تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۱/۲۹ - ۱۴:۰۲ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 134365

نویسنده: گروچو مارکس/ مترجم: مصطفی احمدی

گفتار مترجم: گروچو مارکس، که نام اصلی اش جولیوس هنری مارکس بود و شغل و شهرتش را اگر نمی دانید بهتر است وقت خودتان را تلف نکنید و این مطلب را نخوانید، جدا از کارهای نمایشی اش ید طولایی هم در نوشتن داشت.

کتاب «گروچو مارکس و داستانهای کوتاه و قصه های دراز دیگر» مجموعه ای از نوشته های او است که در نشریاتی مانند نیویورک تایمز، اسکوایِر و نیویورکر و… منتشر شده اند.

سالها پیش دست به ترجمه مطالب این کتاب زدم که به دلایل کاملاً شخصی ادامه اش ندادم. اکنون بی هیچ مناسبتی فکر کردم بد نیست یکی از آنها را اینجا به اشتراک بگذارم.

***

این واقعیت که دارم پیر می شوم قابل تکذیب نیست، فقط کافی است نگاهی به من بیندازید. علیرغم اینکه  معتقدم هنوز چند سالی جا دارم، به نقطه ای در مسیر کاری خود رسیده ام که می توانم به پشت سر نگاه کنم، به چیزهایی که در بین اهالی نمایش در یاد می ماند مثل بیست سال از زندگی من زیر چراغهای صحنه، که با چهار سال زندگی جرارد در آلمان قابل مقایسه است. و زمانی که به سرعت می رسد تا من به عنوان گروچو ویفن مارکس، پیرمرد بزرگ کمدی موزیکال به شهرت برسم.

 پس از این، قطعاً، نوبت شام در باشگاه گرین روم خواهد بود، احتمالاً بهمراه مجسمه نیم تنه جوزف جفرسن متعلق به مکتب کلبه عمو تام، سپس فراموش شدن و چند سال بعد کتاب اجتناب ناپذیر خاطرات، که برای این مناسبت خاص «خورشید گاس همچنان می درخشد» نامیده می شود. این کتاب تیراژ چشمگیر همیشگی را خواهد داشت، و شاید حتی به صد نسخه هم برسد. هفتاد و پنج نسخه از این شاهکار توسط مؤلف خریداری خواهد شد تا برای هدیه تولد به اقوام نزدیک اهدا شود و بیست و پنج نسخه دیگر در اتاق زیر شیروانی نگهداری خواهد شد تا از سقوط پنجره جلوگیری کند.

 وقتی به بیست سال گذشته نگاه می کنم بازی در یک فیلم و تالار واریته در بخش تجاری جکسنویل فلوریدا را به خاطر می آورم. سالنی تاریک، دراز و باریک، پر از صندلی های تاشوی زردرنگ، از آن نوع که توسط مأموران کفن و دفن مورد استفاده قرار می گرفت تا عزاداران را هر چه بیشتر معذب کند، البته این صندلی ها توسط سیاستمداران هم در اجتماعات پیش از انتخابات به کار گرفته می شد. آنجا یک سالن تئاتر واقعی نبود، یک فروشگاه لوازم خانگی بود که به واسطه برداشتن قفسه ها و میزها و چند تا مزخرف دیگر و با گذاشتن یک پیانوی برقی تبدیل به سالن نمایش شده بود.

چیزی بعنوان صحنه وجود نداشت. با اینحال یک سکوی باریک و دراز آنجا بود، به پهنایی تقریباً مثل چوب بستهایی که نقاشان ساختمان و بناها استفاده می کنند و اکثر نمایش ها روی این تاقچه لرزان به نمایش در می آمدند. اگر نمایش با رقص، حرکات اکروباتیک یا هر چیز پرشور دیگری همراه می بود، یک آنتراکت کوتاه می دادند تا بازیگران امکان پیدا کنند که برای آن قسمت از نمایش روی زمین بپرند.

اتاق لباس بزرگ و جادار بود و یک تهویه فوق العاده داشت. آنجا در واقع کمی زیادی گشاد بود، چون شامل کل حیاط پشتی می شد که به صورت شریکی توسط بقالی، قصابی و آهنگری مورد استفاده قرار می گرفت. جایی برای خلوت و امور شخصی نبود اما جان می داد برای همدلی و رفاقت؛  یک نفر برای دوستانش  صندوق مرغ کنار می گذاشت، سه تا خوک آماده ذبح شدن بودند، چند اسب منتظر بودند نعل بخورند، دو دختر که چندی پس از آن به عنوان خواهران دالی مشهور می شدند و یک گله از بزرگترین موش هایی که تا آن موقع کفشهای بازیگران را جویده  بودند.

هر برنامه شامل چهار بخش بود. البته این نظر مدیر تئاتر بود، ولی در واقع هر نمایش فقط دو پرده بود. مدیر تئاتر بخشی از هزینه هایش را با تبلیغ پیانوی برقی در دل هر نمایش و به عنوان یک پرده از آن و همینطور نمایش یک حلقه از پر خش ترین فیلمهایی که تا آن‌موقع چشمان تماشاگران را درب و داغان کرده بود جبران می‌کرد.

اولین اجرا سر ظهر شروع می شد و پس از آن هر ساعت و سر ساعت تا نیمه شب و گاهی اوقات در صورت ضمانت فروش تا دیرتر هم ادامه می یافت. مدیر تئاتر یک یونانی بود که فقط چند ماه از ورودش به شغل نمایش می گذشت – همان اندازه که بتواند چنین شغل کودکانه ای را یاد بگیرد- و به همین خاطر خود را همزمان در جایگاه منتقد، مسئول سانسور، برگزار کننده مراسم مختلف، مدیر صحنه، بلیط پاره کن و اغلب، بپّا معرفی می‌کرد.

ما خودمان را «بلبلها» نامیده بودیم، عنوانی که قطعاً هیچ ربطی به آواز خواندن مان نداشت، اما وعده و وعید زیادی پشت آن بود، در آن دوران این وعده و وعیدها کلی مشتری جلب می کرد. نمایش افتتاحیه دوشنبه که مارکس ها در آن با شور و حال می خواندند، باعث شد آنچه آرزویش را داشتیم پیدا کنیم؛ جمعیتی مسحور شده و مشعوف. ما دقیقاً در جایی میان گروه کر وارد شدیم، همان جایی که باید همراه هم ترانه را آغاز می کردیم، خواندن ما قرار بود با یک ضربه شروع شود، وقتی ما یک صدای فوق العاده که انگار از یک گاو وحشی خارج شده بود را می شنیدیم، اما صدایی که خارج شد از طرف مدیر تئاتر بود که در راهرو می دوید، دستانش را تکان می داد، سر و دستانش را، و فریاد می زد: «بس کنید! میگم بس کنید! مزخرفه. آهای، با شما هستم، شما به این می گین آواز؟ افتضاحه. بدترین چیزیه که تا حالا شنیده ام. سگ من این کار رو بهتر انجام میده. حالا برگردین و این کار رو دوباره انجام بدین و درست انجام بدین، اگر درست انجام ندین حتی یه پول سیاه هم گیرتون نمیاد، حتی یه پول سیاه.»

شرمنده و خجالت زده، از گوشه صحنه جیم شدیم، آنقدر منگ شده بودیم که برای دفاع حتی یک کلمه هم نگفتیم. ما قطعاً غمگین ترین بلبلهایی بودیم که تا آن زمان ترانه ای را جیک جیک کرده بودند. وقتی داشتیم در گوشه ای خودمان را جمع و جور می کردیم، بلاسکوی فلوریدا به تماشاگران که همگی می خواستند به شکلی دلسوزانه ما را دلداری دهند، اعلام کرد این کالباس ها – منظورش ما بودیم- می توانند در تامپا مزخرف بخوانند، می توانند در میامی مزخرف بخوانند، و اگر خیلی دلشان می خواهد می توانند در سن پترزبورگ مزخرف بخوانند، اما وقتی در جکسنویل، بزرگترین و بهترین شهر ایالت خواندند، مجبورند که خارج نخوانند و اگر خارج خواندند نباید پولی بگیرند. اینگونه به ما دستور مراجعت به صحنه داد، از روی تاقچه پایین پرید و به سرعت به سمت بالای راهرو  و به میان تشویق های از صمیم قلب و فریادهای ترغیب کننده از سوی عشاق محلی موسیقی دوید. ظاهراً در دومین تلاش ما اختلاف نظرها بیش از معمول نبود، به گونه ای که هیچ مزاحمتی به جز مسخره کردن‌های همیشگی و سوت زدن ها و هو کردن ها که همیشه همراه مساعی موسیقایی ما بود، وجود نداشت.

در اورنج تگزاس، در یک خوابگاه کِرم گذاشته زندگی می کردیم که توسط یک صاحب خانه زن که شبیه مخلوط یکی از خواهران هوپس و سگ خواب آلود بود اداره می شد. اجاره اش ماهی پنج دلار بود- که کمی زیاد بود، و خودش این را قبول داشت، اما یک میز بزرگ می چید که در کل تگزاس بهترین بود.

اگر می خواستیم همه این کارها را برای ما بکند، آنوقت تمام پول را پیش طلب می کرد. ما از نفری چهار دلار و نیم شروع  کردیم، و بعد از کلی چک و چانه زدن سر چهار و هفتاد و پنج به توافق رسیدیم، البته به انضمام خشکشویی.

برای اولین غذا، که او آن را ناهار می نامید، ما گوشت و لوبیای تند، نان و قهوه خوردیم. در تگزاس این یک ناهار غیر عادی نبود و ما اصلاً بهش فکر نکردیم. لوبیای تند خوب بود- آن‌طرفها همه لوبیای تند را خوب درست می کنند- اما قهوه افتضاح بود. ممکن بود آخرین قطره اش خوب بشود ولی من هرگز حاضر نبودم تا آنجا پیش بروم؛ اولین قطره اش که مزخرف بود. عصر آن روز برای شام لوبیای تند خوردیم به همراه سبزیجات غم انگیزی که بالاخره توافق کردیم اسمش را اوکرا بگذاریم و تا آنجا که می دانم احتمالاً هنوز به همان نام خوانده می شود. صبح فردای آن روز برای صبحانه بیکن و لوبیای تند خوردیم و برای ناهار هر کدام از ما یک کاسه بزرگ لوبیای تند با بخار صرف کردیم.

رابطه بین بچه و مادرش در ترانه ها و قصه ها، ارتباط بین ساکسفون و یک گروه موسیقی جاز، آنچه بین گیلبرت و سالیوان گذشته، همه در مقابل رابطه لوبیای تند و این خانم صاحبخانه هیچ بودند. برای او حکم غذای اصلی را داشت، نمادی بود از مکزیک با نیمچه تعظیمی به کل آمریکای مرکزی. در روز پنجشنبه علیرغم اینکه هنوز از عدالت مبتنی بر سلامتِ برآمده از ۴ و ۷۵ دلاری که پیش پرداخته بودیم بهره مند بودیم، گریزی به فروشگاه بزرگ دهکده زدیم و بقیه هفته را با غذاهای کنسرو شده، میوه های خشک، پنیرهای قطعه ای و کوکا کولا پر کردیم.

کمی بعد در آن فصل، یک نمایش در فضای باز را در گالف پورت می سی سی پی اجرا کردیم. مدت زیادی نگذشته بود که بادی از سوی باتلاق های لوییزیانا شروع به وزیدن کرد. صحنه ما در منطقه بی درختی در جنگل برپا شده بود. ظاهر آنجا شبیه یک قلعه مرزی بود و ما بعداً فهمیدیم که تقریباً امن است. باد به صورت ممتد و تمام روز از طرف باتلاقها شروع به وزیدن کرده بود و هنگام شروع نمایش در آن شب آسمان سیاه شده بود، اضافه کنید حضور پشه های تشنه به خونی که اگر مثل مارچوبه روی آنها برچسب می خورد می شد در اشکال و اندازه‌های مختلف غول آسا فروخته شوند. اتاق لباس دیوار و کف داشت، اما یک مدیریت مقتصد با علم به عشق بازیگران به فضاهای خارجی، تشخیص داده بود که سقف اساساً چیز غیر ضروری ای است و بهمین دلیل الوارها را برداشته و با آنها چند نیمکت اضافه برای مشتری ها ساخته بود. این تصمیم برای مدیریت و تماشاگران مناسب، اما برای بازیگران سخت بود. چراغ آینه گریم روی میز مثل ناقوس کلیسای دهکده که مؤمنان را به عبادتگاه فرا می خواند عمل می کرد و این مؤمنان به ما آویزان می شدند و ناجوانمردانه نیش می زدند. مانند هزاران هواپیمای تک موتوره کوچولو با شتاب شیرجه می رفتند، و در همین حین ما در حالی که مسلح به حوله و جوراب بودیم و به روزنامه و بادبزن مجهز شده بودیم، به شکلی بی ثمر سعی می کردیم آنها را عقب برانیم. درست مثل تلاش برای متوقف کردن گردباد.

در حالی‌که بیش از تحمل به هیجان آمده بودیم، فریادهای از سر دلهره مان مدیر تئاتر را وادار به حضور کرد و وسط سیلی هایی که به خودمان می زدیم و بادبزن ها و نیش پشه ها که همانند خود ما وابسته به هنرمان شده بودند به او گفتیم که ما نمایش را ادامه نمی دهیم مگر اینکه کارهای اساسی جهت آرامش ما انجام شود. مدیر قول داد تا چند لحظه دیگر با اصلاحاتی که سالها بود انجام می داد برگردد، اصلاحاتی که هیچگاه شکست نخورده است. سپس ما را ترک کرد و برای آرام کردن تماشاگرانی که تهدید می کردند در صورت عدم اجرای برنامه ای که تبلیغ شده تئاتر را ویران می کنند، به سمت آنها دوید.

       پس از چندی او با نیم دوجین ظرف کثیف پر از قیر و چوب کاج که وقتی آتش می گرفت تمام حشرات آدمخوار را فراری می داد، برگشت. ما لباس پوشیدیم و رفتیم روی صحنه، متورم و بادکرده، اما همچنان همان بلبلها بودیم و همچنان خارج می خواندیم.

هنگام اجرای اولین ترانه مان بوی دودی به مشاممان خورد و خیلی از این بابت خوشحال شدیم، چون دود بیشتر مساوی بود با پشه کمتر. وقتی داشتیم ترانه سوم را اجرا می کردیم گرمای شدیدی را پشت سر خود احساس کردیم که کمی بعد فکر کردیم این گرما نمی تواند خیلی به آب و هوای جنوب مربوط باشد و وقتی نوبت به آخرین ترانه رسید دیدیم تماشاگران به سرعت از سالن تئاتر که دیگر کاملاً میان شعله های آتش بود به بیرون فرار می‌کنند. پشت سر آنها ما هم فرار کردیم، خوشحال از اینکه دیگر پشه ها را نمی بینیم. اما ما لباسها و چمدانهایمان را نیز دیگر ندیدیم. پس از آن فهمیدیم که مدیر تئاتر و حقوقی که قرار بود به ما بدهد را نیز دیگر نخواهیم دید.

منبع: نیویورک تایمز/ ۱۰ ژوئن ۱۹۲۸

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها