تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۱۱/۰۳ - ۰۳:۳۲ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 78068

۱۹۷۲

آتوسا احمدپناهی در آسمان آبی نوشت :

درباره «جاده» فلینی، با بازی درخشان جولیتا ماسینا و آنتونی کوئین (۱۹۵۴)، بسیار گفته و بسیار نوشته‌اند. بااین همه شاید، مانند هر اثر ماندگار دیگری، هر بار در نوری جدید بتوان اعتراف جدیدی از آن گرفت!

مسیرنوردی
«جاده»، چنان‌که از نامش پیداست، دعوت به حرکت در مسیری است؛ البته پای جلسومینا را زامپانو نه با دعوت که با خریدن از مادرش به جاده می‌کشاند. پولی داده می‌شود، ابژه‌ای خریده می‌شود. و نکته‌‌ای که بر آن انگشت گذاشته‌ام از همین منظر قابل تاکید است. جلسومینای بی‌دست‌وپا که با پیوندش با دریا (طبیعت) و موسیقی، چه در حضور و چه در نبودش و نشان‌ندادن مرگ او در فیلم و نیز تمرکز نیمه‌عاقلانه و «کودکانه»‌اش بر «اکنون»های جاده/زندگی و بالطبع ‌«فراموشی»‌هایش، به او قداست و نوعی جاودانگی بخشیده شده است، غافلگیرانه از سوی زامپانوی دوره‌گرد و معرکه‌گیر خریداری می‌شود تا «دنیا را ببیند». او مانند حیوان سیرک باید کتک بخورد تا بیاموزد. جلسومینا ابژه‌وار فروخته می‌شود تا زامپانو جهان را به او نشان بدهد و در کنارش نقش‌هایی را که از او می‌خواهد در سیرک اجرا کند: ساز بزند، بخواند، برقصد… او نه آن‌طور که باید زن است و نه کودک. زن-کودکی است که در مسیر جاده تجربه دردناکِ دگردیسی را زندگی می‌کند.
او که نه زیبایی زنانه‌ای دارد و نه آشپزی بلد است و در راه‌رفتنِ بی‌ظرافت و بی‌دقتش به اشیای پیرامون تنه می‌زند، به هر آن‌چه زامپانو، خشونت‌آمیز، از او می‌خواهد با حیرت و ترس گردن می‌نهد. زامپانو در آغاز او را به تکرار جملاتی امر می‌کند: «زامپانو وارد می‌شود!» و با هر بار اجرای ناموفق جلسومینا، او را به باد کتک می‌گیرد. و این دیکته‌شدن و اطاعت‌کردن ادامه می‌یابد: «تو فقط هر کاری من می‌گم می‌کنی.» و این‌چنین جلسومینا در نقش‌هایی که زامپانو برایش تدوین کرده است، بازی می‌کند.

سه دگردیسیِ جان
شاید چندان بیراه نباشد اگر به شروع پروسه «دگردیسی» جلسومینا –در پیوند با مفهوم «سه دگردیسیِ جان» نزد نیچه- اشاره کنیم. آن‌چه در جاده اتفاق می‌افتد نه‌تنها تبدیلِ جلسومینا/ابژه به جلسومینا/سوژه که مواجهه او با این دگردیسی است: «سه دگردیسیِ جان را بهرِ شما نام می‌برم: چگونه جان شتر می‌شود و شتر شیر، و سرانجام، شیر کودک…»( چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، بخش یکم)
جلسومینا/شتر در آغاز، «بُرد-بارانه» به هرآن‌چه زامپانو می‌خواهد تن می‌دهد. او از وضعیت انقیادآمیز ابژگی‌اش احساس رضایت توأم با ترس دارد. هرچند کم‌کم، بدون ترس یا تردید، به آن دلبسته می‌شود. در ادامه می‌بینیم که هیچ چیز او را، به‌رغم خشونت‌ها، تحقیرها و بی‌احترامی‌ها، از ادامه راه با زامپانو منصرف نمی‌کند. زامپانو از جلسومینا دلقکی می‌سازد با سازی در دست و موسیقی‌ای که در نبود او جای خالی‌اش را تا انتهای فیلم پر کرده است. دلقک در فواصل جاده با زن‌هایی آشنا می‌شود که مورد توجه زامپانو هستند. پس کم‌کم به زن‌بودن خودش آگاهی می‌یابد! و از این‌که در دایره توجه و نگاه زامپانو جایی ندارد غصه‌دار است، اما کودکانه همه‌چیز را زود «فراموش» می‌کند؛ با تماشای پروانه‌ها و لانه مورچگان، با صلیب و کارناوالی که برپاست و…
جلسومینا با فولِ بندباز -رقیب زامپانو- آشنا می‌شود. فول او را به خاطر استعدادش در ساززدن تشویق می‌کند و از او می‌خواهد همراهش شیپور بزند، اما جلسومینا می‌گوید: «زامپانو نمی‌خواد.» فول می‌کوشد جلسومینا را به سوی خودش جذب کند و درعین‌حال به او می‌فهماند که اگر زامپانو دوستش نداشت او را پیش خودش نگه نمی‌داشت: «من که حاضر نیستم حتی یک روز هم تو رو نگه دارم. نمی‌فهمم چرا زامپانو تو رو نگه داشته. شاید تو رو دوست داره!»
به این ترتیب در جلسومینا عشقِ نهفته و بی‌نام به زامپانو را بیدار می‌کند.
بنابراین، جلسومینا به مفهوم عشق پی می‌برد. او پیوسته نزد زامپانو «جایگاهی» از آنِ خود را می‌کاود و می‌خواهد خود را در زامپانو/دیگری تثبیت کند. او از این پس، مدام، با تلاشی مذبوحانه در جست‌وجوی یافتن تصویر خود در آینه اعوجاج‌آمیز زامپانو است. تصویری که در زبانِ بی‌زبان‌شدهِ زامپانو مرتب خط می‌خورد و شکل نمی‌گیرد. جلسومینا می‌خواهد بداند نزد زامپانو از چه «جایگاهی» برخوردار است تا بر آن‌
تصویر/جایگاه منطبق شود، اما زامپانو هیچ جوابی به این سوال نمی‌دهد و نگاهش معطوف به «غیر» (زن‌های دیگر/ پاره‌کردن زنجیر/ و…) است. زامپانو مدام «زنجیر»ها را می‌گسلد، با نیرویی که هر کسی از پس گسستن آن برنمی‌آید. او معرکه‌گیرانه درصدد گسستن زنجیرهاست. زامپانو هرگز به جلسومینا مجال تحقق و شکل‌گیری تصویری از خود نمی‌دهد. بنابراین هر تلاشی از سوی او در این مورد با شکست مواجه می‌شود.

زبان جاده‌ای‌ها
زندگی در جاده برای جلسومینا (همچنان‌که برای زامپانو) زیستن در عدم‌تعین و عدم‌قطعیت مطلق است. زیستنِ سَگانه در خرابه‌ها؛ زندگی‌ در سطح بدن. زبان در چنین ارتباط (بی‌ارتباط)ی شکل نمی‌گیرد. و اصلا به چنین سطحی از زندگی هنوز راه نیافته. چراکه ولگردها مدام در سگ‌دو زدن برای به دست آوردن غذا هستند. اگر هم زبانی شکل می‌گیرد حاصلش چیزی جز خشونت و گفت‌وگوی نادقیق (به‌‌ویژه از سوی زامپانو) نیست. جلسومینا را نه زنان سیرک می‌توانند از زامپانو جدا کنند، نه کلیسا، نه دلتنگی و وسوسه برگشت به خانواده، نه شخصیت رقیب و نه حتی خود زامپانو. زن سیرک خطاب به جلسومینای غمگین، وقتی زامپانو به زندان افتاده است می‌گوید: «اونو بهتره گمش کنی تا پیداش کنی.» وضعیتی که دیگران از دور رقت‌بار می‌بینند، رهاکردنش کم‌کم برای جلسومینا غیرممکن شده است. او حالا «تصمیم گرفته» پیش زامپانو بماند و زامپانو را «انتخاب» کرده است. البته او کم‌کم نسبت به آن‌چه زامپانو از او می‌خواهد انجام دهد، نابردبارانه «مقاومت می‌کند»؛ وقتی زامپانو در کلیسا از جلسومینا می‌خواهد در دزدیدن نقره کمکش کند، جلسومینا/«شیر» به
«تو-بایدِ» او «نه» می‌گوید. و البته که پیامد چنین امتناعی سیلی‌هایی است که نصیبش می‌شود: «به کی داری «نه» میگی؟! به «من» میگی؟!» جلسومینایی که به درودیوار می‌خورد و صندلی‌ با حرکت ناشیانه‌اش به زمین می‌افتد، کم‌کم پا به دگردیسی دوم (شیر) گذاشته و کم‌کم از ابژگی به سمت سوژه‌شدن و آزادی میل کرده است. (اما فقط به سمتش!) هرچند همچنان خود را آگاهانه در اختیار زامپانو گذارده و دل در گرو عشقش دارد. او بودن و زیستن با زامپانوی خشن را به زندگی با دیگران (کلیسا، سیرکی با شرایط بهتر، خانواده، فولِ شوخ‌طبع و…) ترجیح داده است.
جلسومینا در جاده تنهایی، ترس، عدم‌قطعیت، نگرانی، اضطراب، رنج، جنسیت، عشق، پلیس، دعوا، زندان، خشونت، دزدی،… و حسادت را می‌شناسد. دیری نمی‌گذرد که فول (آن‌که جلسومینا خیال‌پردازانه زامپانویی مانند او می‌خواهد و خام‌دستانه در انتظار تغییر شکل اوست) ناخواسته به دست زامپانو کشته می‌شود. بنابراین به مفاهیم او «مرگ» و «قتل» و درنهایت نیز «وانهادگی» افزوده می‌شود، مفاهیمی درک‌ناپذیر و فلج‌کننده که نهایتا به مرگ خودش نیز می‌انجامد.

تلخند شدنِ لبخند
از این پس جلسومینا با ناله‌هایش و تکرار عبارت «فول زخمی شده»، با یادآوری بیمارگونه و مدامِ مرگ فول‌، برای زامپانو به وجدانی معذب و زخم‌زننده تبدیل می‌شود که چاره‌ای جز گریختن از خود باقی نمی‌گذارد. جلسومینایی که کودکانه تلخندش به لبخند، به چشم برهم زدنی، جا عوض می‌کرد، دیگر از پس آن‌چه بر او واقع شده برنمی‌آید و در مواجهه با فهم‌ناپذیر سر به جنون ‌گذارده است: گریز و سرازیری به سمت مرگ. او مدام در خودش است و سرگشته، ازکارافتاده و بی‌مصرف‌تر از پیش شده. دیگر حتی دلقک خوبی نیست. نمی‌تواند ساز بزند، برقصد، آواز بخواند و فرمان ببرد. زامپانو برایش غذا درست می‌کند و او را به این سو و آن سو می‌کشد…
ضعف جسمی و روحی جلسومینا مانع از شکل‌گیری کامل دگردیسی سوم (کودک) می‌شود. هرچند ذات‌ «کودکانه»‌اش همواره با اوست. جلسومینا/نیمه‌کودک/نیمه‌دیوانه غمگینانه در جاده مرگ پیش می‌رود. او پذیرای آن‌چه به چشم دیده نیست: او تجربه مرگ فول و شاید از آن سهمگین‌تر: غیبت و وانهادگی از سوی زامپانو را تاب نمی‌آورد.  جلسومینا می‌میرد و نوای موسیقی‌اش، به‌عنوان لایت‌موتیف، تا پایان فیلم جای خالی‌اش را پر می‌کند. حضوری شناور در موسیقی.
پس از شنیدن خبر مرگ اوست که زامپانو را گریان پا در دریا می‌بینیم، درحالی‌که نگاهی به آسمان دارد و از شدت اندوه با زمین پنجه در پنجه شده است…

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها