تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۱۱/۰۳ - ۱۱:۱۶ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 149054

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه

این که چه شد بهمن فرمان آرا سمت و سوی فیلمسازی‌اش را پیدا کرد و این اندازه به قول خودش «پوست کلفت» شد که بتواند در هر دو دوره سینمای قبل و بعد انقلاب دوام بیاورد و بدرخشد، چیزی است که هر سینمادوستی را ممکن است کنجکاو کند تا از این راز سَر درآورد. این که چه چیز از فرمان آرا فیلمسازی ساخته که امروز می‌شناسیم؛ سینماگری که مقابل زور سر خم نمی‌کند و در عین حال دغدغه‌ی فرم دارد و دکوپاژ برای او اصل است و نگاهش حداقل در فیلم‌های اولیه به نوعی جریان سیال ذهن است که پیوندهایش را همزمان با داستان‌گویی واقع‌گرایانه حفظ کرده. 

چنین دیدگاهی ما را برمی‌گرداند به زمان ساخت شازده احتجاب ( ۱۳۵۳)، داستانی که گویی بر مبنای خاطره‌ی رو به زوال یک شاهزاده‌ی قاجاری به آخر خط رسیده شکل گرفته. داستان هوشنگ گلشیری، حال و هوای یک پوسیدگی را تداعی می‌کند. مثل اینست به تار و پودِ پارچه‌ای بید زده خیره شده باشیم. اقتباس سینمایی‌ داستان، در عین سرک‌کشی به خاطرات پراکنده‌ی شازده احتجاب، به چهارچوب واقع‌گرایانه‌ی روایی مورد نظر فیلمساز بیشتر وفادار است تا بازی‌های فرمی و روایی گلشیری در داستان اصلی. فیلمِ فرمان آرا این حس را القاء می‌کند که داستان شازده احتجاب انگار از اصل برای سینما نوشته شده. 

صحنه‌ای در فیلم هست که استبداد و بیداد و توحشِ شاهزاده‌ای قجری را نشان می‌دهد. صحنه‌‌ی قتلی که سبعیتش در سینمای ایران مثال‌زدنی است. صحنه‌ای که بیزاری فرمان آرای فیلمساز را از هر سلطه‌جویی‌ آمرمآبانه‌ای نشان می‌دهد. سکانسی که شاید نخستین سنگ بنای تفکر انتقادی او را در سال‌های ‌بعد به عنوان فیلمساز روشنفکر و فعال اجتماعی بنا گذاشت. صحنه‌ی قتلِ عمو بزرگ به دست برادرش ( پدربزرگ، با بازی ولی الله شیراندامی) که با دقتی وسواس ‌گونه تقطیع و تدوین شده.  

عمو بزرگ به پای پدربزرگ افتاده. 

  • داداش بزرگ… این قباله‌ها… من چیزی نمی خوام… فقط اجازه بدین با زن و بچه‌هام تو این ده…

پدربزرگ، برادرش را با لگد روی زمین می‌اندازد.

  • خفه‌شو… ببندینش. 

تفنگچی‌ها مرد بخت برگشته را با طناب می‌بندند. در گوشه سمت چپِ تصویر، زن وسه بچه‌‌ی مرد به زمین افتاده، گریان شاهد این صحنه‌اند. مرد بخت برگشته فریاد می‌زند:

  • ولم کنین… ولم کنین… 

نمایی از “مراد” نشسته روی ویلچر در حال بازگویی خاطره برای شازده احتجاب.

  • مراد: پدربزرگ گفت که چند تا توله داری؟!

نمایی از پدربزرگ با لباس و جبه‌ای سفید و سبیل تاب داده نشسته رو به دوربین.  

  • پدربزرگ: من نگفتم… می‌دونستم…. گفتم هیچی نشده سه تا بچه پیدا کردی بد دهاتی؟ 

نمایی از صحنه عمارت اربابی، جایی که مرد به زمین افتاده و پدربزرگ و گزمه‌هایش بالای سرِ او ایستاده‌اند. مرد دست و پا بسته را بلند می‌کنند می‌آورند بالای مجلس، روی زمین، به پشت میخوابانند.

  • مرد دست و پا بسته: داداش بزرگ… داداش بزرگ… من از مال دنیا چیزی نمی‌خوام… من رو ببخشین… غلط کردم.

در حین تضرعِ مرد، پدربزرگ آراسته به جبه و قبایی رسمی ، بالای سرش می‌رود. 

  • مرد (زاری کنان): داداش بزرگ… رحم کنین… به زن و بچه‌هام رحم کنین. 

پدربزرگ، بالشی را از بالای سر مرد برمی‌دارد. 

نمایی تمام قد از مرد دست بسته در حال زاری. دست‌های بسته‌اش را به هوا بلند کرده، به نشانه‌ی آخرین امید به بخشش. 

  • داداش بزرگ جون… اون‌ها گناهی ندارن.

شازده بزرگ بالش را برداشته…

  • داداش بزرگ من رو ببخشین. غلط کردم… 

پدربزرگ، بالش را روی صورت مرد دست بسته می‌گذارد. 

  • من رو ببخشین…

صدای مرد زیرِ بالش خفه می‌شود. پدربزرگ، بالش را صورت مرد گذاشته و روی بالش می‌نشیند. مرد آن زیر دست و پا می‌زند. نفس‌های به شماره افتاده‌اش را می‌توان شنید. 

نمایی از پدربزرگ، با جبه و لباس سفید نشسته رو به دوربین.

  • پیغام داده بودیم ملک و املاک، ارث پدر ما هم هست. تو یکی من هم یکی. پسر یک زنیکه‌ی دهاتی بی‌سر و پا با من؟! 

نمایی از شازده احتجاب در زمان حال. دست‌ها را جمع کرده. راست ایستاده. انگار در حال شرف‌یابی در حضور پدربزرگ باشد و دارد چاکرانه گزارش آنچه دیده را به عرض می‌رساند. 

  • شازده احتجاب: مراد گفت وقتی حضرت والا رفته بوده “چرنویه”، این زنیکه روصیغه کرده بود. بعد هم زنیکه پیغام داده بود بچه‌دار شده. حضرت والا هم چند تا ده به بچه صلح کرد. 

نمایی از پدربزرگ با جبه و لباس سفید نشسته رو به دوربین .

  • فقط یه ماهه صیغه‌اش کرده بود. 

نمایی از “مراد” در زمان حال در حضور شازده احتجاب. 

  • مراد: پدربزرگ روی بالش نشست. گفت سیگار.

نمایی از پدربزرگ نشسته روی بالش در حالی که مرد آن زیر به تقلا افتاده.پدربزرگ با تغیر فرمان می‌دهد:

  • سیگار. 

نمایی از “مراد” در حضور شازده احتجاب. بهت زده در حال تعریف آنچه شاهدش هستیم. 

  • – من تا اون روز ندیده بودم پدربزرگ لب به سیگار بزنه. ترس برم داشته بود شازده. دست‌هام می‌لرزید. سوارها دور تا دور اتاق وایساده بودن. من سیگار رو دادم پدربزرگ.

نمایی از پدربزرگ نشسته روی بالش روی صورت مردِ در حال تقلا. نفس‌های مرد به شماره افتاده. صدای زاری زن و بچه‌های مرد خارج قاب. “مراد” در شکل وشمایل یک تفنگچی وارد قاب شده سیگار دست پدربزرگ می‌دهد. پدربزرگ سیگار را گرفته روی لب می‌گذارد. مرد آن زیر دارد جان می‌کند. 

نمایی از شازده احتجاب در زمان حال. با تغیر و فریاد:

  • دست‌هاش چی؟ خونی شده بود؟ 
  • مراد: من ندیدم

نمایی از پدربزرگ نشسته روی بالش در حال سیگار کشیدن. 

نمایی از شازده احتجاب در زمان حال. خشمگین سر “مراد” فریاد میزند:

  • طناب رو محکم بسته بودن؟ 
  • مراد: نمی‌دونم. ندیدم.

نمایی از پدربزرگ در حال پُک زدن به سیگار، نشسته روی بالش در حالی که مرد آخرین تقلایش را برای زنده ماندن می‌کند. 

نمایی از شازده احتجاب. با فریاد به “مراد”: 

  • بچه‌ها چی؟
  • مراد: دو تا پسر بودن. یه دختر. چشم‌هاشون سیاهِ سیاه بود شازده. 
  • شازده احتجاب( با فریاد): اینا رو میدونم. بچه‌ها چکار می‌کردن. 
  • مراد: نمی‌دونم. ندیدم.

نمایی از پدربزرگ در حال پُک زدن به سیگار. مرد آن زیر تمام کرده.

نمایی از شازده احتجاب. با تحکم به “مراد”:

  • زنِ عمو بزرگ چی؟
  • مراد: فکر میکنم گریه کرد. بعد یه هو صداش رو برید. 
  • شازده احتجاب( با تغیر): چشم‌های بچه‌ها رو هم بسته بودن؟ 
  • مراد: نمی‌دونم. ندیدم. 

شازده احتجاب سمتِ “مرادِ” نشسته روی ویلچر رفته یقه‌اش را گرفته تکانش می‌دهد.

  • شازده احتجاب: مگه تو اون‌جا نبودی؟ 
  • مراد: آخه من از ترس فقط پدربزرگ رو تماشا می‌کردم. 

“مراد” این را که می‌گوید می‌زند زیر گریه. شازده احتجاب لباس مراد را رها کرده.

  • شازده احتجاب( آرام): پدربزرگ چی؟ 

نمایی از پدربزرگ نشسته روی بالش روی صورت مرد. قربانی زیر پاهایش بی‌حرکت افتاده. پدربزرگ سیگار را روی دستان خشک شده و بالا مانده جسد زیر پایش خاموش می‌کند. صدای گریه زن وبچه‌های خارج قاب.پدربزرگ از روی بالش بلند می‌شود.

  • بندازینشون تو چاه. 

فرمان آرا فصلی از تاریخ معاصر ایران را در قالب قتلی از پیش برنامه‌ریزی شده نشان‌مان می‌دهد. سبعیتِ صحنه، میزان نفرت فیلمساز از آنچه بر سرزمینش حاکم بود را به تصویر می‌کشد. صحنه‌ای که زمان اکنون فیلمساز و گذشته را به هم پیوند داده تا زنده بودنِ ظلم و استبداد را سینمایی کرده باشد. فصلی درباره‌ی آدم‌های مرده و روح‌های خون‌ریزی که کالبدی تازه برای ادامه‌ی حیات می‌جویند.  

۱٫از کتاب هفتاد و پنج سال به روایت بهمن فرمان آرا. به کوشش محسن آزرم. نشر چشمه. چاپ اول. پاییز ۱۳۹۹٫ 

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها