تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۱۱/۰۳ - ۰۷:۱۴ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 149050

سینماسینما، ندا قوسی

بهمن فرمان‌آرا (زاده ۱۳۲۰، تهران) تهیه‌کننده، کارگردان، فیلم‌نامه‌نویس، نویسنده و هنرپیشه‌ی روشنفکر ایرانی است که با ساخت فیلم‌هایی چون  «خانه‌ی قمرخانم» (۱۳۵۱) و «شازده احتجاب» (۱۳۵۳)، جزو پیشگامان موج نوی ایران شد.

عناصر و مقولات متفاوت و متنوعی در آثار این فیلمساز مدرن قابل ‌مشاهده است. خیال و اوهام از مهم‌ترینِ این مقولات است. اما ورای مولفه‌های فراواقع‌گرایانه که کم‌وبیش در تمام کارهای او دیده می‌شود، آنچه جذابیت آثارش را افزون می‌کند توانایی‌ او در عادی و معمولی جلوه دادن توهم و خیال است به گونه‌ای که تماشاگر گمان برد، آنچه مقابل چشمانش می‌بیند عین واقعیت است ولاغیر. مثلا مگر می‌شود خیالات و خاطرات تلخ و تاریک «شازده احتجاب» را واقعی نپنداشت؟ یا سروش مرگ که در «یک بوس کوچولو» (۱۳۸۴) در هیئت زنی زیبا (هدیه تهرانی) به در خانه‌ی اسماعیل شبلی(جمشید مشایخی) می‌آید و فنجانی شکر طلب می‌کند را معمول و ملموس ندانست؟
مولفه‌‌ی جالب دیگر که آن هم زیبا و ستودنی است، توجه وی به نمادها و سمبل‌هاست. علاقه‌ی او نسبت به تصویرسازی‌های نمادین هم باز باعث می‌شود که مسائل خرق‌عادت و غیرواقعی، معمول جلوه کنند و مقبول. مثلا در فیلم «خانه‌ای روی آب» (۱۳۸۰) پیرزنی را می‌بینیم که مدام در حال بافتن است؛ در جایی از فیلم هم در دیالوگی از ژاله(هدیه تهرانی) می‌شنویم که گفته می‌شود: «اگه می‌دونستم سرنوشت آدما رو کی می‌بافه، بهش می‌گفتم مال من‌ رو بشکافه…». اینجا پیرزن بافنده که مظهر سرنوشت آدمی است، آنقدر واقعی در جای‌جای و سکانس‌های فیلم تنیده شده و چنان قابل‌قبول در جریان داستان نسج یافته که تماشاگر آن را بخشی از واقعیت می‌پندارد، این نمادِ بافنده‌ی سرنوشت را. (پیرزن بافنده یادآور اسطوره‌ی خواهران مویرای، «کلوتو»-خواهرِ پیرِ بافنده- نیز است.)
یا مثلا در فیلم «خاک آشنا» (۱۳۸۶) ماجرای راهزنانی که در غاری دور هم جمع شده‌اند، نماد کنایی جالب و درخوری است که باظرافت به داستان اصحاب کهف گوشه می‌زند و مخاطب را درگیر این اندیشه می‌کند که نکند اصلا قصه‌ی قدیمی یاران گریخته از دقیانوس هم قصه‌ای تحریف شده، بوده باشد، در روزگار مدرن ما.
و مهم‌ترین و جذاب‌ترین مولفه (جذاب هم از نظر المان‌های تصویری و هم روایی) عنصر مرگ است که اساسا موضوعی ویژه و خاص در آثار این کارگردان خوش‌قریحه است. او در فیلم‌هایش آنقدر مرگ را عادی و معمول می‌سازد که مخاطب به راحتی نزدیکی و قریب‌الوقوع بودنش را ادراک می‌کند و آن را همچون «یک بوس کوچولو» بر روی گونه‌اش درمی‌یابد. یا اساسا همچون فیلم «بوی کافور عطر یاس» (۱۳۷۸) که در کلیت هم تصویرگر نگاه یک انسان به مرگ است، با جمله‌ای کلیدی: «هراس من از مرگ نیست، هراس من از بیهوده زیستن است.» از همان ابتدا نگاه عمیق و وسیع فیلمساز را درمورد این مفهوم ازلی ابدی نمایان می‌سازد.

مجموعا باید سینمای ما ببالد که چنین فیلمسازانی دارد اما هیچ جا این تفاخر و بالندگی را نمی‌بینیم و متاسفانه عرصه را آنقدر تنگ می‌کنند برای همچون این نوابغ سینمایی که برخی بی‌خیال فیلمسازی می‌شوند و بعضی هم شروع می‌کنند به بد فیلم ساختن.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها