تاریخ انتشار:1398/01/21 - 22:54 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 110207

سینماسینما، آیدا مرادی‌آهنی

جنیفر فاکس همان ابتدای فیلم می‌گوید چیزهایی را همین‌طور که برایمان روایت می‌کند، به خاطر می‌آورد، و می‌گوید تا جایی که او می‌داند، همه‌اش حقیقت دارند. «تا جایی که او می‌داند»! فاکس حق دارد چنین جمله‌ای را- بعد از آن‌که اعلام می‌کند فیلم بر اساس زندگی واقعی خود اوست- اضافه کند. زمانی مارسل پروست، بعد از بودلر، سراغ نیروی خاطره‌کاوِ ذهن غیرارادی‌اش رفت تا هزاران تکه‌ زمان‌های دور و گم‌شده را کنار هم جمع کند و در تمام آن هفت جلد نوشت که او آن‌ها را این‌طور به خاطر می‌آورد. یعنی تا «جایی که او می‌داند» این‌طور بوده‌اند. جنیفر فاکس در فیلم جدیدش دقیقا سراغ همین بازی‌های حافظه‌ غیرارادی می‌رود، سراغ زنی که خودش است و خودی که اسباب یک انبار متروک را از گذشته بیرون می‌کشد؛ اما چطور؟

جنی فاکس با پیدا شدن داستانی که در کودکی نوشته، از خودش می‌پرسد زندگی در خانه شلوغ بچگی‌هایش که کم از مهدکودک بچه‌های دیوانه نداشت، چطور می‌توانست باشد؟

هیچ‌چیز نمی‌توانسته تنهاییِ سردرگمِ آن روزهایش را کم کند اگر اسب زیبایش را نداشت، اگر زیباترین معلم سوارکاری دنیا یعنی خانم جی را نمی‌دید، اگر مهربان‌ترین مربیِ دوِ دنیا یعنی بیلْ دوست نزدیکش نمی‌شد و اگر شریک عشق این دو نفر- این زن شوهردار و آن مرد طلاق‌گرفته- نبود و این دو نفر راز عشقی‌شان را به او نمی‌گفتند.

خاطره‌ها به‌راحتی به چنگمان نمی‌آیند. مخصوصا اگر در ۴۸ سالگی، درِ اتاق مخفیِ ۱۳ سالگی‌ات را باز کنی. برای همین هم جنیفر به مادرش می‌گوید واقعا نیازی به آن خاطرات ندارد. اما واقعا ندارد؟ همه‌مان داریم. گذشته یادمان می‌اندازد که چقدر عوض شده‌ایم و این عوض ‌شدن‌هایی که گاهی آرزویش را داشتیم، چه دردی داشته‌اند. منتها حافظه‌ ما خیانت‌کار است. ما از کمتر کسی به اندازه حافظه‌مان بازی می‌خوریم.

جنیفر فاکس به خیالش بعضی چیزها را دقیق به یاد می‌آورد و روشن؛ و اتفاقا از همان‌جا رشته‌های خاطره را دنبال می‌کند و جلو می‌رود تا جایی که ناگهان آدم دیگری مثل دوست یا مادرش به او می‌گوید که گوشه‌ای از این به‌ یاد آوردن غلط است. آن‌ وقت او باید برگردد و همه‌ چیز را از نو تصحیح کند. جنیفر فاکس- این‌جا در مقام کارگردان- یک‌جورهایی به ما می‌گوید که این کاویدن و به‌ خاطر آوردن چقدر شبیه کار اصلی جنیفر است. این به ‌یاد آوردن‌ها و رفت ‌و برگشت‌ها به ساخت مستندی عجیب شبیه است؛ این‌که کوهی از اطلاعات ضد و نقیض کنار هم جمع می‌شوند، این‌که هرکسی روایت خودش را از ماجرا دارد، و این‌که درنهایت آن‌چه واقعا اتفاق افتاده، خودبه‌خود از دل همین روایت‌های ناهمسان به دستمان می‌آید.

