تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۴/۲۰ - ۱۲:۰۷ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 116400

نرگس آبیار

بونوئل در کتاب «با آخرین نفس‌هایم» از خواست و میل عجیبی حرف زده که دلش می‌خواهد پس از مرگش هر ده‌سال یک‌بار از گورش برخیزد و یک بغل روزنامه بخرد. چه چیزی در روزنامه هست که بونوئل را از گورش برمی‌خیزاند؟ روزنامه از نامش پیداست که مربوط به اخبار روز است، اما وقتی مشمول گذر زمان می‌شود و سال‌ها از آن می‌گذرد به تاریخ بدل می‌شود و همان پرسش بنیادی که چه شد که چنین شد؟ این از این. اما یک قطعه عکس، صرف‌نظر از محتوای بصری‌اش، لحظه‌ای را ثبت کرده که متعلق به زمان و زمانه از دست رفته‌ای است که دیگر نیست و به همین دلیل است که ناخواسته حسی از سکون و توقف و مرگ را در مخاطب ایجاد می‌کند.همه‌ چیز فیلم بر محور عکسی یادگاری از تحریریه یک روزنامه می‌چرخد. عکسی دسته‌جمعی از هفتاد و چندی نفر روزنامه‌نگار که پس از بیست سال هر یک سرنوشتی متفاوت پیدا کرده‌اند: یکی امروز صاحب کافه‌ای است، خیل زیادی مهاجرت کرده‌اند، یکی مزرعه‌ای را می‌چرخاند و… و خود مینا اکبری که سازنده همین فیلم است، همگی ایستاده‌اند رو به دوربین و به نظر می‌رسد به این روزها خیره شده‌اند و در نگاه‌شان طرح همان پرسش بنیادی است که چه شد که چنین شد؟ فیلم اکبری –با وجود عنوانی که انتخاب کرده و آدرسی که می‌دهد- نمی‌خواهد محدود بماند به انتقال مفهومی از فرسایش و جوانی از دست رفته و تشریح کار جانفرسای روزنامه‌نگاری در شرایط بحرانی. در نظر من حرف دیگری هم در میان است: روایت فیلم به شکلی سینوسی در گذشته و زمان حال در نوسان است و چرخه‌ای از رویدادهایی را نشان می‌دهد که پیوسته در این دو دهه به شکلی دیگر در حال تکرار و بازتولید بوده و هست که با خوشبینی و رگه‌هایی از بیم و امید می‌توان از آن با عنوان آزمایش  و خطا و مشق دموکراسی یاد کرد، هر چند به قیمت عمر و جوانی ما تمام شود.

اعتماد

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها