تاریخ انتشار:۱۳۹۴/۱۱/۱۵ - ۱۳:۰۱ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 11230

IMG_1432کیوان کثیریان – رضا کیانیان کم مصاحبه نکرده است. درباره فیلم ها و زندگی اش هم بسیار نوشته اند. شاید چند سوال کوتاه به بهانه کتاب بزرگداشتش در جشنواره سی و چهارم فرصت بدی نباشد برای گفتن حرف هایی که کمتر مجال طرح یافته اند.

از سینما چه می‌خواهید؟

من از سینما رهایی می‌خواهم، برای شخص خودم. یک بار در خیابان راه می‌رفتم، دم فرهنگسرای ارسباران آقای الهی قمشه‌ای را دیدم که با تعدادی از مریدان بیرون می‌آمدند. من به ایشان سلام کردم و فکر نمی‌کردم من را بشناسند. به من سلام کرد و معلوم شد که من را می‌شناسد. گفت: چند دقیقه صبر کن آقارضا. ایستادم، و به مریدان گفت: فرق ایشان با ما چیست؟ مریدان طبق معمول، انگشت به دهان و حیران ماندند! و بعد خود ایشان گفتند: «فرق این‌ها با ما در این است که این‌ها چند بار زندگی می‌کنند و ما یک بار.» این حرف درستی است. سینما به من اجازه می‌دهد بارها و بارها زندگی کنم. تئاتر هم همین اجازه را به من می‌دهد که بارها زندگی کنم و در ضمن بارها بمیرم. این چیزی بود که خودم به ایشان گفتم. گفتم ما بارها می‌میریم. در نتیجه وقتی بارها زندگی می‌کنیم و بارها می‌میریم، قیدهای این جهان را می‌شکنیم. سینما و و به‌خصوص این دو هنر سینما و تئاتر این‌طور است.

شما هنرهای مختلفی را تجربه کرده‌اید. سینما و تئاتر که در رأسش است؛ عکاسی و مجسمه‌سازی و خیلی کارهای دیگر کرده‌اید. جلوی دوربین راحت‌ترید یا روی صحنه تئاتر؟

اصلاً دو دنیای کاملاً متفاوتند. وقتی می‌خواهم بروم روی صحنه، تمام اضطراب‌های جهان به من رجوع می‌کند. حداقل یکی، دو بار به توالت می‌روم؛ مثل شب امتحان. ولی وقتی پا روی صحنه می‌گذارم و نور رویم می‌افتد دیگر همه چیز تمام می‌شود و اصلاً یادم می‌رود. بارها شده در صحنه تئاتر کارهایی کرده‌ام که امکانش نبوده در زندگی واقعی آن کار را بکنم؛ مثل دیوانه‌ها. مثلاً نمایشی برای آقای سمندریان کار می‌کردم به اسم ازدواج آقای می‌سی‌سی‌پی. ته نمایش جوری بود که کشته می‌شدم و روی زمین می‌افتادم. پرده بسته می‌شد و باز می‌شد بعد بلند می‌شدیم و می‌رفتیم. چون روزهای شنبه تئاتر تعطیل است، در این روز کارهای خانه را انجام دادم. از جمله این‌که یکی از درهای‌مان به زمین گیر می‌کرد و آن در را درآوردم، زیرش را رنده کردم و سر جایش گذاشتم. این باعث شد شب که خوابیدم فردا صبح سیاتیکم بگیرد. دولا ماندم و اگر می‌خواستم راست بشوم نعره‌ام به هوا می‌رفت. رفتم پیش یک دکتر و گفتم این‌طور شده. گفت: من هیچ کار نمی‌توانم بکنم، فقط می‌توانم آمپول بزنم که همین درد را نکشی، ولی نمی‌توانی راست بشوی. بعدازظهر دولادولا به تئاتر رفتم و همه پرسیدند چرا دولادولا؟ گفتم: حالم به هم خورده و خوب می‌شوم. لباسم را با سختی و نعره‌های درونی خودم پوشیدم. وقتی روی صحنه رفتم دردم یادم رفت و راستِ راست شده بودم. کل نمایش را که سه ساعت بود بازی کردم. وقتی که سمی می‌خوردم و می‌مردم، مُردم و پرده که بسته شد و دوباره باز شد دیگر نتوانستم بایستم. سه شب طول کشید تا این درد خوب شد. در نمایش یادگار سال‌های شن در ارتفاع سه متری دو میله را مثل پارالل می‌گرفتم و می‌ایستادم. یک صفحه دیالوگ می‌گفتم، از آن‌جا پایین می‌پریدم و معلق می‌زدم و بلند می‌شدم و می‌رفتم و بقیه حرف‌هایم را می‌زدم. نمایش تمام شد و به خانه رفتم. سه روز بعد گفتند دو مرتبه بیایید برای اجرا. ده شب دیگر هم اضافه شد. ده شب دوم را که رفتم، وقتی به این صحنه رسیدم چون به آن فکر کرده بودم دیدم اصلاً نمی‌توانم خودم را نگه دارم. دو، سه تا جمله گفتم و پریدم پایین و ادامه دادم. تازه برای پایین پریدن از آن بالا هم وحشت کردم. به من گفتند: یعنی چه؟ تو که سی شب داشتی این کار را انجام می‌دادی؟ از فردا شب چون به آن فکر نکرده بودم اصلاً یادم رفت و تمام شد و رفت. روی صحنه تئاتر کارهای عجیب و غریبی کرده‌ام که امکان ندارد در زندگی واقعی انجام بدهم. در سینما هم هر فیلمی که شروع می‌شود، بلا استثناء سر دماغم یک جوش کوچک می‌زند. این باعث خنده خانواده و گریمورهای آشناست. این دیگر از اضطراب است. در سینما که سعی می‌کنم یک نقش را دو بار تکرار نکنم (چون می‌خواهم وارد دنیای جدید بشوم) برایم پر از اضطراب است. یعنی نقش‌هایی که قبلاً بازی کرده‌ام نیست و می‌خواهم کار جدیدی بکنم. شاید در این نقش نابود بشوم.

آقای فخیم‌زاده تعبیر جالبی را در مورد شما به کار بردند. می‌گفتند آقای کیانیان کمان بازیگری‌اش بزرگ است. منظورشان این بود نقش‌هایی که بازی می‌کنید متفاوتند. مثال‌هایی که زدید نشان می‌دهد واقعاً انرژی‌تان یک جوری تولید می‌شود. مثلاً کسی که سیاتیکش مشکل دارد نمی‌تواند این کار را بکند. این انرژی از کجا می‌آید؟

هیچ کس واقعاً نمی‌داند. فیلمی از آقای فون کارایان دیدم که سال‌ها رهبر ارکستر برلین بود و بزرگ‌ترین رهبری است که کارهای بتهوون را اجرا می‌کند و یک بار هم به ایران آمد. وقتی به ایران آمد، یک شب شاه و فرح و خانواده سلطنتی آن بالا نشسته بودند و اجرایش را تماشا می‌کردند. وقتی که کار تمام شد همه بلند شدند و برایش کف زدند. اما شاه بلند نشد و او همان شب ایران را ترک کرد و رفت. یعنی آدم کله‌گنده‌ای بود. آخرهای عمرش یک مریضی گرفته بود که روی چرخ می‌نشست. با چرخ آوردندش پشت میز رهبری که به ‌طور نمادین سمفونی نُه را اجرا کند. بلندش کردند و به زور ایستاد و با درد فراوان شروع کرد که به رهبری کردن. بعد از چند لحظه یادش رفت. یعنی این‌قدر سالم و خوب آن پشت ایستاده بود و باهیجان رهبری می‌کرد که همه تعجب کرده بودند و یادشان رفته بود. بعد که تمام شد شروع کرد به آخ‌‌آخ کردن و دوباره روی چرخ نشست و او را بردند.

واقعاً گفتید که از سینما چه چیزی می‌خواهید؛ ولی آن را به شما داده؟ یا هنر در مجموع؟

من یک آدم آرمان‌گرا هستم، چه بخواهم، چه نخواهم. سال‌ها پیش سعی می‌کردم سیاست را تجربه کنم و بعدها فهمیدم سیاست جای آرمان‌گرایی نیست. چون در واقع یا آن آرمان را نابود می‌کند یا آرمان آن را نابود می‌کند. در نتیجه پایم را روی زمین گذاشتم و آرمان‌گرایی را به هنر آوردم. در هنر به‌شدت آرمان‌گرا هستم ولی در زندگی به‌شدت رئالیستم. یا در هنر خیلی بی‌پروا هستم ولی در زندگی محافظه‌کارم، معقول و منطقی‌ام. ولی در هنر اصلاً منطق سرم نمی‌شود.

از چه چیز سینما خوش‌تان می‌آید و برای‌تان جذاب است؟

همان بی‌پروایی‌اش. من فکر می‌کنم که این دنیا کوچک است. یعنی امکاناتی که در جهان وجود دارد و چیزهایی که در آن حد روزمره می‌بینیم، دنیا نیست. مطمئناً دنیا ابعاد دیگری دارد که آن ابعاد در واقع به انسان آزادی‌های دیگری می‌دهد. من در هنر دنبال آن ابعادم. این چیزی که وجود دارد هست و همه می‌توانند تجربه‌اش کنند. من هم تجربه می‌کنم. ولی در هنر که پا می‌گذارم چیزهایی را تجربه می‌کنم که در زندگی واقعی نمی‌توانم تجربه کنم.

می‌خواهم در حوزه سینما یک آرزو از شما بشنوم.

آرزوی واقع‌گرایانه‌ام این است که سینما یک روزی در ایران خصوصی شود و از زیر چتر دولت بیرون بیاید. آرزوی آرمانی‌ام این است که بتوانم یک روزی مثل کارتون بازی کنم؛ یعنی بی‌پرواترین شکل ممکن. مثلاً سرم ۳۶۰ درجه دور خودش بچرخد. از بالای ساختمان بیفتم، در بیفتد رویم صاف شوم، یک‌هو بلند شوم و ماشین از رویم رد شود و… نه این‌که در فیلم کارتونی بازی کنم، یعنی دست و بالم این‌قدر باز باشد.

از چه چیز سینما خوش‌تان نمی‌آید؟

به آن فکر نکرده‌ام.

واقعاً خیلی سینما را دوست دارید؟

من یک مطلبی هم برای شما نوشتم که گفتم از بچگی با سینما و هنرهای نمایشی عجین بودم.

 

داخل سینما بهترین دوست‌تان کیست؟

داخل سینما خیلی دوست دارم. داخل سینما از هیچ کس بدم نمی‌آید و با همه دوست هستم. وقتی که در فیلمی بازی می‌کنم همه‌شان را دوست دارم. ولی می‌دانم دو نفر در سینما هستند که از من خوش‌شان نمی‌آید. در سینما بهمن فرمان‌آرا دنیایش خیلی برایم فهمیدنی نزدیک است و در بیرون از سینما هم با او دوستم. با کمال تبریزی هم جور دیگری بیرون از سینما دوستم. یعنی تنها سینمایی‌هایی که بیرون سینما با آن‌ها دوستم و روابط خانوادگی دارم این دو هستند.

اگر بخواهید کسانی در موردتان صحبت کنند همین‌ها هستند؟

نه. چون قبلاً صحبت کرده‌اند. ولی می‌دانم اگر باز هم صحبت کنند سورپرایزم می‌کنند.

خودتان دوست دارید نظر چه کسی را بدانید که الان نمی‌دانید؟

باور کنید هیچ وقت راجع به این فکر نکردم. حالا علتش را هم به شما می‌گویم. من بزرگ‌ترین و بی‌رحم‌ترین منتقد خودم در سینما و هنر هستم. یعنی ایرادهایی که خودم به خودم می‌گیرم هیچ کس نمی‌داند. چون خودم از خودم انتظاراتی دارم که ممکن است ربطی به بقیه نداشته باشد. درضمن بزرگ‌ترین منتقد من در زندگی‌ام همسرم است که خیلی نظرش را قبول دارم. چه در مورد فیلم، چه در مورد تئاتر، چه موسیقی، چه چیزهایی که می‌نویسم، چه عکاسی و… و همچنین پسرم. او هم خیلی دیدش به من نزدیک است. عکس که می‌گیرم و می‌خواهم به نمایش بگذارم، حتماً قبل از همه با این دو نفر چک می‌کنم. نمایشگاه اولم در یک پروسه طولانی بود که دانه‌دانه عکس‌ها را با این دو نفر چک کردم.

فیلم‌نامه‌ها را هم چک می‌کنند؟

بله. فیلم‌نامه‌‌ها را به همسرم می‌دهم و می‌خواند. نظرش را می‌گوید و با هم حرف می‌زنیم.

چون شما آرمان‌گرایید ما مخاطبان هم معمولاً از شما توقع داریم و توقع‌مان هم برآورده می‌شود. چون می‌دانیم وقتی در یک کار هستید به جای ما هم سخت‌گیری کرده‌اید و ما با خیال راحت‌تر می‌بینیم. برای همین شما می‌شوید رضا کیانیان که یک برندی هستید که روی یک فیلم قرار می‌گیرید. طبیعتاً آن فیلم هم از یک کیفیت بالا برخوردار است. گاهی شده که غیر از کیفیت به چیز دیگری فکر کنید و در یک کار بازی کنید؟

بله. به عنوان یک بازیگر باید حواسم باشد که فیلم‌های مودر علاقه خودم را بازی کنم. درضمن حواسم به این هم باشد که تماشاگر عام را از دست ندهم. من حتماً هرچند وقت یک بار یک سریال بازی می‌کنم. سریال به خاطر این است که مخاطب عام را از دست ندهم. چون منهای همه وجوه هنری من یک فروشنده‌ام و باید مشتری‌ام را داشته باشم. هرچند وقت یک بار فیلمی بازی می‌کنم که مردم‌پسندتر از کل فیلم‌هایی است که بازی می‌کنم و مخاطب عام‌تری دارد. ولی سعی می‌کنم اصولی را رعایت کنم و از استانداردهایی نگذرم. در سریال هم همین‌طور.

گاهی شده فقط وجه مالی‌اش برای‌تان مهم باشد؟

نه. علتش هم این است که من در زندگی‌ام دسته چک ندارم. هروقت پول داشته باشم چیزی می‌خرم و پول نداشته باشم نمی‌خرم. فقط چک می‌گیرم. امسال هم تعدادی از چک‌هایی که گرفتم وا خورده است از بس وضع اقتصادی‌مان باحال است. درضمن وقتی دسته‌چک نمی‌گیرم معنی‌اش این است که هروقت پول دارم خرج می‌کنم و مقروض نمی‌شوم. بارها پول قرض داده‌ام اما در عمرم فقط یک بار پول قرض کردم. آن یک بار هم طرف خودش آمده و گفته فکر می‌کنم به این پول احتیاج داری. و من هم چون خیلی نزدیک بودم گفتم بله احتیاج دارم. تمام آن مدت هم فکرم این بود که کی این پول را پس بدهم. وقتی این اخلاق را داشته باشیم درنتیجه باید انسان قانعی باشیم. من در زندگی قانعم ولی در دنیای هنر قانع نیستم.

اولین باری که جلوی دوربین رفتید حس‌تان چه بود؟

اولین باری که جلوی دوربین رفتم برای یک فیلم کوتاه رفتم که قبل از انقلاب هم بود. بیش‌تر برایم شبیه یک بازی بود؛ بازی به عنوان یک بازیچه کودکانه و اسباب‌بازی. فیلم را یادم است اما اسم کارگردانش را یادم نیست. از دوست‌هایم بود اما چون سال‌هاست از ایران رفته و در خارج زندگی می‌کند اسمش را فراموش کرده‌ام. اما اولین فیلم سینمایی که بازی کردم تمام وسوسه‌های زمین بود. وقتی در جشنواره نشانش دادند و برای اولین رفتم ببینم، این‌قدر از خودم بدم آمد و حالم بد شد که بعد از یک سوم فیلم از سالن زدم بیرون که کسی من را نبیند و نفهمد من بازیگر این فیلم بودم. علتش را بعدها فهمیدم. خیلی‌ها از آن فیلم خوش‌شان آمده بود و منتقدان می‌گفتند در این فیلم متوجه شدیم یک استعداد جدید دارد می‌آید. علتش این است که در تئاتر آدم خودش را نمی‌بیند و من چون در هنر آرمان‌گرا هستم فکر می‌کنم روی پرده باید آرمان‌هایم وجود داشته باشد که نیست.

الان هم همان حس وجود دارد؟

الان آن حس نیست، راحت‌تر شده‌ام، اما همچنان سر میز مونتاژ نمی‌روم و راش نمی‌بینم. به ندرت پیش آمده در فیلمی یک بار یا دوبار پشت مونیتور رفته‌ام، آن هم به این لحاظ که چیزهای تکنیکی روی صحنه را چک کنم. وگرنه می‌دانم اگر بازی‌ام را ببینم شش تا ایراد از آن می‌گیرم. در نتیجه کارگردان را دچار تردید می‌کنم و خودم هم دچار تردید می‌شوم.

فیلم را که می‌بینید چطور؟

دفعه اول قاعدتاً فیلم را نمی‌بینم و بیش‌تر وقایع پشت صحنه را می‌بینم تا بعد فیلم را ببینم. بعد عادت کردم که فیلم همان دنیای واقعی است، انتظاری از آن نداشته باش. همینی است که هست. درنتیجه هروقت بگویند بهترین فیلمت کدام است می‌گویم فیلم بعدی.

شهرت چه‌قدرش خوب است و چه‌قدرش بد؟

شهرت چیزی است که هر بازیگری به آن فکر می‌کند و آرزو می‌کند به شهرت برسد. چون شهرت لحظه‌ای است که از طرف تماشاگران و مخاطبان پذیرفته شده. وقتی که آدم مشهور می‌شود یک اتفاق می‌افتد. وقتی مشهور می‌شوید تماشاگر شما را شناخته، دوست‌تان دارد و حالا از این به بعد از شما توقع دارد. توقع‌شان چندین مدل است. مثلاً یکی از من توقع دارد در خیابان مؤدب باشم. جور دیگر و مهم‌ترینش این است که توقع دارد از این به بعد همین نقش ها را بازی کنی و من به آن اعتنایی نمی‌کنم.