جنیفر فاکس زنی که در ۱۳ ‌سالگی توسط مربی‌اش مورد تجاوز قرار گرفته است. این تراژدی کودکانه اما رنگ‌وبویی از درام هولناک یا سوزوگداز ندارد. این‌بار قرار است همه‌ چیز را یک‌جور دیگر ببینیم. اگر بل دوژور به ما گفت زنی با پای خودش -نه از سر ناچاری که- با رضای کامل تنش را تقدیم می‌کند، جنیفر فاکس به ما می‌گوید برای دختربچه ۱۳ ساله‌ای که هنوز بالغ نشده، تجاوز چه معنی متفاوتی دارد. برای جنیفرِ تنها در خانه‌ای پرجمعیت، با پدر و مادری همیشه سرگرمِ کار، زمین اسب‌دوانی درهای رستگاری است. برای دخترکی خجالتی که توی ذهنش زندگی می‌کند، خانم جی به قدیسه‌هایی در تابلوهای بشارت می‌ماند، و وای به حال این‌که شبی آن مربی جذاب ورزش برایش شعرهای رومی را بخواند و به او بگوید چه اندازه او را می‌پرستد.

تمام چیزی که اسمش تجاوز است، برای ذهن معصوم و تنها، همان عشقی است که رومی توی شعرهایش گفته بود؛ پله‌های رفتن به جهان اعلی است، آهنگ تعالی است. بر او خرده نگیرید که رذالت بزرگ‌سالان را درک نمی‌کرده یا برایش زجرآور نبوده. بالاخره کسی آمده بود که شبیه هیچ‌کس نبود، کسی که آخر هفته‌ها او را از مدرسه برمی‌داشت و به دنیای خودش می‌برد. مردی که پدر بوده و معشوق. همراهی که فکر می‌کرده آن کودک تنها خاص است و برگزیده و مهم. جنیفر فاکس به ما می‌گوید که برای بچه تنها، درهای برزخْ دروازه‌های قصری است که او را از خانواده‌اش نجات می‌دهند.

دکتروف نوشته بود مغز انسان ظرف خاطرات است. گاهی تلنگری به گذشته با انعکاس باورنکردنی به سویمان بازمی‌گردد. این‌ها که به یاد جنیفر فاکس می‌آید، تازه می‌فهمد چیزی که اسمش را تجاوز گذاشته‌اند، چطور بیشتر می‌تواند تجاوزی ذهنی باشد تا جسمی. حکایت او معنی دیگری از کودک‌آزاری به ما می‌دهد. این‌که این تجاوز به همان اندازه دردناک است که اگر جنیفرِ ۱۳ ‌ساله از آن زجر می‌کشید. اصلا آن نگاه معصومانه به تجاوز و- از فرط بی‌کسی و تنهایی- تجاوز را با عشق یکسان دانستن است که آن را هزاربار دردناک‌تر می‌کند. این‌جا فقط یک نفر متجاوز نیست. پدر و مادر و خواهر و برادرها و مادربزرگ و مدرسه‌ لعنتی و دنیای بی مهر و محبت؛ همه متجاوزند، همه.

جنیفر فاکس همه‌ چیز را و همه ‌کس را همین‌طور به خاطر می‌آورد. همان‌طور که پروست در «علیه سنت‌ بوو» نوشته بود: «همان‌طور که در برخی افسانه‌های عامیانه‌ مربوط به مردگان آمده هر ساعت از زندگی ما به مجرد این‌که می‌گذرد، در شیء مادی پنهان و متجسد می‌شود و آن‌جا تا ابد می‌ماند تا آن‌که ما با آن برخورد کنیم و از طریق این شیء، آن زمان محبوس را بازمی‌شناسیم، او را فرا می‌خوانیم و بعد آزادش می‌کنیم…» برای جنیفر فاکس آن داستان نوشته‌شده در کودکی با تمام کلماتش همان شیء مادی است. برای همین بعدها پروست- بعد از سال‌ها نوشتن و هفت جلد کتاب- در آخرین صفحات گفت که اما تنها راه زنده نگه داشتنْ هنر است. هنری که برای پروست در کلمات جان می‌گرفتند؛ و حالا جنیفر فاکس از یک داستان و کلماتش، و از دل تصاویر، سعی می‌کند گذشته‌اش را زنده نگه دارد تا شاید با آن بفهمیم کودک‌آزاری رعب‌آورتر از چیزی است که حتی فکرش را می‌کرده‌ایم

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها