تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۱۲/۲۲ - ۱۸:۳۲ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 185408

سینماسینما، ونوس محسن‌زاده؛

«گراتزیا کوزیما دلدّا» نویسنده ایتالیایی اهل جزیره ساردینیا، در سال ۱۹۲۶ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. جایزه‌ای که تاکنون هیچ نویسنده‌ی زن ایتالیایی دیگری نتوانسته است آن را به دست بیاورد.

نوع نگاه او به طبیعت و زندگی و آدم‌های اطرافش، بسیار متفاوت و درعین حال واقع‌بینانه است. حتی در توصیف چیزهایی که به نگارش در می‌آورد، نوآوری‌های خاصی دارد. طراوت و تازگی و نو شدن، طبیعت زیبا و دل انگیز، درختان و جویبارها و افق همیشه زیبا، طلوع آفتاب و دهکده، همگی در نوشته‌های او قابل لمس به نظر می‌رسد.

درعین حال، وقتی از انسان و زندگی حرف می زند، در نگاه او، خانه انسان، جایی که زندگی در میان دیوارهایش نفس می‌کشد: بسیار خشک و بی‌نشاط، عاری از همگامی، همدلی، سرشار از نگاه‌های یخ زده، رخوت و رکود است و پیر و جوان اسیر سکوتی ترسناک‌اند و زندگی نفس بریده است و گویی شاهد مرگ تدریجی آدمیان هستیم.

از نگاه او، روزگاری خصومتی میان مردم بود. با این همه، هرچه بود، زندگی هم بود. حرکت و پویایی هم بود، هدفی وجود داشت و امید به  پیروزشدن، انگیزه‌ی ادامه حیات بود.

حتی دشمنی دو همسایه، شاید به نوعی نشانه‌ی حرکت و تلاش برای زیست انسانی بود و بشر را از یکنواختی رها  می‌کرد اما اکنون همه چیز رخت عزا بر تن دارد. نه لبخندی بر لب‌ها دیده می شود و  نه اشکی بر پهنه صورت به چشم می‌خورَد.

این تصویر روزگاری است که گراتزیا دلدّا در آغاز کتاب خود (کبوترها و بازها)، به روی ما می‌گشاید.

پیرزن داستان (عمه جوزپا) به خوبی به ما معرفی می‌شود:

«عمه جوزپا، دست خیر دارد و تصمیم گرفته به جوانکی بیمار و تنها کمک کند. از کشیش درخواست یاری می‌طلبد. چه خوش خیال است!»

در این روستا نماینده ایمان نیز خاموش و سرد است. پیرزن تنهاست. او از گذشته می‌آید، از روزگاری که زندگی روستایی در بستر خود همچون جویباری پرخروش جاری بود.

قضاوت و نتیجه آن تهمت، رنج مدام پسری جوان و ناخوش و ناباور و نومید است. تمام ماجرا این است. پیرزن به دیدار پسرک که می‌رود، اتمام حجت می‌کند و بر طبل جنگ می‌کوبد. در روستای سرشار از دروغ و نیرنگ، بی‌ایمانی و کفر تهمت سنگینی است که پسرک به آن محکوم شده است!

پیرزن در برابر مردمان دل سیاه ایستادگی می‌کند. انگار او خودِ زندگی است و می‌خواهد زندگی بسازد، حریر نرم سپید را به دور آن بپیچد که هرگز لکه‌های سیاهی آلوده‌اش نکند.

«رموندوکوربو» شخصیت بد دل و منحوس قصه شناخته می‌شود. کسی که به پسرک جوان تهمت ناروا زده است. مردی که تیر زهرآگینش به جان پیرزن هم اصابت کرده و پیرزن هم بدش نمی‌آید که بتواند با یک تیر دو نشان بزند: نجات پسرک و انتقام گذشته خود.

«پِرتو» پسرکی نوجوان از بیمار نگهداری می‌کند و خواب نی لبک می‌بیند. کشیش به دیدار مریض خواهد آمد، شاید هدیه‌ای بیاورد. پرتو درخواست می‌کند بیمار تحفه کشیش را نپذیرد و از او تقاضای نی لبک بکند. ظاهرا همه به نحوی می‌خواهند از شرایط بیمار برای محقق شدن آرزو و آمال خود سوء استفاده کنند. بیمار از ماجرا آگاه است و تنهایی اختیار کرده است، جوان ناخوش احوال، در دو قدمی مرگ که پلی است برای برآورده شدن آرزوهای دیگران. آرزوهایی وقیحانه !

در واقع کسی برای خود او اشک نمی‌ریزد، هیچ کس بی غل و غش و بی‌توقع، بر بالین او نمی‌نشیند. پزشک بالای سر بیمار حاضر می‌شود. کسی که نجات دهنده انسان است و او را از درد رها می‌کند و آسایش و آرامش را برای جان و روح هر انسانی به ارمغان می‌آورد. همین منجی از ابلیس سخن می‌گوید و از افسانه‌ای یاد می‌کند که مردمان روستا آن را با افتخار بازگویی می‌کنند: قصه به وجود آمدن روستا به دست ابلیس!

ابلیس نقطه مقابل رهایی و عدالت است و انسان را به قهقرا سوق می‌دهد و عجیب آن که اهالی دهکده، ابلیس را دوست داشته و برای او احترام قائل هستند. در باد و باران و توفان منتظر آمدن او هستند.

پسرک بیمار از این مردم بیزار است، مردمی که به عیادتش می‌آیند تا شاهد رنج و عذاب وی باشند و این که او سزاوار عاقبتی شوم خواهد بود. از نگاه مردم روستا او بی‌ایمان است و ورد زبانشان کفر ورزیدن جوانک است، عجبا که خودشان عاشق ابلیسی هستند که سنگ بنای دهکده‌شان را گذاشته است.

دلدّا کنجکاوی مخاطب را برمی‌انگیزد و انتظار را نیز! سرانجام قهرمان داستان! بیماری که به استقبال مرگ می‌رود و از ترک جهان هراسی ندارد. او از اعتقاد به باورهای معنوی، تصویری مبهم ارائه می‌دهد. هنوز جایگاه شیطان و خدا و کفر و ایمان مرز مشخصی ندارد. اهالی روستا، صلیب بر سینه می‌کشند، اما ابلیس شهر را می‌پرستند و در همان حال بر جوان بی‌ایمان لعنت می‌فرستند.

سرانجام لحظه عیان روزهای پسرک بیمار از راه می‌رسد و تصمیم می‌گیرد خاطرات خود را برای پرستار نوجوان خویش بخواند و زندگی‌اش را آشکار کند. آیا تنهایی حق بیمار رو به مرگ است یا نه؟!

قصه «یورجدی» با تلخی آغاز می‌شود. مردمانی تنبل، اخمو، عصبی و جامعه ستیز. هیچ کس با هیچ فردی همدلی ندارد و تنهایی خصمانه‌ای را برای خود انتخاب کرده است. اعتماد سال‌هاست در زمینی بایر دفن شده است. خاطرات پسرک بیمار، تلخ و آکنده از نفرت و هراس است. کودکی او در هاله‌ای از خشم و غضب اهالی روستا گذشته است. در این تعریف جوانک برای بار دوم نام «رموندوکوربو» را به زبان می‌آورد که مسبب حیات دهشتناک وی شده است.

قلم دلدّا در توصیف صحنه‌های طبیعت و روستا بی‌نظیر است. کلماتی شیرین و وسوسه‌انگیز برای ادامه خواندن و کنجکاوی برای سرانجام داستان پسرک بیمار در نوشته‌ی او جان می‌گیرد.

به عنوان مخاطب اثر، لذت را تجربه می‌کنی و آن را در ذهن‌ات مجسم می‌کنی. حتی خودت را به عنوان خواننده در آن شرایط تصور می‌کنی: همان جنگل، خانه‌های روستایی و دوست داری حتی به خورجینی که نان و پنیر داخل آن است ناخنک بزنی.

از جایی به بعد مسیر زندگی بیمار جوان نیز تغییر پیدا می‌کند، او با کتاب آشنا می‌شود و طعم شیرین آموختن را می‌چشد. زیبایی‌ها را می‌شناسد. دانش‌آموزی کوشا، سر به زیر با تصور آینده‌ای درخشان که او خواهد داشت. رابطه‌اش با زن پدر نیز به صلح و آرامش سوق پیدا می‌کند. اما همچنان حقیقت در دهکده گم شده است و یورجدی تنهاست. گم شدن حقیقت در این جامعه کوچک انسانی موجب مرگ عدالت شده است.

پسرک نماد عدالت خواهی‌ست، همان چیزی که دستمایه تمسخرو آزار و اذیت او می‌شود. کسی او را نمی‌پذیرد و عشق وی با «کولومبا» نوه «رموندوکوربو» تنش‌های جامعه‌ای آلوده می‌شود که باورهایشان پوچ و حقیر است. عدم اعتقاد راستین بشری دست و پای یورجدی را می‌بندد و مخاطب در می‌یابد که او منتظر حادثه‌ای ناگوار باشد.

اثر دلدّا از جملات نغز و تامل براگیز سرشار است. او به نتیجه اعمال انسان در دنیای فانی معتقد است. کبوترها و بازها برای خوانندگان آثار کلاسیک آشنا است. توصیف و توضیحات صحنه‌ها و معرفی شخصیت‌ها در قالب کلمات و جمله‌ها تصاویر ذهنی دقیق و روشنی از محلی که قصه در آن می‌گذرد به ما ارائه می‌کند. در جاهایی از داستان توصیفات «اونوره بالزاک» فرانسوی بر ایمان تداعی می‌شود. گراتزیا کلاسیک می‌نویسد اما این سبک کلاسیک مختص قلم اوست و امضایش پایین اثرش خودنمایی می‌کند. کلمات با وقار، استعاره‌اای به جا و به موقع. کتابی از جنس کلاسیک. او جزء به جزء زندگی بشر را کنار هم می‌چیند و با تفکری آزاده جلوی چشمانمان عرضه می‌کند و به مخاطب خود تقدیم می‌کند و خواننده را سر شوق می‌آورد.

کبوترها و بازها، کتاب پر از تشبیهات ناب و بی‌مثال و روان و دل انگیز است. استعاره‌ها و تشبیهاتی به یاد ماندنی که در قلب و ذهن ما می‌زاید. کتاب او از جمله آثاری است که حضور مولف در آن جلوه‌ای خاص و درخشان دارد. می‌توان سری به کتاب فروشی زد و با دیدن نام دلدّا بر روی جلد، آن را خرید. خالق هنرمندی که نامش برای یک انتخاب بی عیب و نقص کافی ست. انتخابی که وجودت را لبریز از لذت خواهد کرد. ساعاتی خوش که در آن به اوج لحظاتی نرم و ملایم خواهی رسید. آرام همچون رودخانه‌ای زلال به طراوت بی‌نهایت که در بستری با نوای زیباترین احساسات جریان دارد و همانند اقیانوسِ مواجِ قلب تپنده یک عاشق که به ساحل وصال می‌تازد.

در کتاب گراتزیا زندگی معنا می‌یابد و نقش اول داستانی گیرا و گرم را ایفا می‌کند. زیستن، همچون نوایی خوش، با وجود تمام غم‌ها و غصه‌هایش- آهنگ خوش و دلنواز خودش، را می‌نوازد!

دلدّا داستان را واقع بینانه می‌نویسد و تمام آنچه خوانده می‌شود برای ما آشناست. مثل گستره یک زندگی واقعی در اطرافمان است. حوادث رنگ رویا و بازی‌های خیالی ندارد.

در اثر گراتزیا زندگی، حقیقی است. عشقی آرام و بی صدا اما محکم و استوار که آهسته آهسته خلق می‌شود و حقیقت همان عشق است که با آمدن «ماریانا» جان می‌گیرد. عشق دلدّا همچون هرم یا منشوری چند وجهی است که هر گوشه‌اش یک بُعد از زیستن را به نمایش می‌گذارد.

لینک کوتاه

 

آخرین ها