برای شکاندن این توقع با آن مبارزه هم می‌کنید؟ مثلاً یک نقش کاملاً متفاوت بازی کنید؟

از روزی که وارد سینما شدم دوست داشتم نقش‌های متفاوت بازی کنم. علتش هم این بود که در تئاتر به طور مرتب نقش متفاوت بازی می‌کنیم. خارجی، ایرانی، پیر، جوان و… در اولین فیلمی که بازی کردم –تمام وسوسه‌های زمین- هم دستیار و برنامه‌ریزش بهرام دهقان بود، هم مونتورش. بهرام دهقان بلافاصله بعد از آن فیلم، در فیلمی که مرحوم اعلامی می‌خواست بسازد از من خواست بازی کنم، که بعداً آقای هاشم‌پور آن نقش را بازی کرد. من فیلم‌نامه را خواندم و به بهرام گفتم این شبیه نقشی است که قبلاً بازی کرده‌ام. گفت: آخر دو تا قصه است. گفتم: نه، شبیه همان نقش است. گفت: دیوانه! در فیلم دومت دارند نقش اول به تو پیشتهاد می‌کنند. گفتم: درست است اما این کار را نمی‌کنم، و نکردم. چون سینما را برای خودم می‌خواهم و اصلاً برای مردم نمی‌خواهم. اگر مردم هم دوست دارند دم‌شان گرم. اگر دوست هم ندارند خوب چه‌کار کنم، دوست ندارند دیگر. نکته این‌جاست که شهرت آدم را زندانی توقع مخاطب می‌کند؛ چون از این به بعد باید به مخاطب جواب بدهی. اگر پرش بدهی بیکار می‌شوی. من بارها پرش دادم و مخاطب گفته این چیزی نیست که ما می‌خواهیم. بارها بیکاری هم کشیده‌ام چون نخواستم نقش‌هایی را بازی کنم. و بعد سینما هم مثل تئاتر نیست که توقع نقش داشته باشد. در تئاتر از زمان قبل از تاریخ، نمایش‌نامه هست تا همین الان. نمایش‌نامه به تعداد هر کشوری، ضرب در هر کشوری وجود دارد. می‌توانید انتخاب کنید و بروید بازی کنید. ولی سینما که این‌طور نیست. در سینما همان‌جا می‌نویسند و همان را بازی می‌کنید. نهایتش این است که سه، چهار تا انتخاب دارید، پس نمی‌توانم نقش‌های متفاوتی در سینما بازی کنم. به همین دلیل بیکاری کشیده‌ام یا در فیلمی یک نقش کوچک بازی کرده‌ام. به کارگردان یا تهیه‌کننده گفته‌ام که می‌خواهم این نقش را بازی کنم و آن‌ها هم می‌گفتند: واقعاً می‌گویی؟ من هم می‌گفتم: واقعاً می‌گویم. آن‌ها هم می‌گفتند: بیا بازی کن و از خدا می‌خواستند.

از این نقش‌ها در کارنامه‌تان هست. مثل تک‌سکانسی که در سلطان دارید و…

مثلاً در سریال کیف انگلیسی نقش یک روحانی را بازی کرده‌ام. آن‌جا نقش‌های بلندی به من پیشنهاد شد اما گفتم این‌ها را نمی‌خواهم. گشتم و گفتم: من این نقش را بازی می‌کنم. گفتند: این نقش که خیلی کوچک است. اما گفتم باشد و بازی کردم؛ برای این‌که چیز دیگری بازی کنم. در دوران سرکشی هم نقش کوتاهی بازی کردم. در بچه‌های خیابان نقش کوچکی دارم ولی برای خودم جذاب است چون حالش را می‌برم. یعنی در نقش دیگری حالش را نمی‌برم. بعد می‌گویم مگر مریضی وقتی حالش را نمی‌بری بازی کنی؟ کارمند که نیستی، ولش کن و برو زندگی خودت را بکن. شهرت این کار را می‌کند. اما اتفاق دیگری هم هست. من می‌خواهم تماشاگرم را داشته باشم، در عین این‌که می‌خواهم خودم هم باشم. می‌خواهم تماشاگر «من» را قبول کند نه آنی که از من انتظار دارد. وقتی من توقع تماشاگر را نابود می‌کنم و اعصابش را خرد می‌کنم، پس باید جذابیتی خلق کنم که به خاطر آن من را ببیند. چون توقع خودش برآورده نمی‌شود، پس باید چیزی دیگری باشد. من دوست داشتم همیشه به جایی برسم که تماشاگر نتواند حدس بزند من چه نقشی بازی می‌کنم و با خودش بگوید برویم ببینیم این دفعه چه نقشی بازی کرده. ولی باید جذابیتی باشد که بگوید برویم ببینیم این دفعه چه چیزی رو کرده، یا چه شعبده‌ای دارد.

بخشی از این جذابیت هم باید از فیلم‌نامه و قصه بیاید.

بخش دیگرش را هم من باید به وجود بیاورم. در واقع کتاب شعبده بازیگری مبنایش این است که بازیگر باید یک شعبده‌باز بزرگ باشد و هر دفعه برای تماشاگرش شعبده‌ای رو کند و مخاطب به دلیل آن جذابیت بیاید و بازی او را ببیند. خوش‌بختانه این‌طور هم شد.

اولین باری که در سینما فیلم دیدید را یادتان می‌آید؟

اولین فیلم‌هایی که یادم می‌آید صاعقه‌ها است. صاعقه‌ها یک سری فیلم‌های سریالی مثل بتمن و سوپرمن بود. بعدها شزم و یک سری فیلم‌های سریالی دیگر آمد که از همین قهرمان‌های شکست‌ناپذیر بودند. مثلاً یک قهرمان شکست‌ناپذیر بود به اسم سانتو که فرانسوی بود و کشتی کچ می‌گرفت. یک نقاب داشت و همه دوست داشتند نقابش را پس بزنند و ببیند او کیست اما نمی‌شد و باید تا فیلم بعدی صبر می‌کردیم. فیلمی بود که ادی کنستانتین در آن بازی می‌کرد؛ قلدری بود که مشت‌های عجیب و غریبی می‌زد. این هم از آن فیلم‌های سریالی بود و هربار اسم متفاوتی داشت. مثلاً ادی وارد می‌شود، ادی انتقام می‌گیرد، ادی برمی‌گردد و…

اسم معلم کلاس اول‌تان را یادتان می‌آید؟

نه.

اولین استادتان در سینما چه کسی بود؟

در سینما اولین کسی که چیزی به من یاد داد بهرام دهقان بود. برای فیلم تمام وسوسه‌های زمین قرار بود جلوی تالار وحدت جمع شویم و به نطنز برویم و آن‌جا فیلم‌برداری کنیم. بهرام دهقان به من گفت: رضا، سینما با تئاتر فرق دارد. گفتم: خوب این را می‌دانم. گفت: مثلاً وقتی کلوزآپت را می‌گیرند اگر چشم‌هایت زیاد گشاد کنی در سینما خیلی بزرگ می‌شود و این بد است. پس بدان در سینما لانگ‌شات داریم، مدیوم‌شات داریم و کلوزآپ داریم. نوع بازی این‌ها با هم فرق می‌کند. اولین درس‌های سینما را بهرام دهقان به من یاد داد. ولی اولین درس‌های بازیگری را برادرم به من یاد داد. چون در گروه تئاتر برادرم بزرگ شدم. اما ممکن است بهرام دهقان خودش این‌ها را یادش نباشد.

حسرتی در سینما ندارید؟

حسرتم در سینما این است که کارتون بشوم. امیدوارم روزی علم به جایی برسد که این اتفاق بیفتد.

کلمه‌ای که هیچ وقت دوست ندارید بشنوید چیست؟

هیچ وقت به این چیزها فکر نکرده‌ام. چون کلمات در موقعیت معنی پیدا می‌کنند. زیباترین کلمه، ممکن است در یک موقعیتی بدترین کلمه جهان باشد.

یک کتاب خواندنی توصیه کنید.

من کلاً داستایوفسکی‌بازم.

نقشی هست که بیش‌تر از نقش‌های دیگر دوستش  داشته باشید و از آن راضی‌تر باشید؟

یک جوری جواب این سؤال را دادم؛ گفتم بهترین نقشم نقش بعدی است. اما چون این سؤال بارها از من پرسیده شده، باید بگویم هر فیلمی را به یک مناسبتی دوست دارم و آن‌ها با همدیگر فرق دارند. مثلاً فیلم یه بوس کوچولو سخت‌ترین نقشی بوده که بازی کرده‌ام. آن هم یک علت تکنیکی عجیب و غریب دارد. باید نقش پیرمردی را بازی می‌کردم که از آقای مشایخی پیرتر است ولی از او جوان‌تر می‌نمایاند و باید در کنار خود آقای مشایخی هم بازی می‌کردم. آقای مشایخی خودش سنش بالاست، در ضمن این‌که آقای مشایخی از آن موجوداتی است که دوربین دوستش دارد. هرجا باشد آدم خوشش می‌آید او را ببیند. اگر پیش او بخواهی گُل کنی خیلی کار سختی است. من باید جوری بازی کنم که به تماشاگر بقبولانم از او پیرترم و درونم از او داغان‌تر است ولی ظاهرم از او جوان‌تر است. این مجموعه متناقض را باید درمی‌آوردم و وقتی آقای فرمان‌آرا گفت این نقش را بازی کن، گفتم: واقعاً می‌گویی؟ گفت: «حقیقتش این است که در این فیلم دو پیرمرد می‌خواهم. یکی که آقای مشایخی است، یکی دیگر هم می‌خواهم روشنفکری باشد که از خارج برگشته و به قیافه‌اش بخورد. از چشم‌هایش معلوم باشد که می‌تواند خارج بوده باشد. در هیچ کدام از پیرمردها این چهره نیست و در نتیجه تو این نقش را بازی کن.» من هم عاشق اینم که شیرجه بزنم در استخرهایی که شیرجه نزدم و شیرجه زدم. تا رزوی که آقای فرمان‌آرا به من زنگ زد و گفت: رضا مونتاژ تمام شد. گفتم: چه شد؟ گفت: درآمده. چون حرفش را قبول دارم جیغ کشیدم و یک عده که دور من بودند گفتند: چرا جیغ کشیدی؟ گفتم بهتان می‌گویم. بعد که تمام شد گفتم: تا به حال بچه‌هایی را دیده‌اید که به آن‌ها آب‌نبات یا اسباب‌بازی می‌دهند جیغ می‌کشند؟ الان بهترین اسباب‌بازی جهان را به من داده‌اند.

رضا کیانیان

باارزش‌ترین سرمایه‌ای که دارید چیست؟

نمی‌خواهم کلیشه‌ای‌اش کنم، چون همان چیزی است که همه می‌گویند. ولی باارزش‌ترین چیزی که دارم خانواده‌ام است. ازدواج مثل تخم مرغ شانسی است و معلوم نیست آخرش چه می‌شود، حتی اگر بیست سال قبل از ازدواج همسرت را بشناسی. چون با ازدواج دچار اتفاقی می‌شویم که کمیت به کیفیت تبدیل می‌شود. یک چیز دیگری می‌‌شود و معلوم نیست پشت پرده چیست. مثل بچه‌دار شدن؛ بچه هم مثل تخم مرغ شانسی است و معلوم نیست چه چیزی از آن بیرون می‌آید. ولی من تخم مرغ شانسی‌های باحالی داشتم.

چیزی هست که از سینما بیش‌تر دوست داشته باشید؟

بله، خانواده‌ام و دوستانم. برای این‌که نمی‌دانم در کل جهان چه اتفاقی می‌افتد که آدم با یکی دوست می‌شود و به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و با او بی‌پرده می‌شود. آن بی‌پردگی می‌تواند هم بد باشد هم خوب باشد یا خطرناک باشد. اتفاقات دوستانه‌ای که در جمع برای من افتادند خیلی باحال بودند.

لحظه‌ای که در سینما غمگین شده باشید یادتان می‌آید؟

لحظه‌ای که خیلی غمگین شدم همان موقع بودم که برای اولین بار فیلم تمام وسوسه‌های زمین را دیدم و فهمیدم چه‌قدر آن‌جا افتضاحم. هیچ وقت یادم نمی‌رود.

شادترین لحظه زندگی‌تان چه زمانی بود؟

شادترین چیزی که در زندگی و در مورد سینما داشتم این بود که فهمیدم تماشاگر من را قبول کرده و به سینما می‌رود، بدون این‌که حدس بزند من چه چیزی بازی کرده‌ام.

چه زمانی این اتفاق افتاد؟

دقیقاً نمی‌دانم. فکر می‌کنم ده، پانزده سال پیش بود. هم منتقدین و سینمایی‌نویس‌ها این را نوشتند و هم از حرف‌هایی که مردم در کوچه و بازار به من می‌زدند این را فهمیدم. دیگر از من توقعی نداشتند، فقط توقع داشتند برگ دیگری رو کنم.

شده سینما چیزی را از شما بگیرد؟

بله، تنهایی‌ام را به‌شدت می‌گیرد.

ناراضی هستید؟

نه، این‌که جزو ذات سینماست. باید برای خودم تنهایی بسازم و ساخته‌ام. عکاسی به‌شدت برایم تنهایی می‌سازد. هیچ کس نیست به جز من و طبیعت. چون عکاسی‌ای که می‌کنم یک جورهایی مثل عکاسی آقای کیارستمی است، خودم هستم و طبیعت؛ هیچ کس این وسط نیست. ممکن است گاهی سوژ‌ه‌هایی پیدا کنم که به آدم‌ها مربوط شود ولی وقتی تمام می‌شود باز خودم هستم و دوربینم و فایل‌هایم.

با تلویزیون راحت‌ترید یا سینما؟

در تلویزیون از نقش‌هایی که در سریال‌ها زیاد طول می‌کشد خوشم نمی‌آید. دوست دارم وقتی در سریالی بازی می‌کنم مقطع خاصی باشد و زود تمام شود. مثلاً در سریال مختارنامه از روز اول آقای میرباقری قبل از این‌که با من صحبت کند اسم من را داده بود. بعد که صحبت کردم گفتم ولم کنید. من نمی‌توانم از الان حضور داشته باشم تا روزی که نوبتم برسد. بعد این‌قدر گذشت و چندین مرتبه با من تماس گرفتند که آخر گفتند نوبت نقشت رسید. بعد رفتم قرارداد بستم و کار کردم. کل این نقش ده ماه بود و در برابر هفت سال خیلی طولانی نبود. چون وقتی طولانی باشد حس کارمندی به من دست می‌دهد و باید بروم حقوق بگیرم. غیر از این، فضا برایم شبیه زندان می‌شود. هر چیزی که در زندگی من را محدود کند از آن فرار می‌کنم، چون در جامعه و زندگی روزمره به اندازه کافی باید و نباید داریم. چرا باید آدم برای خوشد باید و نباید جدید بسازد؟

تا به حال فیلمی با خانم تیموریان کار کرده‌اید؟

یک فیلم بازی کرده‌‌ام که الان اکران شده و ساخته مصطفی شایسته است. یک فیلمی هم بازی کرده‌ام که هیچ وقت اکران نشده و آن گزارش یک جشن است. یکی از مشخصات خانم تیموریان که تحسینش می‌کنم، این است که بازیگری است که فقط به بازی‌اش متکی است. من به عنوان رضا کیانیان از روز اولی که در سینما شروع کردم می‌دانستم به خاطر شکل و شمایلم سراغم نمی‌آیند. پس می‌دانستم جذابیتم باید در بازی‌ام باشد. این وجه در خانم تیموریان هم هست، جذابیتش در بازی‌اش است.

در مورد آقای دادگو چطور؟

آقای دادگو را متأسفانه از نزدیک نمی‌شناسم و هیچ وقت با ایشان کار نکردم. همیشه هم شنیدم که تهیه‌کننده‌ای هست به اسم آقای دادگو که اکثراً هم ایران نیست. در نتیجه فقط شنیدم و نمی‌دانم چه بگویم.

در مورد آقای فخیم‌زاده چطور؟

یک بار آقای فخیم زاده به من گفت: می‌دانی وجه مشترک ما چیست؟ گفتم: چیست؟ خیلی دوست دارم بدانم. گفت: این است که هر دوی‌مان آقای سمندریان را خیلی دوست داشتیم. دیدم راست می‌گوید. وجه دیگری که آقای فخیم‌زاده برای من دارد و خیلی برایم جالب است و از قبل انقلاب هم برایم جالب بوده، این است که در یک وجهی بسیار روشنفکر است؛ مثلاً از نمایش‌نامه‌های ابزورد پایین‌تر نمی‌آید. اما از وجه دیگری به‌شدت مردم‌پسند است. جمع کردن این دو، چیز جالب و عجیبی است.

در حوزه سینما اگر بخواهید عکس شخصیتی را روی میزتان بگذارید چه کسی است؟ اصلاً می‌گذارید؟

نه، حالا می‌گویم چرا. از من می‌پرسند بهترین بازیگر سینما کیست و واقعاً نمی‌توانم جواب بدهم. چون هر کدام از بازیگرها در نقطه‌ای که ایستاده‌اند در قله‌اند. ولی وقتی جای خودشان نیستند بد هستند. وقتی جای خودشان قرار می‌گیرند حیرت‌انگیز و لذت‌بخشند. بازیگران دنیا هم همین‌طورند. با این حساب در بازیگران ایرانی همه را دوست دارم و حتی از ته دل دوست دارم. اگر زمانی بحث مفصلی بشود می‌توانم بگویم هر کدام کجا عالی بوده‌اند. ولی در دوران کودکی‌ام عاشق بازیگری در ایران بودم که محمدعلی جعفری بود. به خاطر فیلم مرفین دوستش داشتم. در این فیلم معتاد بود و این فیلم در مورد اعتیاد بود. آن روزها می‌گفتم چه‌قدر بازیگر خوبی است و برایم حیرت‌انگیز بود لحظاتی که آن روزها دیده بودم.

لزوماً منظورم بازیگر نبود.

در دنیای کارگردان‌ها هم همین‌طور. وجهی که در مورد آقای فخیم‌زاده گفتم، خودم هم دارم. در خانه با پسرم از فیلم کارتون و جکی چان و انواع و اقسام اکشن‌ها مثل مورتال کومبت و… گرفته تا اکشن‌هایی که اخیراً آمده و فیلم‌های علمی-تخیلی و ترسناک و… نگاه می‌کنیم و مشتری ثابت آن‌ها هستم. در ضمن فیلم‌هاس روشنفکری را هم خیلی دوست دارم که آن‌جا سه نفر می‌شویم و همسرم هم به ما اضافه می‌شود. البته بگویم که من خیلی کوبریک بازم.

در مورد خودتان اگر بخواهید یک جمله بگویید چه می‌گویید؟

در مورد خودم اگر بخواهم نهایتش را بگویم، می‌گویم: شعبده‌باز.

منبع: کتاب بزرگداشت رضا کیانیان در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

عکس ها: احمد عرب سعیدی

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها