تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۲/۲۰ - ۱۵:۳۰ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 174639

سینماسینما، زهرا راد

«خیلی نزدیک» یکی مینی سریال سه قسمتی است که حول رابطه یک زن (کانی مورتنسن با بازی دنیس گاف) با اتهام اقدام به قتل با روان‌شناس قانونی‌اش(دکتر اما رابرتسون با بازی امیلی واتسون) شکل می‌گیرد برای افشای حقیقت.

همین خلاصه یک خطی هم به سادگی افشا می‌کند که بارها و بارها این داستان را در شکل‌های مختلفی دیده و خوانده و شنیده‌ایم. از «کشتن ایو» تا «سکوت بره‌ها».

اما چه چیزهایی این درام مرسوم را از دیگران جدا می‌کند و تا حد یک اثر درخشان بالا می‌آورد؟

یک اسم بی‌نظیر

«خیلی نزدیک» ما را به یاد فیلم رضا میرکریمی هم می‌اندازد: «خیلی دور؛ خیلی نزدیک». پسر بیمار و در آستانه‌ی مرگ؛ درباره‌ی مرگ ستاره‌ها حرف می‌زند و بعد می‌گوید خیلی از ستاره‌هایی که ما امروز می‌بینیم شاید میلیون‌ها سال قبل مرده باشند. خانم دکتر با حواس‌پرتی می‌پرسد یعنی این قدر دور هستند و پسر جواب می‌دهد خیلی دور، خیلی نزدیک. در مقایسه با دنیای ما خیلی دور و در مقایسه با سحابی‌های دیگر خیلی دور. نام سریال «خیلی نزدیک» هم از آن نام‌های بی‌نظیر است. فاصله زندگی و شرایط روان‌درمانگر و شخصی که دچار روان‌پریشی شده است؛ خیلی نزدیک است. در یکی از اساسی‌ترین صحنه‌های سریال وقتی که شخصیت مددجو به روان‌کاو خیلی نزدیک می‌شود، او تنها یک خط قرمز تعیین می‌کند: لمس نکن. فاصله سی‌سال زندان به خاطر عقوبت اقدام به جنایت و ماندن اجباری مادام‌العمر در بیمارستان به خاطر جنون هم خیلی نزدیک است. سریال پر است از احساسات و موقعیت‌های خیلی نزدیک به هم. مرز و حدفاصل آنها عموما یک خط بسیار نازک است که می‌تواند سرنوشت همه چیز را تغییر دهد.

فیلم سینمایی یا مینی سریال؟

یکی از اتفاقات جالب توجه در پخش مینی‌سریال خیلی نزدیک این است که در سه شب متوالی به نمایش درآمده است. این اثر یک مینی سریال است. این طور فرض بگیرید که میان فیلم سینمایی و سریال، یک خط خیلی باریک وجود دارد و  «خیلی نزدیک» درست روی همان خط حرکت کرده است. دکوپاژ، داستان، بازی‌ها و … همه مناسب سریال هستند نه فیلم سینمایی. بنابراین حتی زمان سه ساعت که امروز برای فیلم‌های سینمایی خیلی زمان طولانی و عجیبی به حساب نمی‌آید، سازندگان را وسوسه نمی‌کند که آن را جای فیلم سینمایی جا بزنند. از آن سو، زمان کوتاه مینی سریال و موضوع و روش ارائه و روایت داستان آن قدر کش‌دار نیست که بشود آن را در هفته‌های طولانی به نمایش گذاشت.(شاید شما یادتان نیاید اما روزگاری حتی دیدن یک فیلم دو ساعته به خاطر شرایط و ظرفیت آپارات و سالن و صندلی نیاز به آنتراکت داشت!)

قدرت سخت و قدرت نرم

روان‌کاو سریال «خیلی نزدیک» در نقش قاضی است و نیامده که طبق خواسته مددجو یا اطرافیانش به او کمک کند. آمده تا به نمایندگی از قدرت قانونی بگوید مددجو مجرم است یا نه. اما این نماینده‌ی قدرت سخت، این بار تلاش نمی‌کند تا با اعمال زور حرفش را به کرسی بنشاند. درست است که حرف نهایی را او باید بزند، اما قرار نیست از لحظه‌ی اول بداند که قرار است چه بگوید. چون او خودش هم انسان است. او هم روزگاری فرزندش را از دست داده است و اتفاقا خودش را در این فقدان مقصر می‌داند. بهترین صحنه‌ی او در برخورد با گذشته‌اش وقتی است که به دیدار راننده کامیون عامل مرگ فرزندش می‌رود به او می‌گوید که می‌داند او مقصر نیست و بعد سر روی شانه‌ی راننده می‌گذارد و گریه می‌کند و در نهایت همان راننده است که به کمک او می‌آید برای برگشتن به خانه.

روان‌کاو وقتی از جایگاه شغلی‌اش دور است به سادگی درباره‌ی سیگار کشیدن دروغ می‌گوید. به سادگی قولش به همسرش را زیر پا می‌گذارد. به خاطر سوءظن به همسرش تا یک قدمی خیانت می‌رود و باز می‌گردد. فردای میهمانی در اتاق مددجویش همه‌ی محتویات شکمش را بیرون می‌ریزد و … همه‌ی این جزئیات جذاب او را از جایگاه قدرت بلامنازع پایین می‌آورد و به شخصیت دوست‌داشتنی و قابل لمس تبدیل می‌کند. 

یامی مامی

رنگ چشمان روان‌درمان‌گر و مددجو بسیار شبیه و نزدیک به هم و البته خاص هستند. در یکی از ابتدایی‌ترین تصاویر از مددجو او را در آینه‌ای می‌بینیم که به خاطر ایجاد اعوجاج، او را شبیه هیولا به نمایش می‌گذارد در حالی ما از پشت سر یک بدن مجروح و زخم‌خورده را می‌بینیم. همان‌طور که رسانه‌های زرد به او لقب «مادر جذاب وحشتناک» را داده‌اند و مردم آن را تکرار می‌کنند: Yummy Mummy monster. یامی مامی اصطلاحی است برای توصیف مادرهایی که بعد از بچه‌دار شدن می‌توانند زیبایی‌های جسمی قبل از زایمان را بازیابند. مادرانی که هنوز به سنین میان‌سالی نرسیده و نسبتا جوان محسوب می‌شوند. 

وقتی بعد از صحنه‌ی پر استرس و خیره‌کننده‌ی پریدن در آب با ماشین، کانی را دوباره ملاقات می‌کنیم، می‌فهمیم، بدن کانی سوخته است با پوست جمع شده. موهایش نامنظم کوتاه شده و بعضی بخش‌هایش سرش کچل است. آثار کبودی روی سر و سینه‌اش دیده می‌شود و چشمش را خون گرفته است! رفته رفته متوجه می‌شویم که او هوش عاطفی بالایی دارد. به هنر علاقه داشته و انتخاب‌هایش می‌توانسته توسط دیگران تقلید شود. هم‌زمان با این‌که به لایه‌های جذاب وجود کانی و زندگی پیچیده‌اش پی می‌بریم و او را در روزهای اوجش می‌بینیم، این نشانه‌های ظاهری ضعف و بیماری او بهبود پیدا می‌کنند. استعاره‌ای از بازگشت او به زندگی عادی. 

شیطان یا یین و یانگ؟

داستان «خیلی نزدیک» دغدغه‌ی طبقه‌ی متوسط جامعه است. مسائلی مثل جنسیت، رابطه، طبقه اجتماعی، فرزندپروری، نژاد، مد و حتی طراحی داخلی. تس سرمنشاء بحث و فحص در خیلی از اینهاست. حضور تس در داستان دقیقا با صحنه‌ای آغاز می‌شود که تس با یک بسته شکلات می‌خواهد مشکلات بچه‌ها را حل کند. او کنار کانی می‌نشیند و به او توت‌فرنگی تعارف می‌کند و می‌گوید: مزه‌شون از شکل‌شون بهتر است! توت فرنگی نماد کشش جنسی و حتی اعتیاد به سکس و میل به هرزگی است در برابر آلبالو که نماد باکرگی است. توت‌فرنگی برای کانی نقش همان سیب برای آدم را دارد. تس در همه‌جا لباس‌های سیاه و سفید به تن دارد. فقط در صحنه‌ای که در حال اغوای کانی در پارک است و صحنه‌ای که در کلیسا با پیامکش مشغول اغوای کارل(شوهر کانی) است، لباس‌های یک دست سیاه به تن دارد. در صحنه‌ی دادگاه کانی می‌بینیم که پیراهن سفیدی پوشیده و با نگرانی حرف‌ها را دنبال می‌کند(نمی‌دانیم که بخش زیرین و پایینی لباسش چه رنگی است.) تنها جایی که لباس رنگی به تن دارد در صحنه‌ای است که کانی بیمار و درهم‌شکسته‌ی روانی او را توی خانه و همراه با شوهرش می‌بیند. تس در این صحنه روپوش زردرنگی به تن دارد. رنگ زرد نشانه‌ی اعتماد است و به نوعی بر عقل و ذهن تاکید دارد. کانی در این صحنه تس و شوهرش را به شکل شیطان می‌بیند. تس سیاه‌پوش دقیقا یادآور شیطان است. با همان تاکید کتاب مقدس بر رنگ سیاه شیطان. می‌گویند سیاه هم یادآور سیاهی شب است و هم یادآور جوهر و نوشتن.

وقتی تس از کانی تقلید کرده و تتوهایی شبیه به او بر بدنش نقش می‌کند و همان عطر او را می‌زند، حس دوگانه‌ی لذت از دیده شدن و ناراحتی از به یغمارفتن را در دل کانی ایجاد می‌کند. تس عموما لباس‌هایش ترکیبی از سیاه و سفید است، یادآور یین و یانگ. جمع اضداد. تاریکی در دل روشنی و روشنی در دل تاریکی. هضم شدن و محو شدن یکی در دیگری.

تردیدها

تس و داگی تنها اغواگران سریال «خیلی نزدیک» هستند که اتفاقا هر دو سیاه‌پوست هستند. آن روزها که سیاهان را به بردگی می‌گرفتند، بسیاری معتقد بودند که این موجودات نماد شیطان هستند. همین کمی نگرانم می‌کند که در زیر متن این داستان نوعی نژادپرستی پنهان نشده است؟

مددجویی که فرار نکرده توسط پزشکی که نمی‌تواند از درخت بالا رود، یافته می‌شود. مددجو رفته است تا بادبادکی که معلوم نیست از چه زمانی میان شاخه‌ها گیر کرده را نجات دهد اگر چه همین رفتن و البته اتفاق است که بیش از هر کمکی از سوی دکتر، مددجو را به سمت کشف و فهم گذشته سوق می‌دهد. چیزی شبیه این مصرع که: «بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد»

خیلی وقت‌ها سوالات کانی از اِما، جای مددکار و مددجو را عوض می‌کند. همان‌طور که برای بیننده سوال می‌شود کسی که در داخل اتاقی زندانی است چطور می‌تواند به اطلاعات شخصی طرف دیگر دست پیدا کند.

اما وقتی فرزندش به دنیا می‌آید و وقتی او را از دست می‌دهد، دچار فروپاشی روانی می‌شود و کانی وقتی مادرش را از دست می‌دهد و به خیانت همسرش و بهترین دوستش پی می‌برد. اما وقتی می‌خواست مشکل کوچکتری را حل کند، با بی‌توجهی فرزندش را از دست داد و کانی وقتی می‌خواست گرمای رابطه‌ی جنسی را به زندگی سردش با کارل برگرداند. کانی با قرار گذاشتن با استاد سابقش اولین گام را در مسیر سقوط برداشت اگر چه خودش آشنایی با کانی را مشکل اصلی می‌داند و آرزو می‌کند به قبل از آن دیدار برگردد. 

در شروع داستان فقط دو راه برای پایان آن قابل تصور است: اول زندانی شدن کانی به عنوان کسی که قصد جنایت داشته. دوم بستری شدنش به عنوان کسی که برای جامعه خطرناک است. دکتر واتسون قرار است یکی از این دو گزینه را انتخاب کند، اما در طول مسیر است که راه سوم یافته می‌شود. کورسو می‌زند و در نهایت می‌درخشد و کانی نجات پیدا می‌کند. انسانی که در برابر فشارهای روانی کم آورده، به دلیل بی‌توجهی اطرافیان آسیب دیده و بیش از هر کسی به خودش آسیب رسانده. کمی توجه و هم‌دلی او را دوباره به این زندگی بر می‌گرداند. لبخند اما وقتی فرصت دوباره پیدا می‌کند تا به نفر دیگری بگوید: «من دکتر اما واتسون هستم روان‌پزشک قانونی شما» فراموش نشدنی است در حالی که باید کمی تردید داشته باشیم آیا باز هم راه‌حل سومی یافته خواهد شد؟

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها