تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۱۲/۱۷ - ۱۲:۳۴ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 108039

سینماسینما، زهرا مشتاق

«سرو زیر آب»؛ حکایت پنهان روزهای جنگ. جنگی با قصه‌های بی‌پایان، قصه‌های تکه‌تکه گفته‌شده، پازل‌های دورافتاده از هم، جورچین‌های تکمیل‌کننده و رازهای فاش‌شده.

فیلم با جست‌وجوی یک سرباز گم‌شده آغاز می‌شود. سربازی که معلوم نیست کشته شده یا اسیر است، مفقود است یا زخمی؛ سرنوشت مشترک هزاران سرباز و خانواده‌های سردرگمی که شاید هرگز به آرامش نرسیده‌اند.

فیلم در بستر قصه نکات افشاگرانه تلخ و تکان‌دهنده‌ای را روایت می‌کند؛ نکاتی که می‌تواند تمام سال‌های جنگ و پس از آن را زیر سوال ببرد. آیا دیواری از تابوت‌های چیده‌شده که هر یک نام یک فرد کشته‌شده بر آن نوشته شده بود، دروغی بزرگ بیش نبوده است؟ آیا جمجمه‌ها و استخوان‌ها می‌توانسته بقایای هر سرباز دیگری باشد؟ آیا در ده‌ها تعاونی رزم و ستاد معراج شهدا، مشت مشت استخوان و پیکرهای غیرقابل شناسایی جابه‌جا شده است؟ فقط برای آرامش دل‌های انبوهی از زنان و مردان چشم‌به‌راه که گاه مادر بوده‌اند و گاه پدر، خواهر، همسر، برادر، یا فرزند و معشوق و عاشق.

جنگ حقیقت برهنه و زشت‌قامتی است که از هر سو به آن نگریسته شود، فضیلتی برایش قابل تصور نیست و از هیچ زاویه‌ای خشونت مخفی و آشکار آن پنهان‌شدنی نیست. نهایت جنگ تکه‌تکه شدن روح و روان آدمی است. آن‌چه بر آدم‌های به جنگ رفته گذشته، هرگز با انسانی که از فضای جنگ به دور بوده، قابل مقایسه نخواهد بود. بخش اعظم جنگ در یک دروغ بزرگ می‌گذرد. یک پنهان‌کاری عظیم که بنا به ملاحظاتی غیرشفاف و غیرواقعی هرگز بیان نمی‌شود. تمام آن‌چه در دوره جنگ به تبلیغ می‌گذرد، پس از پایان جنگ و فاصله گرفتن از آن می‌بایست به تعقل و وارسی بگذرد. درایت و نقد آن‌چه باید می‌شده و نشده. دستگاه حک پلاک، یکی از همین وارسی‌هاست. اگر نزدیک به میادین، پشت جبهه‌ها و حتی در مراکز، دستگاه‌های حک پلاک مستقر می‌شد، آیا تعداد کشته‌های ناشناس چنین حجم انبوهی بود؟ وقتی در بحبوحه نبرد امکانی برای جابه‌جایی اجساد نبوده است، هم‌رزمان دیگر با برداشتن پلاک، سعی در حمل نشانه‌ای داشتند برای اثبات یک مرگ. اما سوی دیگر ماجرا پیکری است که رفته‌رفته غیرقابل شناسایی می‌شده، یا حتی اگر قابل شناسایی بوده، هیچ نام و نشانی بر او نبوده است. معمای پیچیده‌ای که از همان اوایل جنگ تا همین امروز هنوز یقه این ملت را رها نکرده، به‌آسانی قابل گره‌گشایی بوده است. پلاک‌های دوتکه، نوشتن اسم روی لباس‌ها، مثلا پشت یقه یونیفرم‌ها و ده‌ها راه‌حل دیگر.

اما فیلم نگاه دیگری را نیز یادآوری می‌کند؛ مردگان بی‌برگشت. مردانی که آرزویشان مرگی گمنامانه بوده است. حتی بدون سر. یا حتی پیکرهای گم‌شده. مردانی که آرزویشان برای گمنامی بر اندوه عمیق و عشق‌های بی‌پایان کسانشان چربیده است و شاید جدا از هر چیز غلبه فضای تهییجی و تبلیغی جنگ است بر روابط بی‌بدیل انسانی. باید پذیرفت جنگ از سربازان خود، انسان‌های دیگری می‌آفریند. انسان‌هایی که نگرش آن‌ها به هستی و جهان پیرامون و آدم‌هایش یک‌سر تغییر می‌یابد. این مفهوم کلی به معنای خوب یا بد بودن این اتفاق نیست، بلکه در مفهومی عام ایجاد تغییری عمیق است که گویا خاستگاه آدمی و دنیای اندیشه‌اش را دگرگون می‌سازد.

فیلم گفت‌وگوهایی کلیدی دارد؛ قابل تامل و قابل شنیده شدن. آیا گمنامی یک فیض است؟ آیا گمنامی یک هویت است؟ آیا در یک قرار نوشته‌نشده، پیکر مردان گمنام تبدیل به کارکردی کلیدی برای حل یک معضل بزرگ و بغرنج می‌شود؟ انسان‌هایی در کالبدهایی جدا و متفاوت که در تصمیمی مشترک و ناگفته، در جهانی ماورایی مبدل به روح جمعی یک خواسته بزرگ می‌شوند. درباره روح هویت گمنامی چگونه و از کدام مسیر می‌توان به اندیشه‌ای ژرف راه گشود؟ سیاوش آبادیان کیست؟ نمادی از تمام مردان کشته‌شده و گمنام؟ یک زرتشتی که نماد ایرانیان اصیل در یک سرزمین جنگ‌زده است؟ و پرچمی که تنها در میان آتش و باران توان بازیابی هویت خود را خواهد داشت؟ و دو قومیت، دو منش و جایگاهی از اقلیت دینی تا اکثریت مذهبی که در پایان هردوی آن‌ها مسیر یگانه و مشابهی طی می‌کنند.

فیلم حاوی تصاویری زیباست. پلان‌هایی هوایی از بناهای ساده و در عین حال باشکوه معماری روستاهای اطراف یزد تا دشت‌های فراخ و ابرهای پراکنده در آسمان لرستان که به پشت‌تنگه می‌رسد. از زبان قدیمی زرتشتی تا زبان لری. از فرهنگ مشترکی چون حفظ حرمت مهمان تا احترام به پیکر درگذشتگان. فیلم مروری انسانی است بر کشمکشی اندوه‌بار در میانه جنگی سخت و ویران‌گر. و درست در پایانه همین راه دشوار است که مرگ چالشی دوباره میان دو برادر می‌گسترد. مرگ جهانبخش، کرامت را دچار دوگانگی سختی می‌کند؛ برگشتن یا برنگشتن. و دوراهی قبول یا قبول نکردن از سوی کرامت. و تکه سنگی کوچک آمده از جایی دور برای گره زدن خرده‌روایت‌هایی که نشانه پررنگی از انتظار بی‌پایان مردمانی مبتلا به استیصال است.

در جایی، در صحنه‌ای درخشان و در تقابلی انسانی مادری خطاب به مادر دیگر می‌گوید تو پسرت را دیدی، من ندیدم. تو او را به خاک سپردی، من نه. تو برای او سوم و هفت گرفتی من نه. تو برای او سوگواری کردی من نه. این داستان تکراری و تکان‌دهنده تمام چشم‌به‌راهان در تمام جنگ‌های دنیاست. روایت تمام کشته‌شدگان ناپدیدشده. از مردان تا زنان. جنگ جنگ است. فارغ و پیراسته از هر نگاه عقیدتی، بخشی از توحش مهارنشده و غیرمتمدن انسان، به‌خصوص در عصر حاضر است. چالشی که قطار و آمبولانس را در جاده‌های پیچ‌درپیچ برای زودتر رسیدن، برای مهار یک تقابل دیگر به چالش می‌گیرد. صحنه‌هایی که گاه با موسیقی رکوئیم که نشانه سوگواری است، همراه می‌شود. و در صحنه تاریک و تاثیرگذار شست‌وشو و گویا تخلیه تعاونی رزم و دست‌های جست‌وجوگر جهانبخش، با پیدا کردن سنگی که نشانه هم‌زمانی از یادآوری شیطان و نیز عشقی بربادرفته است، به اوج می‌رسد. عشقی از مربع مکه، حمرین، یزد و پشت‌تنگه. و یک پیشنهاد درخشان: دنبال لره و یزدیه نرو. دنبال حقیقت بگرد. حقیقت چیست؟ جسد برگشته پدر و مادر کرامت و جهانبخش از منا یا هزاران پیکر بی‌نام و گم‌شده؟ آیا گمنامی به‌راستی یک هویت است؟ آیا گمنامی به‌تنهایی فیض و نشانه‌ای از رستگاری است؟

به نظر می‌رسد «سرو زیر آب» از معدود فیلم‌هایی است که بازیگرانی یک‌سر ارتشی دارد و به گونه‌ای غیرمستقیم یادآور تلاش‌های بی‌وقفه یکی از نیروهای قدیمی این کشور است که به‌رغم زحمات و فداکاری‌های بسیار در جنگ، هرگز به قدر کوشش خود، قدر دانسته نشد.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها