا و در شاهنامه اشاره شده که اگر فریدون ضحاک را بکشد، از وجود ضحاک مارهایی بیرون می‌آید و دنیا را می‌گیرد. این رفتار یک‌جور تمثیل با هدف درک درستی برای مخاطب و یک‌جور در عمق ماجرا آموزش جلوگیری از اشاعه بدی در طول تاریخ است. درحالی‌که به طور طبیعی باید انتقامی رخ می‌داد، اما این حادثه به نمادی برای عبرت بشریت تبدیل می‌شود و همان‌طور که می‌دانید، در باور اساطیری ما ضحاک تا ظهور گرشاسپ و سوشیانس در دماوند می‌ماند. دماوند در این داستان در حقیقت نمادی از پاکی است. در شاهنامه به صورتی طرح شده که اهریمن به این کوه دسترسی ندارد و برای همین هم دماوند نمادی بسیار مهم و خاص برای ما ایرانی‌هاست.

 کاوه آهنگر شخصیت نمادینی از قیام ملی در ایران است. به نظرتان فردوسی با تاکید بر رفتار این شخصیت، ایستادن در برابر ظلم، خودکامگی و آزار و اذیت مردم را مقدماتی برای قیام می‌دانسته و یک‌جورهایی دارد آموزه‌هایی به تاریخ بشر می‌دهد؟

صددرصد، چون فردوسی دارد شاهنامه را برای سلطان محمود غزنوی آماده می‌کند و در طول تاریخ شاهان شاهنامه را به فرزندانشان هدیه می‌دادند تا آن‌ها از آن عبرت بگیرند. ما تئوری‌ای به نام تکرار تاریخ داریم، انگار بشریت تاریخ می‌خواند، اما از آن درس نمی‌گیرد. کارکرد شاهنامه تا سال‌های سال در دربارهای مختلف حکومت‌های مختلف همین بوده؛ آموزش.

 شخصیت شهرزاد با موسیقی، به‌خصوص با دوتار، معرفی می‌شود. این نحوه معرفی معنایش این است که هنر عنصری متفاوت در فضای خشنی است که ضحاک به وجود آورده؟ 

هنر یکی از نشانه‌های فرّ کیانی هم هست. وقتی اورمزد به جمشید یک‌سری از مهارت‌ها را یاد می‌دهد، یکی از مهارت‌ها بافتن است. خیلی از این مهارت‌ها، مهارت‌های هنری است، اما شهرزاد ساز می‌نوازد. این موضوع را در نظر داشتم و با مشورت کریستف رضاعی آن را تکمیل کردم. البته اول ساز چنگ را انتخاب کرده بودم که سازی قدیمی است، اما کریستف گفت شهرزاد دوتار بزند، چون دوتار قدیمی‌ترین ساز ملودیک تاریخ است. جالب است که دوتار مینی‌مال‌ترین ساز هم است و جالب‌تر این‌که ساز بخشی‌ها بوده. بخشی‌ها کسانی بوده‌اند که چند هزار سال پیش در دنیا سفر می‌کردند و کارشان این بوده که دوتار می‌زدند، قصه می‌گفتند و بعدها یکی از قصه‌هایی که بخشی‌ها خیلی تعریف می‌کردند، قصه‌های شاهنامه بوده است، یعنی در فیلم ما یک ارتباط زیبایی ایجاد شد بین موسیقی، قصه‌گویی، شهرزاد و دوتار؛ آن هم فقط به این دلیل که شهرزاد دوتار می‌نوازد.

 در مورد اندیشه‌های فلسفی پشت تفکرات فردوسی می‌خواستم به این جمله فیلم اشاره کنم که گفته می‌شود: «من بودم که من شدم و من بودم که به بی‌راهه رفتم.» این‌که تو هستی که می‌توانی تصمیم بگیری که چه اتفاقی بیفتد، یا تویی که می‌توانی جلوی بی‌راهه را بگیری، به رستگاری برسی یا به تاریکی بروی، نیکی را گسترش بدهی یا به بدی بیفزایی، به نظر شما این یک‌جور علیه جبرگرایی است؟ 

تئوری جبرگرایی زیادی در فرهنگ ما هست. جالب پارامترهایی است که همان‌قدر که در فرهنگ ما هست، در فرهنگ اسطوره‌ای ما نیست و من معتقدم بشر بسیار بسیار می‌تواند تلاش خود را برای انتخاب‌هایش انجام دهد.

 در صحنه‌پردازی فیلم هم نمونه‌های بسیار حساب‌شده‌ای از عناصر و فرهنگ ایرانی از فرش و پرده و کتاب‌خانه و ساز و بنا و صنایع دستی و نقش‌ونگار و… می‌بینیم. یعنی خیلی تلاش شده از نظر دیداری به عناصر فرهنگ ایرانی نزدیک شویم. دارید با این انتخاب‌ها یک‌جور فرهنگ ایرانی را به مخاطبان، به‌خصوص حالا که فیلم انتخاب شده به مخاطب جهانی، معرفی می‌کنید؟ 

این اشیا وجود داشته است. ما ملتی بودیم که صادرکننده تفکر و دانش به دنیا بودیم. امپراتوری هخامنشی اندیشه فلسفه و علم صادر می‌کرده. می‌گویند دوران جمشید و دوران پیشدادی تعبیری از دوران هخامنشی است. به‌هرحال، ما به عنوان فیلم‌ساز باید انتخاب می‌کردیم و نمی‌خواستیم کار تخیلی جدای از بافت فرهنگی ارائه دهیم. برای همین دوران هخامنشی را به عنوان یکی از دوران‌های تاریخی مبنا قرار دادیم، آن را رفرنس کردیم و اتفاقات معماری، دکوراتیو و طراحی‌های لباس را با یک تغییراتی در این متن قرار دادیم. ایرانی‌ها همه این‌ها را در دوران هخامنشی داشته‌اند. در مورد دوتار ادعا می‌شود قدمتی پنج‌هزار ساله دارد، فرش پازیریک، پرده و معماری هخامنشی وجود داشته و اشیایی مانند صندلی و قاشقی که در موزه متروپولیتن و ایران باستان نگه‌داری می‌شود که نشانه‌های سطح زندگی و تمدن ماست و ما هم چیزی خارج از این تاریخ نیاوردیم.

 سکانس جنگ در آخر به نظرم اوج انرژی است که مطمئن هستم از گروه شما گرفته شده. ایده و اجرای این سکانس پرهیجان چطور بود و چه مدت طول کشید؟

 کار آن سکانس نزدیک به یک سال طول کشید. من شیوه کارم این‌گونه است که اول بخش متوسط کار را کار می‌کنم، بعد بخش سخت و بعد آسان. سخت را وسط کار می‌کنم که همه کار دشوار را انجام دهند و در زمان آسان دیگر استراحت کنند، آن سکانس وسط بود، انیماتورها خیلی زحمت کشیدند، چون ما کلی ایده لازم داشتیم برای شیوه‌های نبرد این کاراکترها و آقای بابک ارجمند، انیماتور و سوپروایزر کار، دو سال به این فکر می‌کرد که این نبرد باید چگونه باشد. ذهن آماده‌ای داشت و وقتی شروع کرد، کاملا می‌دانست چه می‌خواهد. پویانمایی یک کار به‌شدت گروهی است و من در حد ۲۰ درصد در خلق آن سکانس نقش داشتم و بقیه کار بچه‌هاست.

 در مورد انتخاب بازیگران برای گویندگی، چرا پرویز پرستویی برای نقش‌های طهمورث و ارشیا، لیلا حاتمی برای شهرزاد، حامد بهداد برای ضحاک، حسن پورشیرازی برای مرداس و جمشید انتخاب شدند و چرا از دوبلورها استفاده نشد، از چنگیز جلیلوند، منوچهر اسماعیلی، خسرو خسروشاهی، سعید مظفری، ناصر طهماسب، منوچهر والی‌زاده، نصرالله مدقالچی، تورج نصر، مینو غزنوی و کسانی دیگر که صداهای منحصربه‌فرد و درخشانشان به‌خصوص به این‌گونه شخصیت‌ها و قصه‌ها اختصاص دارد؟ 

ما دوبلورهای بزرگی داریم، اما ویس اکتینگ با دوبله خیلی متفاوت است و متاسفانه ما این تفاوت را در سینمای خودمان نداریم و همه را به یک چشم می‌نگریم. وقتی دوبله می‌کنید، یک صدایی وجود دارد و به فارسی بازسازی می‌شود، اما وقتی ویس اکتینگ می‌کنید، از صفر همه چیز را خلق می‌کنید. البته که دوبلورهای قدیمی ما به خاطر توانایی ویژه‌ای که دارند، قطعا ویس اکتینگ کاری برایشان ندارد، اما دلیل دیگر من تجاری بود. در آمریکا هم همین کار را می‌کنند، یعنی برای سینمای انیمیشن از بازیگران دعوت می‌کنند. دلیل سوم این‌که خیلی از صداهای دوبلورها برای گوش ما آشناست. فیلم که شروع شود، شما می‌دانید آدم خوب این است، بد آن است، این موزی است و در مجموع یک فضای آشناست، درحالی‌که من نمی‌خواستم این‌گونه پیش‌داوری نسبت به کاراکترهای من صورت بگیرد. برای همین حامد بهداد برای ضحاک انتخاب شد، چون آدم قابل پیش‌بینی‌ای نیست، یا آقای پرستویی یک خردی در منش و چهرهاش وجود دارد، یا فرخ نعمتی که یک قداستی در صدایش وجود دارد که شهراسب را گفت، یا خانم حاتمی هم که خیلی نقد به صدایش وجود دارد، دنبال وجود یک مظلومیت در صدایش بودم که تعبیری از شهرزاد که خودش تعبیری از ایران زمین است، در او وجود داشته باشد. البته با خانم تینا پاکروان مشورت کردم و ایشان پیشنهادهایی دادند.

 استاد شهرام ناظری چطور دعوت شدند؟ 

از اول دوست داشتم ایشان باشند، چون فیلمنامه این کار را با صدای ایشان نوشتم. آلبوم «صفر عسرت» ایشان خیلی روی نوشتن من تاثیر داشت. ایشان جزو معدود خوانندگان ما هستند که به شاهنامه هم پرداخته‌اند و شاهنامه را از بَر هستند و آن‌قدر از کار خوششان آمد که حضورشان افتخاری بود.

 چرا نام فیلم را «آخرین داستان» گذاشتید؟ 

ما ارنواز و شهرناز، دختران جمشید، را از داستان حذف و جایشان شهرزاد را آوردیم، چراکه علاوه بر اشارات استاد بیضایی در شب هزارویکم، به اعتقاد یکی از دوستانم این دو داستان شباهت زیادی به هم داشتند. من هم شهرزاد را راوی داستان گذاشتم، به‌علاوه اگر با توجه به رویکرد گیشه‌محور می‌خواستم نام‌گذاری کنم، باید می‌گذاشتم «ضحاک شاهنامه»، اما به نظرم این بی‌حرمتی به شاهنامه بود، و چون نبرد خیر و شر اولین و آخرین داستان است و همیشه وجود دارد و آخرین نبرد بشر در آخرالزمان است، این نام را انتخاب کردم.

 و سخن آخر…

سینمای ما متاسفانه مستقل نیست و به‌جرئت می‌گویم که «آخرین داستان» خیلی جلوتر از سینمای ماست. من سال‌ها مخاطب سینمای انیمیشن در ژاپن بودم. مردم در ژاپن برای دیدن انیمیشن به سینما می‌روند. برای همین در بحث خارج از کشور قوی کار کردیم و بر خلاف داخل ایران، فروش خارجی خوبی داشتیم. اکران خارجی فیلم از ژانویه شروع شده و تا خرداد سال بعد ادامه پیدا می‌کند. فکر نمی‌کنم انیمیشنی در تاریخ سینما در جشنواره‌های جهانی درجه یک این‌قدر افتخار کسب کرده باشد. و ما به سنت اکران‌های حرفه‌ای، به محصولات جانبی این انیمیشن هم اندیشیده‌ایم. 

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها