تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۶/۰۷ - ۱۲:۴۲ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 120175

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه
پرتو خاکستری نیم‌جانی بر دشت‌ها. باد سرد تیره‌ای از جانب مرداب‌ها. هفته‌هاست که زمین یخ بسته، و پوسته سفید خاکستری‌گونه‌ای به‌آرامی دارد جاده‌ها و کشتزارها را می‌پوشاند.
این اولین تصاویر فیلم «نور زمستانی» ( ۱۹۶۳ ) برگمان است به نقل از فیلمنامه آن. فیلمی همچون دیگر آثار او درباره جستجویی ناامیدانه خدا. بخشی از سه گانه مشهور او که با همچون در یک آینه (۱۹۶۱) شروع شده بود. مراسم کلیسا با شرکت کنندگان انگشت شمارش و نمای خارجی درختان لخت و عور در نور خاکستری زمستان در شروع فیلم را به یاد بیاورید. کشیشی دستخوش تردید واضطراب که راه هرگونه رابطه ای را در قلب خود بسته است. اینجا وادی طرد شدگان است. سرزمینی که خدا در همان آغاز مرده است.

توماس اریکسون با بازی گونار بیونستراند، کشیش دهکده حس می کند پس از مرگ همسرش در پنج سال پیش، از خدا دور شده است. او مشخصات یک مسیح کناره گرفته از دنیا را تداعی می کند. مسیحی عبوس با قلب سنگی. در نماهایی او را می بینیم با نگاهی خیره به شمایل مسیح مصلوب. نگاهی آمیخته با کنجکاوی، بی تفاوت. گونه ای تمسخر و شاید ناباوری به مسیحی که رنج بیهوده تحمل می کند.
توماس کشیش را با همین نگاه خیره اش در نماهای پایانی «همچون در یک آینه» به یاد می آوریم، در حالی که که به جایی ناشناخته در خلاء خیره شده بود. در انتظار چیزی که خواهد آمد. می دانیم که در آن فیلم خدا در قالب عنکبوتی ظاهر شد. موجودی مهاجم که بیشتر ایجاد وحشت می کرد تا آنکه آرامش خاطری را هدیه دهد که در کتاب مقدس وعده اش داده شده بود.
نگاه خیره و غرق در فکر بیورنستراند در آن فیلم حال معنای خود را یافته. آنچه انتظارش را می کشیدیم رخ داده. حتی آن عنکبوت خیالی کارین فیلم «همچون در یک آینه» هم اینجا وجود ندارد. خدا در «همچون در یک آینه» در توهمات کارین به عنوان موجودی مهاجم قابل شناسایی بود. اینجا همان نشانه های ناچیز این خدای ترساننده نیز غائب است. آنچه آمده و سیطره یافته یک پوچی بزرگ است. یک خلاء. نیستی ای که بر شخصیت های داستان سایه افکنده. خدای «نور زمستانی» حتی نام ندارد. او خاطره ها را را نیز از احساس خالی کرده. او یاد آور جهان پیش از شکل گیری است. نیستی مطلق است. تداعی کننده فراموشی. نوعی بی حسی و بی تفاوتی.
توماس را تنها در مراسم عشاء ربانی ابتدای فیلم است که غرق در کار خواندن می بینیم. انگار نماینده خداوند باشد در سرزمینی که کسی دیگر به حضور خالقش ایمان ندارد. راهروی کلیسا در شروع فیلم، تابوتی درازی را به یاد می آورد. کشتی شکسته ای که ناخدایش توماس است. توماس «نور زمستانی» فرقی با شمایل های سنگی کلیسایش ندارد.
در نمای ابتدایی مراسم عشاء ربانی، توماس گویی به آنچه از روی کتاب مقدس می خواند باور ندارد. نمای دوم مراسم را از پشت نشان می دهد. صحن کلیسا خلوت است. نمای سوم ساختمان کلیسا است محصور شده در پوششی از یخ و برف وسرما. در روی این تصویر می شنویم پادشاهی تو در آسمان بر زمین نیز روا خواهد شد. تضادی آشکار با آنچه کشیش به نقل از کتاب مقدس وعده می دهد را در تصویر می بینیم.
نمای بعدی پلان نزدیکتری است از کلیسای یخ زده. می شنویم روزی ما را عطا کن و گناهان ما را ببخش. تصاویر آشکارا می گوید نه روزی ای داده می شود و نه گناهی بخشیده می شود. این تصاویر درخشان از نبود چیزی سخن می گویند که شخصیت های داستان برای تقدیس او در این کلیسا گرد هم آمده اند. خدایی که در کتاب مقدس به آن تمسک می جویند در این تصاویر غائب است. انگار که این مراسم تدفین خدای مرده است. «نور زمستانی» به تمامی در حال و هوای دنیای پس از نبود خدا است.
پس از مراسم زنی از توماس می خواهد به شوهرش، یوناس ماهیگیر کمک کند. چون از شنیدن خبر حمله احتمالی اتمی دچار وحشت شده است. شوکی که یوناس با بازی ماکس فون سیدو را این طور فلج کرده آگاهی یکباره اش است از آنچه رخ داده. یوناس نمی تواند به این موضوع فکر نکند که حمله اتمی ای در راه باشد.
زن و شوهر این صحنه ما را یاد زن و شوهر خوشبخت «مهر هفتم» می اندازند. تنها کسانی که از چنگال فرشته مرگ گریخته و رقص مرگ با قربانیانش را بر بلندای تپه ای در حال غروب دیده بودند. حال این زن و شوهر مثالی نجات یافته اولین قربانیان فاجعه قریب الوقوعند. تخیل مرد در «مهر هفتم» موجب نجاتشان شده بود اینجا اما عامل هلاک اوست.
«اولین اصلاحگر» ( ۲۰۱۷ ) پل شرایدر بازسازی دوباره «نور زمستانی» است. جالب آنکه هر دو فیلم برگمان و شرایدر به شدت تحت تاثیر سینمای روبر برسون اند. شرایدر ابداع کننده سبک استعلایی در سینما است. او جزوه ای در این باب در بررسی سینمای برسون و درایر نگاشته. اولین اصلاحگر قرار است بازتاب دهنده زیبایی شناسانه آن نظریه باشد. تلفیقی از سینمای برگمان، برسون و درایر. سینماگرانی با دغدغه هایی در باب نشانه هایی از خدایی که بر زندگی ما سایه افکنده.
در آخرین دیالوگ های «جیب بر» برسون می شنویم چه مسیر عجیبی برای رسیدن به تو باید طی می کردم. این کلمات گویی در تار و پود فیلم شرایدر تنیده شده. فیلم او به ظاهر درباره ایمان است. در باب سفری معنوی و غریب کشیش فیلم با بازی اتان هاوک ، مردی از دنیا بریده با مشخصاتی همچون شخصیت تراویس بیکل «راننده تاکسی». کسی که هر آن انتظار می رود حمامی از خون در دنیای پرفریب دور و برش راه بیندازد.
شرایدر اما عشق را جایگزین ایمان می کند. عشق در سینمای برسون و درایر هم هست اما زخم خورده و دور از دسترس. در سینمای برگمان نبود عشق است که زخم های روحی شخصیت ها را باعث شده. برگمان راوی کابوس این نبود عشق است. شرایدر به عشق تمسک می جوید و آن را جایگزین خلاء وجود خدا می کند.
درباره فیلم شرایدر می گویند سر از ابرها در آورده در حالی که ریشه هایش در زمین است. زیبایی شناسی فیلم نیز آکنده از مفهوم مسیحی ریاضت است. کادر فیلم مربع است تا عذابی که شخصیت اصلی فیلم، کشیش تالر، بر خود تحمیل کرده و کناره جویی اش از دنیا قابل درک باشد. قاب مربع، حس بودن در مکانی بسته را منتقل می کند. یک سلول. اتاقی در صومعه شاید. جایی که برای ریاضت و عبادت روزانه بدان پناه می بریم.
تصاویر سرد و تخت فیلم برگمان را این بار یک طراحی صحنه مینی مالیستی پر کرده. به این می ماند در یک چیدمان هنر مفهومی پرسه می زنیم. قاب های فیلم به تابلویی از یک هنرمند مدرنیست شبیه شده. شخصیت ها در حالتی از انتظار به سر می برند. گویی مسیحی تازه در راه باشد. در تصاویر فیلم استیصال می بینیم. بی صبری و گونه ای بی تابی. کشیش فیلم تحمل بودن در جمع را ندارد. فاجعه محیط زیست زیستی قریب الوفوع جای حمله اتمی را گرفته. طبیعت طردمان کرده برای آشتی با آن باید به طبیعت بکر درونمان پناه ببریم.
در صحنه ای درخشان کشیش تالر این را با زنی تجربه می کند که به زودی شیفته اش خواهد شد. به پشت درازی کشیده چشم در چشم. گویی یک کالبد واحد باشند. خیلی زود این دو را سیال در فضا و زمان خواهیم دید. در پس زمینه ای از کهکشان وتصاویری از طبیعت نابود شده توسط بشر. صحنه ای که می توانست صحنه از رویا در فیلمی از تارکوفسکی باشد.
این سیر و سلوکی درونی است برای یافتن آنچه گمش کرده ایم. دستیابی به بینشی است که شاید نجات مان دهد. دعوتی به صلح و آشتی همان گونه که مسیح بشارت دهنده آن بود. فیلم شرایدر کاوشی در زوایای پنهان این عشق گمشده است که تنها با حضور یک زن و مرد معنا پیدا میکند. به این می ماند که همچون کتاب «آخرین وسوسه مسیح» نیکوس کازانتزاکیس مسیح از صلیب پایین آمده باشد تا عشق زمینی را ستایش کند.
در زمانه شرایدر کابوسی که فیلم برگمان هشدارش را می داد فرا رسیده. ما پیش طلیعه فاجعه را نمی بینیم. در دل خود فاجعه ایم. شخصیت گرفتار در دوزخ فیلم شرایدر روزنی از امید را می جوید. هر چند که در دلش نفرت خانه کرده باشد. اتان هاوک در نقش کشیش تالر گونه ای خلسه روحی را در بازی اش نمایش می گذارد. مذهب او در پیوند با طبیعت معنا پیدا می کند.
این ممکن نیست مگر با حضور جفتی که او را همراهی کند. تصاویر از کارخانه های غول آسایی که زمین را می آلایند تنها در همین سیر و سلوک روحی دونفره قابل رهگیری است. مرثیه بر زمین از دست رفته را در دل همین تصاویر میتوان جست. قاب های ثابت فیلم شرایدر چنین آرامشی را می جوید.

 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها